وقتی با پسرم پاهایمان را توی آب گذاشتیم سنگها کف پایمان را خراش میدادند و آب خنکای خود را جای سرما در مغز استخوانمان جا میزد. کمکم عادت کردیم.
مادرم گفت: پای کوچکش درد نگیرد!
گفتم: دیگر آخرای تابستان است.
پسرم دولا میشد و سنگ برمیداشت در رودخانه پرت میکرد. اولش سعی میکردم به روی خودم نیاورم که چقدر آشغال در رودخانه ریخته است … بهتراست بگویم ریختهاند. رویم را از پوشک ورمکردۀ کنار رودخانه بهسوی کوههای بالای سرم چرخاندم. نگاهم را از کیسههای پارۀ داخل آب که به سنگها گیر کرده بودند، بهسوی سنگهای ریز و درشت و رنگارنگ داخل آب گرداندم. اما فایدهای نداشت. دستبهکار شدم. کیسهها را یکبهیک از آب میکشیدم و در خشکی میانداختم. وسطهای کارم چند سنگ زیبا و رنگی پیدا کردم و به پسرم نشان دادم.
مادرم گفت: لباسهایش خیس شدهاند.
گفتم: اگر ببریش خانه، من هم پشت سرت میآیم کمی که اینجا را جمع کنم.
آشغالها را یکبهیک بیرون میکشیدم. بعد دیدم که خشکی هم دستِ کمی از آب ندارد. پر از شیشههای خالی نوشابه. باید کاری میکردم. باید دفعشان میکردم. اما کی؟! تنها راهی که به ذهنم میرسید این بود که همه چیز را ببلعم. پس دست بهکار شدم، کیسهها را یکبهیک برداشتم و بلعیدم. بعد شیشه نوشابهها، بعد پارچهها، بعد پوشکها … بعد استخوان جوجهکبابها، … شکمم داشت میترکید. دهانم بوی گند گرفتهبود اما حالا ماهیها میتوانستند نفس بکشند.
از آن روز دیگر عادتم شدهبود. هر جا آشغالی میدیدم میبلعیدم. هر وقت هم فرصت می کردم کتاب برای پسرم میخواندم. گل برایش میخریدم. او را متوجه زیباییهای زندگی میکردم. اینکه پرواز پروانگان در رقص چه دلانگیز است. عطر خوش گلها و برگهای پونه کنار رود چه آدم را مست میکند. آواز پروانه ها و رودخانه را برایش میخواندم. او بزرگ میشد و من هم بزرگ میشدم. دیگر کارم از آشغالها گذشته بود. هر آنچه ذات زباله داشت را هم میبلعیدم. یک روز رفتهبودم که از مغازۀ سر کوچه موز بخرم. قیمت را زیاد گفت.
گفتم: گران شده است؟
گفت: بله، تازه قرار است گرانتر هم بشود. نشنیدهای رئیسجمهور آمریکا چه گفته؟
گفتم: هر چه هست راجع به موز نیست. اگر هرکس کلاه خود را داشته باشد همه با هم غرق میشویم! دیدم نمیفهمد باز هم دارد اراجیف میبافد. مکث نکردم. بیمعطلی دهان بازکردم و او را با تمام لباسهایش بلعیدم. حالا آن موجود نفرتانگیز در من بود. بههمراه تمام زبالهها و آشغالها. دیدم میتوانم، پس بگذار محلهها را از آدمهای زباله هم پاک کنم.
یک شب حال خوشی نداشتم. البته نه اینکه شبهای دیگر حالم خوش باشد. یک زبالهدانی چه حالی میتواند باشد؟ درونم بوی فاضلاب میداد. بوی چرک و عرق، بوی فحش و نفرین. اما خوبیاش این بود که در من بود و بچههای محله میتوانستند همچون ماهیان رودخانه نفس بکشند.
آن شب پسرم را بوسیدم و خوابیدم. خواب یک شهر را میدیدم. شهری پر از آشغال و کثافت. چترهای سیاه بر سر آدمهای آشنا باز بود که آنها را از باران زباله حفاظت میکرد. شهری با رودخانهای پر از پوشک و کیسه و شیشۀ نوشابه. بوی دود و تهسیگار که در دالانهای تنگ شهر پیچیدهبود و ماشینها فقط اتوبوسها و کامیون زهواردررفتهای بودند که اگزوزشان ابرهای سیاه میساخت.
یک کامیون بوق زد. بوقی بلند، خیلی بلند. به اندازۀ تمام فریادهای دنیا. چقدر دلم میخواست یکنفر در این شهر فریاد بزند دوستت دارم دوستت دارم. اما باید با صدای بوق بیدار میشدم. دیگر صبح شده بود. بیدار بودم، بیدارم شدم. اما … نمیتوانستم. سنگین بودم. مثل زمینی پر ازگِل که یک شهر را در خود جا داده باشد.
زنها و مردها در من زندگی میکردند. در میان زبالهها کنار رود پیکنیک میرفتند. آنها زادوولد میکردند. همۀ آن کثافتهایی که بلعیده بودم حالا مرا تصاحب کرده بودند. بچهها بزرگ میشدند. باران زباله میبارید. تا اینکه یک روز بعد از سالها اتفاقی عجیب افتاد. در کنار رودخانه زنی ایستاده بود به همراه پسرش. پاهایشان را در آب گذاشته بودند. خنکای آب پاهایشان را تا مغز استخوان میسوزاند. زن خم شد و یک سنگ دست کودک داد. بعد دوباره خم شد و یک کیسه را که البته زباله بود از داخل آب به خشکی پرتاب کرد. همه به سویش خیره شدند. همۀ شهر. همۀ شهرِ من برگشتند و او را نگاه کردند. دقیقهها سنگین شدند. همۀ شهر در سکوت او را نگاه کردند. زن دوباره خم شد و زبالهها را یکبهیک از رودخانه بیرون کشید. هوا داشت ابری میشد تا باران ببارد. بارانی که شبیه قطرات آب بود .
2 Comments
الهام
من شهرم عااالی بود ، آفرین شیرین خانم
شیرین
سپاس فراوان از شما