هنوز آفتاب نزده بود که پدر بزرگ را سوار ماشین کردند . او درست دوسال و سه ماه و هفت روز بود که خواب ندیده بود . زندگی ِ بدون رویا ، رُس ِ او را کشیده بود . روزی چهارده ساعت را بی وقفه می خوابید و اما هیچ رویایی به سراغ اش نمی آمد . دیار و دیّاری در پشت کوهی بود بلند که همچون رنگین کمان به چندین رنگ می زد . پیرزنی نود و یک ساله آنجا بود که عوض دیگران خواب می دید و این به گوش پدر بزرگ رسیده بود . پدر بزرگ ضد و سه سال را شیرین داشت و گوشهایش رفته رفته به رنگ سبز در می آمد . از دور که نگاه می کردی در سفیدی موهایش ، انگار دوپیچک چنگ انداخته بود . از پیچ کوهها و گردنه ها با هول و هراس می گذشتند و به قول شوفر سه ساعت و چهل دقیقه مانده بود تا به آنجا برسند . پدر بزرگ می گفت : ” یکی از دلمشغولی های من ، خواب بود و رویاهایی که می دیدم . در واپسین رویایم نیز چناری دیدم که ریشه هایش بیرون از خاک بود و تا تلنگری به آن زدم درخت افتاد و تا خواستم بجنبم ریشه هایش بر دست و پایم پیچیدند و پژواکی به گوش ام آمد که خاک نیز بر سر قهر است . از کهنسالی جان اش بر لب آمده است . “
پدر بزرگ با دو نتیجه و یک نوه اش در ماشین بود و لوله ی سوند ِ ادرارش را از گردن آویخته بود و تا پر می شد نتیجه هایش آن را خالی می کردند .بعداز آبادی هایی که پشت سر گذاشتند شوفر گفت رسیدیم و سراغ آن پیرزن رویابین را گرفتند . پیرزن طلب سکه های طلا کرد و در مژه بر هم زدنی خواب اورا در ربود و بعد از سیزده ساعت و چهل دقیقه ساکت و آرام بیدار شد . دخترش کول اش کرد و برد مستراح و بعد سفره ای گشوده شد و همه سیر خوردند .سپس پیرزن ، در حالی که دوباره خواب اش می برد خوابالود گفت :
” خرچنگی سرخگونه برشانه هایش مردی را که گوژ ِپشت اش پیدا بود به سوی برکه ای می برد که ریشه های چند درخت در آن شناور بودند . خفاشانی ره گم کرده در هیاهو بودند و تا به غاری در آن نزدیکی می رسیدند واز دیواره هایش می آویختند ، رنگشان از سیاهی به سفیدی می زد .زنی هم بود که گلهای جوانه زده بر سرش را حراج می کرد . اینها همه ی خوابی بود که من دیدم .”
پدر بزرگ که اینها را شنید خزه ی گوشهایش را کند و زمین ریخت و گفت : ” باید از اینجا پیش خوابگزار برویم و ببینیم تعبیرش چی می شود . در آبادی ما یکی هست . “
سوار ماشین شده و می رفتند که در کبودی ِ یک گردنه ، سرازیری جاده آنها را ته دره ای برد وخوردند به یک تک درخت . وقتی خبر مرگ آنها به جز نتیجه ی کوچک پیرمرد به آبادی رسید و به گوش مادر ش خورد ، نذری کرد و موهای بلند
ژولیده اش را برای بهبودی زخم فرزندش ، از ته زد و پول فروش آن را هدیه ی بقعه ی سبز کرد .
۱۳۹۸
2 Comments
فریبا حاجدایی
با درود با استاد
علیرضا ذیحق
با سپاس از قصه نویس توانمند خانم حاج دایی