در چارچوب چوبين قابي كهن ، با شيشه اي كدر و شكسته ،چون مِهي لغزنده ونرم درنگاه ام شكل گرفت . وتا چشمانم لحظه اي بر چشمان درشت و گيرايش و چهره ي مغموم او كه تمام قاب را در بر گرفته بودخيره مانَد، در انبوه مه پر رنگي كه شتابان چهره اش را محو مي ساخت ، گم گشت .برق نگاه اش با پلك هايي كه زخم شيشه خوني اش ساخته بود، متعجب ام كرد .نگاه آشنايي بود كه در وراي سالياني دور – همچو امروز كه در مِه گم گشت – گم اش كرده بودم . اما در آن روزهايي كه ديگر نيستند ، طور ديگري بود .در لبخند و نگاه اش گرمي مطبوعي بود .اما امروز كه او را ديدم ، سرماي عجيبي را در جاي – جايِ بدن ام حس كردم . برق نگاه اش گويي نوري شفاف از انبوهي بلور يخ بود كه بي هيچ واسطه اي در تن آدم رسوخ مي كرد .
اما در پي اين سرما ، آرامشي نهفته بود .آرامشي كه در آن هيچ شتابي محسوس نبود .همه چيز در يك نوع بي وزني و بي زماني ، غوطه ور بود . مه بود كه مي غلطيد و مرانيز در خود فرومي گرفت .من دنبال آن چشمها بودم اما سعي و تكاپويم به جايي راه نمي بُرد. مي دويدم و مِه را مي شكافتم و پيش مي رفتم اما لحظه اي كه از تكاپو وامي ماندم ، خود را در همان جائي مي يافتم كه نقطه ي آغازين حركت ام بود .
وقتي كه از پي آن همه دويدن ، قطره اي عرق نيز در چهره و پيشاني ام ديده نمي شد ، بيش از پيش بهت ام مي گرفت . در انديشه بودم كه از غلظت مِه كاسته شد و در انتهاي راهي كه به روشني خيره كننده اي منتهي مي شد ، آن آشنا را با نگاهي كه مرا به خويش مي خواند ، ديدم . بي هيچ تقلا و جنبشي خود را كنارش يافتم .اما تلأ لؤنوري كه پيرامون اش را روشن ساخته بود ، به حدي چشم را خيره مي كرد كه جز لحظه اي نتوانستم بر او چشم بدوزم و تا به خود آيم و گفته هايش را پاسخي يابم ، در درخشش نوري كه كه به افق مي پيوست دوباره گم اش كردم .چهره اش هيچ تغييري نيافته بود .اما زخم شيشه با لخته هاي باريك و منجمد خوني كه چهره اش را خط خطي كرده بود ، او را خيلي كسل تر و پر اندوه تر از لحظه اي نشان مي داد كه در چارچوب چوبين قاب كهنه ديده بودم اش .او رفت و ولي طنين صدايش هنوز در گوش ام بود .
در انديشه ي روزان ِ گم گشته افتادم .خود را در چارسوي بازار به زير گنبدي آجري يافتم . وكودكي را ديدم كه در خلوت بازار ، بي خيال وتنها باد بادكي را هوا مي كرد و پير مردي ژنده پوش كه غبار ساليان در چهره اش موج مي زد ، نشسته بر حجره اي كهن و انباشته از عرق بيد مشك ، با حيرتي تمام و تبسم تلخي بر لب به سقف هاي گنبدي بازار مي نگريست كه از اوج بادكنك مي كاستند و به تقلاي بيهوده ي كودك بيش از پيش مي افزودند .
از خشت هاي فرسوده ي ديوار ها گرفته تا حجره ي آن پير مرد و چشمان درشت و گيراي كودكي كه در امتداد بازار ، بي خيال و شادان راه مي پيمود ، همه چيز برايم آشنا مي نمود .جز خلوت بازار ، كه هرگز چنان آرام و ساكت به خاطرش نداشتم . قدمي تند كردم .اما نمي دانم در شتاب هاي قدم من چه بود كه ناگهان ، ازدحامي عجيب بازار را در خود گرفت .سيل جمعيت روانه بود و شتاب گامها و چهره ها و تكاپوي بار بران و دستفروشان كه از سرعت قدمهاي من مي كاستند . به هر ترتيبي كه شده بود راه خود را باز مي كردم و رد باد كنك را در بلنداي سقف گنبد ها مي جستم و خود را به آن نزديك مي نمودم .اما ناگهان همه چيز در هم ريخت . زوزه ي بلند بادي شنيده شد و ستونها در شكاف زمين فرو رفتند و گنبدها بر سر مردم آوار شدند .و صداي آن همه وحشت كه در دل مردم چنگ مي انداخت ، رفته – رفته درزير آوارها دفن گرديد .
واقعه ي تلخي بود . اما من كه نيمه جاني بِدر برده بودم ، وقتي كه به آن كودك رسيدم داشت درد مي كشيد .ديگر كودك نبود .من فقط چشمان اش را شناختم . طبيبي شده بود اما درد ، امانش را مي بُريد . از چشمان درشت و گيرايش ، فقط برقي مانده بود از ياد هاي كودكي .دستان اش داغ بود و چهره اش تكيده .
مي گفت : ” در هزار توي آدمي درد هايي نهفته است كه تصورش جز با درك آن ممكن نيست .به حدي حس و روح آدمي را مي فشارند كه تنها لذّت زندگي ، در رهايي اندكي است كه از اين دردها پيدا مي كني .”
تا من جوابي در تكميل سخنان او بيابم ، دستاني او را از من دور ساخت .دستان سپيدي كه كه در سفيديِ تنپوشِ زني گم مي شد .صدايش زدم . گفتم : ” لحظه اي صبر كن . دورش مساز . بسته اي پستي برايش رسيده است .جعبه اي نارنج از كوچه باغ هاي شيراز .و برگِ سَروي كه از باغ اِرم چيده اند و بيتي از حافظ كه روزي در دانشكده جا گذاشته بود .”
اما صداي من هيچ بازتابي نداشت . زيرا آن سفيدي ، با تخت رواني كه سِرُمي بر آن آويزان بود خيلي قبل تر از آن كه سخن ام را آغاز كنم ، در انتهاي راهي كه از گرد و غبار سفيدي آكنده بود ، از نگاه ام گم شد ه بود .
هنوز تا شب خيلي بود .اما خواب ام مي آمد .سر راه سينمايي بود .گفتم بليطي بگيرم و ساعاتي چرت بزنم .
با نور لغزان چراغ قوه اي كه دل تاريكي را مي شكافت ، جايي براي خود دست وپا كردم و نشستم .پلك هايم روي هم افتادند و لحظاتي را خواب ام برد . اما با فشار دستي ناگهان به خود آمدم . همان آشناي گم گشته در مِه بود .
گفتم : ” چرا اينجوري شدي ؟ تا تو را مي بينم يكهو غيبت مي زنه . كجاها مي روي ؟”
– ” مي خواستي كجا باشم ؟ گفتم حالا كه تو مي خواهي اين فيلم را ببيني من هم بيا يم ببينم .فيلم خوبي يه .شخصيت ها روح دارند .حس دارند . درد را مي فهمند . درست مثل داش آكل ، كه واپسين حرف و نگاه اش به طوطي هنوز دل آدم را مي لرزاند . اما هوا چون سرب سنگينه . من ديگر ، نفسم خيلي سخت در مي آيد .”
او ديگر نبود . در مقابل چشمان من چون قطره جوهري كه در ظلمت بچكد ، در انبوه تاريكي محو شد . تا به خانه برسم ، سري به بازار زدم .همه خرابي ها ترميم شده بود .گنبد هاي آجري از نو بنا شده بود و شلوغي وازدحام ، راه آدم را سدّ مي كرد . به حجره ي پير مردي رسيدم كه روزي در خلوت بازار ، تنها من و او ، آن كودك را با آن بازيچه ي كاغذي اش ديده بوديم .درنگي كردم و و لحظه اي چند ، چشم در چشم پير مرد دوختم . اما با اولين نگاه ، چيزي در من فرو ريخت و لرزه اي تن ام را فرا گرفت . باز همان آشنا بود . با چشماني درشت و گيرا و سيماي محزون ومغموم . انديشيدم اگر باز حرفي بزنم دوباره گم اش خواهم كرد .لذا حرفي نزدم .در شلوغي بازار گم شدم و آشوبي در ذهن ام چنگ انداخت . دربين راه دختركي ديدم با گيسوان آراسته ، كه هراسان در پي گمشده اي مي دويد . صدايش زدم وگفتم : ” – دنبال چه هستي ؟ هراست از چيست ؟”
گفت : -” هراس دلم را دارم كه روزي در لاي مكتوب ، به آشنايي كه دل در گرو او داشتم سپرده بودم .مي گويند اين آشنا ، الآن حجره اي در بازار دارد . راه درازي آمده ام . از نارنجستان هاي شيراز تا دامنه هاي سبلان . شايد ديگر او پير شده اما من ، نمي دانم چرا با هر گامي كه به شتاب بر مي داشتم ، ذره اي از غبار عمر من مي ريخت و الآن دختركي شده ام كه ديگر مرا نخواهد شناخت .”
گفتم : ” آخرين تصويري كه از او در ذهن داري چه جوري بود ؟ “
گفت : -” چهره اش را خوب بخاطر ندارم اما چشمهايش را چرا !چشماني درشت وگيرا با زخم شيشه اي بر پلك هايش .”
گفتم : -” اگر سريع بروي ، تو حجره اش خواهي يافت .”
كوچه لبريز از ياد كودكي بود . اما ديگر چيزي را نمي خواستم بخاطر بياورم .هنوز ، طنين صداي آن آشنا ، وقتي كه در تلأ لؤ روشناييِِ خيره كننده اي گم شد در گوش ام صدا مي كرد .داخل خانه شدم . بي درنگ سراغ گنجه اي رفتم كه در بالاي آن ، عكسي از آن آشنا بر سينه ي ديوار آويزان بود .اما نمي دانم چرا هيچ گونه اثر شكستگي در چارچوب و شيشه ي قاب آن پيدا نبود .دنبال دفتري بودم .اما طنين صدايش رهايم نمي كرد . صدايش هنوز هم در گوش ام بود كه مي گفت : – ” وقتي كه هنوز نرفتي ، دل كندن برايت سخته .اما وقتي كه به ناچار دل مي كَني و مي روي ، ديگر به هيچ چيز تعلق نداري . چون دودي در آسمان كه هرچه دور تر مي روي كم رنگ تر و آخرش محو .انگار از اوّلش هم چيزي نبودي . پشت سرم چيزي نمي خواهم باشد .هر چي از من نوشتي ، پاك فراموشش بكن .”
بخاري گُر گُر مي سوخت و من ورق پاره هايي را با حوصله ودرنگ ، در كام شعله ها مي ريختم . وقتي هيچ ورق پاره اي از ياد هستي او نماند ، چشم در چشم آن آشنا در چار چوب چوبين قابي كهنه دوختم كه برق نگاه اش با پلك هايي كه زخم شيشه خوني اش ساخته بود ، دل ام را ذره – ذره فرو مي ريخت و با هجوم بادي كه زوزه اش در كوچه پيچيده بود ، به هراس ام مي افكند .
