ترجمه: خسرو دوامى…
ريموند كاروِر از مطرحترين چهره هاى ادبيات معاصر آمريكا بشمار مىرود. طى دو دهه هفتاد و هشتاد داستانها و اشعار زيادى از كاروِر در نشريات ادبى آمريكا بچاپ رسيده است. به نوشته منتقدان ريموند كاروِر همراه با جان چيوِر ديگر نويسنده صاحب سبك آمريكايى بيشترين تأثير را بروى داستان نويسان دهه هشتاد آمريكا گذاشته اند.
در داستانهاى كاروِر عشق، كار و زندگى معاصر آمريكائى با تمام سايه روشن هاى آن بخوبى تصوير مىشوند. انسان هائى عادى، اسير روابطى رنگ باخته كه در شرايط غيرعادى و خاص واكنش هائى نامتعارف از خود بروز مىدهند. رابرت اِستون داستان نويس و منتقد مشهور آمريكائى در مورد كاروِر مىنويسد: »او نماينده تجديد حيات دوباره سنت رئاليسم آمريكائيست. كاروِر فرزند خلف همينگوى و شِروود اندرسن است. مردم با خواندن داستان هاى او به جزئيات زندگى و هنر در دهه هاى آخر قرن بيستم پى خواهند برد». چندى پيش رابرت آلتمن كارگردان توانمند آمريكايى فيلم” Cuts Short ” را برمبناى داستانهاى كاروِر و از جمله داستان ذيل ساخت.
ريموند كاروِر در سال ۱۹۸۸ در پنجاه سالگى بر اثر سرطان ريه درگذشت.
تاكنون دو متن متفاوت از داستان » چيزى خوب و كوچك» ( A Small, Good Thing) بچاپ رسيده است. نخستين بار اين داستان تحت عنوان »حمام» ( The Bath ) در دومين مجموعه داستانهاى كاروِر منتشر شد. به گفته او »منظور از دوبارهن ويسى داستان، به فرجام رساندن كارى نيمه تمام بود… داستان را در جاهائى بازنويسى كردم كه قبلاً به اندازه كافى نشكافته بودم. جايى آن را تمام شده حس كرده بودم ولى همواره وسوسه اينكه چه مىتوانست اتفاق بيفتد با من مانده بود.»
براى آشنائى بيشتر خواننده با آثار كاروِر در پايان ترجمه عناوين كتابهاى كاروِر آمده است.
شنبه بعد از ظهر با ماشين بطرف بازارچه اى كه در آن مغازه نانوائى و شيرينىفروشى قرار داشت رفت. بعد از ورق زدن كتابچه زهوار دررفته اى كه عكس كيك ها در آن چسبيده شده بود، كيك مورد علاقه پسربچه را سفارش داد. يك سوى كيكى را كه انتخاب كرد سفينه اى فضايى نقاشى شده بود كه در زير تلؤلؤ ستارگان سفيد رنگ قرار داشت و در آنسوى نيز سياره اى سرخرنگ مىدرخشيد. نام اسكاتى قرار بود با خطى سبزرنگ در زير سياره نوشته شود. نانوا، مردى ميانسال بود كه گردنى پهن داشت. زن گفت كه قرار است دوشنبه آينده هشتمين سالگرد تولد پسربچه را جشن بگيرند. مرد بدون آنكه چيزى بگويد حرفهاى او را شنيد. پيشبند سفيدى كه نانوا بسته بود به پارچه اى كهنه و مندرس شباهت داشت. بندهاى پيشبند از پشت بزير بازوانش رفته بود و از آنجا جلو آمده و در زير كمرش گره خورده بود. همانطور كه به حرفهاى زن گوش مىداد دستهايش را با پيشبند پاك كرد. چشمش را به عكسها دوخت و به زن فرصت داد كه همچنان حرف بزند. هيچ عجله اى نداشت. تازه كار را شروع كرده بود. بايد تمام شب را بيدار مىماند و نان و كيك و شيرينى مىپخت. زن نام خودش «آن ويس» و نيز شماره تلفنش را به نانوا داد. قرار بود كيك صبح دوشنبه آماده شود. چند ساعت قبل از مراسمى كه قرار بود بعد از ظهر برگزار شود. نانوا چندان هم آدم خوش مشربى به نظر نمىآمد. بجز جملاتى چند و رد و بدل كردن اطلاعات ضرورى بين آنها رابطه ديگرى برقرار نشد. رفتار سرد نانوا به زن حس ناخوشايندى مىداد و او اين را دوست نداشت. زمانى كه مرد با مدادى در دست روى پيشخوان خم شده بود، زن ظاهر زمخت او را برانداز كرد و با خود انديشيد كه آيا جز نان و شيرينىپزى در زندگى كار ديگرى هم كرده است؟ او خود مادرى سى و سه ساله بود. به نظرش آمد مردى با آن سن و سال كه به راحتى مىتوانست جاى پدرش را بگيرد بالاخره خود بايد طعم بچه دارى و شور و التهاب انتخاب كيك و تولد را چشيده باشد. فكر كرد كه بايد حسّى مشترك بين آنها وجود داشته باشد. ولى او آدمى بىاحساس مىنمود. همين زن را از ايجاد رابطه صميمانه با او نااميد مىساخت. به پشت پيشخوان نگاهى انداخت. دورتر ميز چوبى سنگين و بلندى را ديد كه ظرفهاى آلومينيومى لبريز از كيك در يكسوى و سينىهاى خالى در سوى ديگر آن چسبيده شده بودند. اجاق بزرگى در آنجا قرار گرفته بود. راديو آهنگهاى محلى وسترن پخش مىكرد. نانوا اطلاعات لازم را يادداشت نمود. بعد دفترچه را بست به زن نيم نگاهى انداخت و گفت: «دوشنبه صبح». زن تشكر نمود و بعد به طرف خانه حركت كرد.
دوشنبه صبح پسربچه همراه يكى از همكلاسيهايش به طرف مدرسه راه افتادند. همانطور كه پاكت چيپسى را ايندست آندست مىكرد سعى داشت كه زير زبان دوستش را كشيده و بفهمد كه براى تولد او چه هديه اى خريده است. در همان حال بدون آنكه به اطراف توجهى كند، از جدول كنار خيابان فاصله گرفت و چند قدم عقب عقب آمد. در يك چشم بهمزدن ماشينى كه از روبرو مىآمد به او زد و به زمينش انداخت. سرش به لبه جدول خورد، با پهلو بزمين افتاد و پاهايش در وسط خيابان ولو شدند. چشمهايش بسته بودند ولى پاها مثل كسى كه بخواهد از جايى بالا برود تقلا مىكردند. دوستش بسته چيپس را بزمين انداخت و به گريه افتاد. ماشين كمى دور شد و بعد در وسط خيابان ايستاد. راننده سرش را به عقب برگرداند. آنقدر منتظر شد تا پسربچه تلوتلوخوران روى پاهايش ايستاد. بعد پايش را روى گاز فشرد و از آنجا دور شد. سرش گيج مىرفت ولى احساس كرد كه مىتواند راه برود. گريه اى نكرد. زمانيكه دوستش از او پرسيد كه درد دارد يا نه نيز جوابى نداد. فقط به خانه برگشت و دوستش هم به طرف مدرسه رفت. مادر وقتى جريان را از زبان او شنيد همانطور كه در كنار او نشسته بود و دست او را محكم در دستهاى خود مىفشرد پرسيد: اسكاتى، عزيزم مطمئنى كه طوريت نيست و حالت خوبه؟» در همانحال فكر كرد كه بهترست به دكتر زنگى بزند و با او هم مشورت كند. در همانحال ناگهان پسربچه روى مبل يله شد، چشمانش را بست و گوئى به خوابى عميق فرو رفت. زن هر كار كرد نتوانست پسربچه را بيدار كند. فوراً به طرف تلفن رفت به محل كار شوهرش تلفن كرد و جريان را به او گفت. هاوارد به او گفت كه آرامشش را حفظ كند. بعد بلافاصله به بيمارستان زنگ زد و درخواست فرستادن آمبولانس نمود و خود نيز به طرف بيمارستان حركت كرد.
طبيعى بود كه مراسم تولد پسربچه از هم پاشيده شود. او حالا بر اثر شوك ناشى از ضربه اى كه خورده بود در بيمارستان بود. يكبار بالا آورده بود و ششهايش پر از مايع شده بود كه بايد بيرون كشيده مىشد. دكتر فرانسيس هنگاميكه چشمان نگران پدر و مادر را ديد به آنها اطمينان داد كه پسربچه در حالت اغماء نبوده و مسئله فقط در حد بيهوشى ساده اى است. آزمايشات مختلف و عكسبردارى تا ساعت ۱۰ شب طول كشيد. به نظر مىرسيد كه پسربچه به خواب آرامى رفته و هر لحظه ممكن است بيدار شود. هاوارد بيمارستان را ترك كرد تا به خانه رفته، دوش گرفته و لباسهايش را عوض كند. به زن گفت: «يك ساعت ديگر برمىگردم.» زن سرش را تكان داد و گفت: «باشه من همينجا مىمونم». پيشانى زن را بوسيد و دستهايش را فشرد. زن روى صندلى كنار تخت نشست و به او چشم دوخت. دلش مىخواست كه اسكاتى بيدار شده و حالش خوب شود. تنها آن زمان مىتوانست آرامش خود را بازيابد. هاوارد از بيمارستان به طرف خانه به راه افتاد. اول در خيابانهاى تاريك و لغزنده با سرعتى زياد راند. بعد ناگاه به خود آمده و سرعتش را كم كرد.
تا حالا زندگيش به آرامى پيش رفته و خود نيز از اين وضع راضى مىنمود. اول دانشگاه، بعد ازدواج و دوباره تحصيل و دريافت مدرك فوق ليسانس اقتصاد، بعد سرمايه گذارى در يك مؤسسه مالى و سرانجام صاحب فرزند شدن. تا به آنروز بخت يارش بود. خود نيز اين را مىدانست و از اين بابت خوشحال بود. پدر و مادرش هنوز زنده بودند و اوضاع برادر و خواهرهايش روبراه بود. دوستانش هر كدام تحصيل كرده بودند و در بين مردم وجهه خوبى داشتند. تا به آنروز خود را از آنچه كه ممكن بود كوچكترين لطمه اى به زندگى آرام و بى دردسر او بزند دور نگه داشته بود. ماشين را كنار خيابان در جلوى خانه پارك كرد. پاى چپش خواب رفته بود. لحظه اى در ماشين نشست و سعى كرد شرايط جديد را براى خود تشريح كرده و راه حلى براى آن بيابد. اسكاتى با ماشين تصادف كرده و حالا در بيمارستان بود ولى حالش مىرفت كه بهتر شود. چشمانش را بست و دستش را روى پيشانيش كشيد. بعد از ماشين خارج شد و به طرف خانه براه افتاد. سگش از داخل خانه پارس مىكرد. در را كه باز كرد صداى ممتد زنگ تلفن را شنيد. در تاريكى به زحمت كليد برق را پيدا كرد. خودش را از اينكه بيمارستان را ترك كرده سرزنش مىكرد. گفت «لعنت بر من.» گوشى تلفن را برداشت و بلافاصله گفت «من همين الساعه آمدم خونه». صدائى آن طرف تلفن گفت:
«اينجا يك كيكه كه بىصاحاب مونده.»
هاوارد پرسيد: «معلومه كه راجع به چى حرف مىزنين؟»
صدا پاسخ داد: «راجع به كيك. يه كيك ۱۶ دلارى»
هاوارد گوشى را به گوشهايش فشار داد. سعى كرد سر در بياورد كه موضوع از چه قرار است. «من چيزى راجع به كيك نمىدونم. من كه سر در نمىآورم چى مىگى.»
صدا گفت: «با من اينجورى حرف نزن.»
هاوارد تلفن را قطع كرد. به آشپزخانه رفت براى خودش كمى ويسكى ريخت. به بيمارستان تلفن كرد. شرايط بچه همانطور مانده بود. شير آب حمام را باز نمود. به دستشويى رفت. آبى به صورتش زد و ريشش را زد.
در وان پر از آب دراز كشيده و چشمانش را بسته بود كه تلفن دوباره به صدا در آمد. خودش را بيرون كشيد. حوله را برداشت و به طرف اتاق راه افتاد. دوباره از اينكه بيمارستان را ترك كرده بود احساس عذاب وجدان مىكرد. به خود گفت: «احمق، بىشعور». ولى وقتى كه با عصبانيت تلفن را برداشت صدائى از آن طرف نيامد. كسى كه تلفن كرده بود گوشى را گذاشت.
ساعتى بعد از نيمه شب به بيمارستان بازگشت. آن هنوز روى صندلى كنار تخت نشسته بود. نگاهى به هاوارد انداخت و دوباره به پسربچه چشم دوخت. چشمانش هنوز بسته بودند و سرش باندپيچى شده بود. نفس كشيدنش آرام و طبيعى مىنمود. دستگاهى در بالاى تخت نصب شده بود و سِرُم از طريق لوله اى كه به بازوى بچه وصل بود وارد بدنش مىشد. هاوارد همانطور كه به سِرُم اشاره مىنمود پرسيد: «حالش چطوره؟ اينها چيه؟».
زن گفت: «دستور دكتر فرانسيسه. احتياج به تغذيه داره، بايد بنيه اش رو حفظ كنه. هاوارد! چرا بيدار نمىشه. اصلاً سر در نمىآرم. آخه اگه حالش خوبه…»
هاوارد دستهايش را به آرامى پشت سر زن كشيد و انگشتهايش را لاى موهاى او فرو برد. «حالش خوب مىشه. يه كمى ديگه بيدار مىشه. دكتر فرانسيس مىدونه داره چكار مىكنه.»
بعد از چند لحظه گفت: «شايد بهتر باشه كه تو برى خونه و يه استراحتى بكنى. من اينجا مىمونم. فقط به اين حرومزاده اى كه زنگ مىزنه محل نگذار! تا كه زنگ زد گوشى را بگذار زمين.»
زن پرسيد: «كيه كه زنگ مىزنه؟»
– «نمىدونم. يه مزاحم. كسى كه به غير از اذيت و آزار كار ديگه اى نداره. حالا عزيزم راه بيفت و برو.»
زن سرش را تكان داد: «نه! من حالم خوبه.»
مرد گفت: «جدى مىگم. چند ساعت برو خونه و بعد هم برگرد و جايت را با من عوض كن. تا اون موقع حال اسكاتى هم بهتر شده. راستى بگو دكتر فرانسيس چى گفت؟»
– «گفت كه خوب مىشه. مىگفت كه جاى نگرانى نيست. فقط الان خوابيده. همين.»
پرستارى در را باز كرد. با اشاره سر به آنها سلام كرد و در همانحال بطرف تخت رفت. بازوى چپ پسربچه را از زير ملحفه در آورد. انگشتش را روى مچ دست او گذاشت و نبضش را پيدا كرد. بعد به ساعتش نگاه كرد. لحظه اى بعد بازوى بچه را زير ملحفه برد. به طرف كناره تخت برگشت و روى دفترچه اى كه در كنار آن نصب شده بود چيزى نوشت.
آن پرسيد: «حالش چطوره؟» در همانحال فشار ملايم انگشتان هاوارد را روى شانه هايش حس مىكرد.
پرستار گفت: «وضعش تغييرى نكرده. البته دكتر هم به بيمارستان برگشته و تا چند دقيقه ديگه مياد اينجا.»
هاوارد گفت: «شما فكر نمىكنين كه بهتر باشه خانم من بعد از اومدن دكتر به خونه بره و استراحتى بكنه؟»
پرستار گفت: «بنظر من هر دوى شما بايد با خيال راحت بريد و استراحت كنيد».
پرستار زنى بود با جثه بزرگ و موهاى بلوند. لهجه غليظ اسكانديناوى داشت كه هنگام حرف زدن آشكار مىشد.
آن گفت: «من بايد منتظر بشم ببينم دكتر چى مىگه. بايد باهاش حرف بزنم. به نظرم وضع اين بچه عادى نمىياد. من هيچ نشونه اى از بهبودى درش نمىبينم.» بعد دستش را روى پلكهايش كشيد و به زمين چشم دوخت. هاوارد با انگشتانش روى شانه هاى زن فشار ملايمى داد و بعد به مالش عضلات گردن او پرداخت.
پرستار گفت: «به هرحال دكتر فرانسيس تا چند دقيقه ديگه مياد.» بعد از اطاق بيرون رفت.
هاوارد لحظه اى چند به پسربچه خيره شد. سينه اش از لابلاى ملحفه به آرامى بالا و پايين مىرفت. براى اولين بار از آن موقع كه خبر را شنيده بود كرخى خاصى در عضلاتش حس مىكرد. سرش را به آرامى به چپ و راست چرخاند. تنها چيزى كه به او آرامش مىداد اين بود كه حس كند حال اسكاتى خوب بوده و فقط به جاى استراحت در تخت خانه در بيمارستان است. با سرى باندپيچى شده و لوله اى در بازوان، و بزودى نيز به خانه باز خواهد گشت.
دكتر فرانسيس وارد شد و با هاوارد دست داد. آن از روى صندلى برخاست و گفت: «دكتر!»
دكتر گفت: «آن! بگذار اول معاينه ش كنم.» بعد به كنار تخت رفت و نبض اسكاتى را گرفت. اول يك پلك او را باز و بسته كرد و بعد ديگرى را. هاوارد و آن در كنار تخت با دقت به او نگاه مىكردند. بعد ملحفه را كنار زد و با گوشى به ضربان قلب و صداى ششهاى پسربچه گوش داد. انگشتانش را جابجا روى شكم بچه فشار داد. وقتى تمام كرد به طرف ديگر تخت رفت و به مطالعه گزارشات پرداخت. خودش هم چيزهايى به آن اضافه نمود. بعد به طرف هاوارد و آن برگشت.
هاوارد پرسيد: « دكتر حالش چطوره؟ مىتونين دقيقاً تشخيص بدين كه چشه؟»
آن پرسيد: «دكتر پس چرا بيدار نمىشه؟»
دكتر مردى جذاب و چهارشانه با صورتى آفتاب سوخته بود. كت و شلوار آبى رنگى پوشيده بود با كراواتى راه راه به همان رنگ و دگمه سردستهايى طلائى رنگ. موهاى جوگندميش را با دقت شانه كرده بود. شبيه كسى شده بود كه تازه از يك ميهمانى رسمى آمده است.
گفت: «حالش خوبه. جاى نگرانى نيست. البته مىتونست شرايطش بهتر باشه ولى الان هم اوضاعش روبراهه و بزودى بيدار مىشه». بعد به پسربچه نگاهى انداخت. «تا يكى دو ساعت ديگه بمحض اينكه نتايج آزمايشاتمون معلوم بشه ما دست به كار مىشيم. نگران نباشين به غير از جاى بخيه سرش كه مىمونه… همانطور كه قبلاً هم گفتم اسكاتى بر اثر ضربه اى كه به مغزش وارد آمده دچار شوك ناگهانى شده و دليل به خواب رفتنش هم همينه.»
هاوارد پرسيد: «ولى واقعاً فكر مىكنين كه خطر از سرش گذشته؟ شما قبلاً گفتين كه اصلاً علائمى از حالت اغماءرو درش نمىبينين. درسته؟» و به دكتر چشم دوخت.
دكتر نگاهى به پسربچه انداخت و گفت: «نه من اسم چنين حالتى را اغماء نمىگذارم. فقط اسكاتى به خوابى خيلى سنگين و عميق فرو رفته. مغز بچه داره خود به خود دوران ترميم و بهبوديش را مىگذرونه! خطر جدى از سرش گذشته. من اين را با اطمينان مىگم. البته مسلماً ما بعد از به هوش آمدن اسكاتى و گرفتن نتيجه آزمايشات اطلاعات بيشترى خواهيم داشت.»
آن گفت: «ولى بهرحال اين حالت نوعى اغماء هست. نه؟»
دكتر گفت: «هنوز علائمى كه دال بر وجود حالت اغماء باشد وجود نداره. معمولاً عوارض اينچنينى تحت شرايطى كه بيمار شوكه مىشه طبيعيه. يعنى اين يك واكنش موقتى دستگاه عصبى بدن نسبت به ضربه ايه كه به مغز وارد شده. اغماء حالت ناهشيارى عميقيه كه مىتونه براى روزها و حتى هفته ها دوام بياره. حداقل اين را مىتونم بگم كه اسكاتى در چنين شرايطى نيست. تا صبح وضعش بهتر مىشه. مىتونم سر اين موضوع شرط ببندم. البته شما هر طور كه راحت تريد عمل كنيد. مىتونيد اينجا بمونيد يا بريد به خونه. ولى به هر جهت سعى كنيد براى مدتى هم كه شده بيمارستان را ترك كنيد. من مىدونم كه كارِ آسونى نيست.»
دكتر دوباره به پسربچه نگاهى انداخت و به طرف آن برگشت و گفت: «خانم! شما نگران نباشين. باور كنين ما هر كارى كه از دستمون بر بياد انجام مىديم. فقط بايد بگذاريم گذشت زمان خودش يكسرى كارها رو جلو ببره.» بعد سرى تكان داد، با هاوارد دست داد و از اتاق بيرون رفت.
آن دستش را روى پيشانى پسر گذاشت. «خدا رو شكر كه تب نداره.» بعد گفت: «خدايا! بنظرم بدنش خيلى سرده! نه هاوارد؟ طبيعيه كه اينقدر سرد باشه؟ يه دستى به سرش بكش!»
هاوارد نبض پسربچه را گرفت. خودش به زحمت نفس مىكشيد. گفت: «فكر مىكنم اين حالتها عاديه. شوكه شده مگه نه؟ همون چيزى كه دكتر همين الساعه گفت. اگر شرايطش وخيم بود بالاخره دكتر يه چيزى مىگفت.»
آن همانطور كه لبش را مىگزيد مدتى كنار تخت ايستاد بعد به طرف صندلى برگشت و روى آن نشست.
هاوارد روبرويش روى صندلى نشست. به يكديگر خيره شدند. مىخواست آن را دلدارى دهد ولى خودش هم ترسيده بود. دستهاى آن را گرفت. از اينكه او را كنار خود داشت احساس بهترى مىكرد. در همان حالت چند دقيقه اى به پسربچه نگاه كردند و چيزى نگفتند. جابجا دستهاى آن را در دستهايش مىفشرد. سرانجام، آن دستهايش را از دستهاى هاوارد بيرون كشيد و گفت: «داشتم دعا مىخوندم. مدتها بود كه يادم رفته بود ولى اين احساس دوباره به من برگشت. تنها كارى كه مىتونستم بكنم اين بود كه چشمامو ببندم و بگم «خدايا! خواهش مىكنم يه كمكى به ما بكن. به حال اين بچه رحم كن.» بقيه ش ديگه راحت بود كلمه ها خودشون مىاومدن. شايد تو هم بايد همين كار رو بكنى!»
هاوارد گفت: «باور كن من هم امروز بعد از ظهر و هم ديروز همين كار را كردم. وقتى كه تو تلفن كردى، اونموقع كه مىرفتم بيمارستان داشتم همين كار رو مىكردم.»
آن گفت: «چقدر خوبه!» براى اولين بار حس مىكرد كه در وضعيت سختى با هم هستند. اول كه اين اتفاق افتاده بود حس مىكرد بلائى است كه بر او و اسكاتى آمده است. حضور هاوارد را حس نمىكرد ولى حالا بودنش او را تسكين مىداد و از اينكه همسرش را در كنار خود دارد احساس رضايت مىكرد.
پرستار قبلى دوباره برگشت و نبض پسربچه را گرفت. ساعتى بعد پزشك ديگرى وارد شد. گفت كه نامش پارسون است و از بخش راديولوژى آمده. سبيلهاى پرپشتى داشت و پيراهن و شلوار جين پوشيده بود.
گفت: «ما بايد اين بچه رو براى عكسبردارى به طبقه پايين ببريم. بايد نوار مغزى هم بگيريم.»
آن پرسيد: «منظورتون چيه؟ نوار مغزى؟» خودش را بين دكتر و تخت حائل كرد. «من فكر مىكردم كه تا بحال همه عكسبردارياتون تموم شده.»
دكتر گفت: «متأسفانه بايد عكسهاى بيشترى بگيريم. شما خودتون را ناراحت نكنين.»
آن گفت: «خدايا! چرا؟»
دكتر گفت: «در صدماتى از اين قبيل عكسبردارى كاملاً عاديه. ما فقط مىخواهيم مطمئن بشيم كه بچه شما كى هشياريش را بدست مىآره. اينها آزمايشات معموليه و جاى هيچگونه نگرانى هم نيست.»
و بعد گفت: «تا چند دقيقه ديگه بايد ببريمش پايين.»
چند دقيقه بعد دو پرستار مرد با يك برانكار به اتاق آمدند. هر دو موهاى سياه داشتند با پوستى تيره و روپوش سفيد رنگى نيز به تن كرده بودند. همانطور كه با هم به زبانى خارجى صحبت مىكردند، سِرُم را از دست بچه باز كردند و او را روى برانكار گذاشتند. از اتاق بيرون رفتند. هاوارد و آن هم به دنبال آنها داخل آسانسور شدند. آن به بچه خيره شد. آسانسور كه شروع به پايين رفتن نمود چشمانش را بست. پرستارها در طرفين برانكار ايستاده بودند. يكيشان به ديگرى چيزى گفت و او زير لب جوابش را داد.
چند ساعت بعد، هنگامى كه خورشيد تازه به پنجره هاى اتاق تابيده بود، آنها پسربچه را به اتاق بازگرداندند. بقيه روز را منتظر شدند ولى بچه بيدار نشد. گاه به گاه يكى از آنها اتاق را براى چند دقيقه ترك مىكرد، به كافه ترياى طبقه پايين مىرفت تا قهوه اى بخورد ولى دوباره احساس گناه كرده از جاى برمىخاست و باعجله به اتاق مىآمد. دكتر فرانسيس بعد از ظهر بازگشت. بعد از معاينه به آنها اطمينان داد كه پسرك شرايط بهترى داشته و هر آن امكان به هوش آمدنش مىرود. پرستارها يكى از پى ديگرى مىآمدند. ساعتى بعد پرستار جوانى از آزمايشگاه در زد و وارد اتاق شد. پيراهن و شلوار سفيدى به تن داشت. سينى كوچكى دارو هم همراه آورده بود كه آنرا كنار تخت گذاشت. بدون آنكه كلمه اى به زبان بياورد از بچه خون گرفت. هاوارد هنگامى كه زن بازوى پسربچه را گرفته بود و دنبال رگ او مىگشت كه خون بگيرد، تحمل نياورد و چشمانش را بست.
آن گفت: «من كه هيچ سر در نمىآرم.»
زن گفت: «دستور دكتره! بمن ميگن بگير منم مىگيرم. حالا مگه چشه؟» بعد گفت:«راستى چه صورت شيرينى داره.»
هاوارد گفت: «ماشين بهش زده. كسى هم كه بهش زده فرار كرده.»
زن سرش را تكان داد و به پسربچه نگاهى ديگر انداخت. بعد سينى را برداشت و از اتاق بيرون رفت.
آن گفت: «پس چرا به هوش نمىياد. هاوارد! چرا اينها جوابمون را نمىدن؟»
هاوارد چيزى نگفت. روى صندلى نشست. پاهايش را روى هم انداخت. چشمهايش را ماليد. نگاهى ديگر به پسرك انداخت. بعد به صندلى تكيه داد و چشمانش را بست.
آن به طرف پنجره رفت. از بالا به پاركينگ چشم دوخت. شب بود. ماشينها با چراغهاى روشن در محوطه پاركينگ در رفت و آمد بودند. كنار پنجره ايستاد. حس كرد همه آن آدمها با مشكلى سخت دست و پنجه نرم مىكنند. ترسيده بود. لرزش گرفته بود. دندانهايش را روى هم فشار داد. ماشين بزرگى را ديد كه جلوى بيمارستان توقف كرده بود و زنى با پالتوى بلند داخل آن مىشد. دلش مىخواست جاى آن زن بود و كسى، هر كه مىخواست باشد، او را به جايى مىبرد كه اسكاتى را همانطور كه او را به نام مىخواند در آغوش مىگرفت.
بعد از چند دقيقه هاوارد بيدار شد. به پسربچه نگاهى ديگر انداخت. بعد برخاست. دستهايش را به جلو برد و كمى نرمش كرد. بطرف پنجره رفت. هر دو به محوطه پاركينگ خيره شدند. با هم كلمه اى رد و بدل نمىكردند ولى انگار فكر هم را مىتوانستند بخوانند. دلهره و نگرانى از آنها يك روح در دو بدن ساخته بود. در باز شد و دكتر فرانسيس وارد شد. اينبار كت و شلوار ديگرى پوشيده بود و كراواتى متفاوت بر گردن داشت. بنظر مىرسيد صورتش را تازه اصلاح كرده و موهاى خاكستريش را به دقت شانه كرده است. مستقيماً بطرف تخت آمد و به معاينه پسربچه پرداخت.
– «بايد تا به حال به هوش اومده باشه. هيچ دليلى براى به هوش نيامدنش وجود ندارد. ما متقاعد شديم كه خطر از سرش گذشته. هر لحظه ممكنه كه به هوش بياد. وقتى بهوش بياد تا چند روزى سردرد داره كه اينم خيلى طبيعيه.»
آن گفت: «پس درواقع مىشه گفت كه اسكاتى تو حالت اغماست؟»
دكتر دستى به گونه هايش كشيد و گفت: «فعلاً زوده كه به طور مشخص اسمى روى اين شرايط بگذاريم. ببينيد خانم شما بايد توان خودتون را حفظ كنين. مىدونم سخته. شايد بهتر باشه كه دوتايتون بريد بيرون و هوا بخوريد. من پرستارى را بالاى سرش مىگذارم كه مراقبش باشه. در اينصورت شما هم احساس راحت ترى خواهيد داشت. خواهش مىكنم اقلاً بريد بيرون و يه چيزى بخوريد.»
آن گفت: «من اشتها ندارم.»
دكتر گفت: «هر كار ديگه اى كه احساس راحت ترى بهتون مىده انجام بدين. جاى نگرانى نيست. جواب آزمايشات منفى بوده و به نظر مىرسه كه اسكاتى داره حالش بهتر مىشه.»
هاوارد گفت: «ازتون ممنونم دكتر.» بعد دوباره دست او را فشرد. دكتر دست ديگرش را روى شانه هاى هاوارد گذاشت و بعد از اتاق بيرون رفت.
هاوارد گفت: «فكر كنم كه يكيمون بايد به خونه سر بزنه. ناسلامتى بايد به «اسلاگ» هم غذا بديم.»
آن گفت: «به يكى از همسايه ها زنگ بزن. چرا با خانم مرگان تماس نمىگيرى؟ بالاخره از هر كس بخواى به اين زبون بسته غذا مىده.»
هاوارد گفت: «باشه.» بعد از چند لحظه اضافه كرد: «عزيزم چرا تو اين كار رو نمىكنى. چرا خونه نمىرى و سروگوشى آب بدى و بعد برگردى. حالت جا مىياد. من اينجا پهلوى اسكاتى مىمونم. بعد گفت: «ما بايد سعى كنيم روحيه مون رو حفظ كنيم. تازه اگر هم به هوش بياد تا چند روز بايد اينجا بمونيم تا حالش كاملاً خوب بشه.»
آن گفت: «اصلاً چرا تو نمىرى. يه غذايى به «اسلاگ» بدى. خودت هم يه چيزى بخورى.»
– «من تازه از خونه اومدم. دقيقاً يك ساعت و ربع بيرون بودم. تو هم يه ساعتى برو. دوش بگير تا حالت جا بياد بعد برگرد.»
زن سعى كرد دوباره بيانديشد ولى خيلى خسته بود. چشمانش را بست و تلاش كرد موضوع را دوباره در ذهن خود مرور كند. بعد از چند لحظه گفت: «چطوره اصلاً برم خونه. شايد اصلاً در فاصله اى كه اينجا نيستم و چشمم بهش نمىافته به هوش بياد و حالش خوب بشه. مىدونى! من ميرم و دوش مىگيرم و لباسم را عوض مىكنم. به «اسلاگ» هم غذا مىدم. بعد برمىگردم.
هاوارد گفت: «من اينجا مىمونم و هواى همه چيز را دارم. عزيزم! تو برو خونه و استراحت كن.» چشمانش مثل كسى كه مشروب زيادى خورده باشد خون گرفته بود و كوچكتر بنظر مىآمد. لباسهايش چروك شده و ريشش هم دوباره در آمده بود.
آن صورتش را لمس كرد و دوباره دستهايش را در دست گرفت. حس مىكرد كه مرد مىخواهد براى مدتى تنها باشد. شايد در آن صورت نگرانيش را به او منتقل نمىكرد. كيفش را برداشت. هاوارد كمكش كرد تا كتش را به تن كند.
زن گفت: «زود برمىگردم.» بعد چند لحظه اى صبر كرد. سعى كرد كلمات دكتر فرانسيس را در ذهن خود مرور كند. دنبال نكته اى پنهان در جملات او مىگشت. به خاطر آورد چگونه دكتر بعد از بازوبسته كردن پلكهاى بچه دنبال كلمات مناسب براى تشريح وضعيت او مىگشت. به طرف در رفت. بعد برگشت و به پسر و همسرش نگاهى ديگر انداخت. هاوارد سرى تكان داد. آن بيرون رفت و در را پشت سر خود بست. از كنار اتاق پرستارها گذشت. در امتداد راهرو به دنبال آسانسور گشت. در انتهاى آن به طرف راست پيچيد و در آنجا داخل اتاق انتظارى شد كه خانواده اى سياهپوست روى صندلىهاى چوبى آن نشسته بودند. مردى را ديد ميانسال با پيراهن و شلوار كرم رنگ كه لبه كلاهش را به پشت سر كشيده بود. آنطرفتر زنى چاق با لباس خانه و دمپايى روى يكى از صندلىها لم داده بود. در كنار او دخترى با لباس جين و موهايى كه دسته دسته بافته شده بودند روى صندلى يله شده بود و سيگار دود مىكرد. نگاه آنها به تازه وارد جلب شد. روى ميز انباشته از ته مانده هاى كاغذ ساندويچ و ليوانهاى كاغذى بود.
زن چاق درحاليكه روى صندلى نيم خيز شده بود گفت: «خبرى از فرانكلين ندارين؟» چشمهايش گشادتر شدند و دوباره خطاب به آن گفت: «خانم! با من حرف بزنين. از فرانكلين خبرى ندارين؟» سعى كرد كه از روى صندلى برخيزد ولى مرد دستهايش را در بازوى او حلقه كرده بود.
مرد گفت: «اويلين! خواهش مىكنم بگير بشين.»
آن گفت: «ببخشيد، من دنبال آسانسور مىگشتم. پسر من توى بيمارستانه و حالا من نمىتونم آسانسور را پيدا كنم.»
مرد درحاليكه با انگشت اشاره مىكرد گفت: «آسانسور ته اينجاست. بلافاصله بپيچيد دست چپ.»
دختر ته سيگارش را خاموش كرد و به آن خيره شد. هنگامى كه دود سيگار را بيرون مىداد چشمهايش تنگتر و لبهايش بازتر مىشدند. زن سياهپوست گردنش را خم كرد و به طرف ديگر روى گرداند. بنظر مىرسيد كه ديگر چيزى در او احساسى برنمىانگيزد.
آن به مرد گفت: «مىدونين! ماشين به پسر من زده». بعد گوئى كه به خودش توضيح مىدهد ادامه داد: «اول ضربه مغزى خورده، سرش هم شكسته ولى حالش بهتر مىشه. الان تو حالت بيهوشيه يعنى شايد يه نوع اغماء خفيف. اين چيزيه كه منو نگران مىكنه. دارم براى يكى دو ساعت مىرم بيرون ولى شوهرم باهاشه. شايدم وقتى كه من نيستم به هوش بياد.»
– مرد گفت: «چقدر بد!» روى صندلى خود جابجا شد. فرانكلين ما روى تخت عمله! يكى با چاقو زدش. سعى كرده بكشش. اونجايى كه بوده دعوا مىشه . وسط يه مهمونى. مىگن كه اون فقط ايستاده بود و تماشا مىكرده ولى به كسى كارى نداشته. خانم اين روزها اين چيزا فرقى نمىكنه. قسمتش اين بوده كه روى تخت عمل باشه. تنها كارى كه از دستمون برمىياد اينه كه دعا بخونيم و اميد خودمون رو حفظ كنيم.»
آن به دختر كه هنوز او را برانداز مىكرد نگاه كرد. حالا زن مسن سرش را پايين انداخته بود و چشمهايش را بسته بود. آن لبهايش را ديد كه تكان مىخوردند و چيزى را زير لب زمزمه مىكردند، دلش مىخواست با اين آدمها كه در انتظار مشابهى بسر مىبردند بيشتر حرف بزند. مىترسيد و آنها نيز در واهمه اى مشابه بسر مىبردند. در آن لحظه اين تنها حس مشتركشان بود. دلش مىخواست با آنها درباره تصادف، درباره اسكاتى و نيز در مورد اين كه چنين اتفاقى در روز تولد او افتاده درددل مىكرد ولى نمىدانست كه چطور شروع كند. ايستاد و بدون اينكه چيزى بگويد به آنها خيره شد. به ته راهرو رفت و آسانسور را پيدا كرد. دقيقه اى جلوى در بسته ايستاد. فكر كرد كه آيا كار درستى مىكند؟ سرانجام تكمه را فشار داد.
به طرف گاراژ خانه پيچيد و ماشين را خاموش كرد. چشمانش را بست و سرش را به صندلى تكيه داد. چند دقيقه بعد از ماشين خارج شد. صداى پارس سگ از داخل خانه شنيده مىشد. وارد خانه شد. كليد برق را زد و كترى آب را روى اجاق گذاشت. قوطى غذاى سگ را باز كرد و در حياط به «اسلاگ» غذا داد. سگ باولع تكه هاى غذا را مىبلعيد. وقتى با ليوان چاى روى مبل ولو شد زنگ تلفن هم بصدا در آمد.
– «الو! الو!»
صداى مردانه اى گفت: «خانم ويس؟» ساعت پنج صبح بود و به نظرش آمد كه از پشت تلفن صداى گنگ كار كردن وسيله اى برقى مىآمد.
-« بله. لطفاً بفرمائيد چى شده؟ من خانم ويس هستم. شمارو به خدا راجع به اسكاتيه؟»
صداى مردانه گفت: اسكاتى! بله راجع به اسكاتيه! مسئله مربوط به خودشه. اين مشكل زير سر ايشون بوده… يعنى شما مىخواين بگين اسكاتى رو فراموش كردين؟» مرد اين را گفت و بعد گوشى را گذاشت.
آن تلفن بيمارستان را گرفت و خواست كه او را به طبقه سوم وصل كنند. به محض اينكه پرستار جواب داد راجع به وضعيت اسكاتى پرسيد. بعد خواست با همسرش صحبت كند. گفت كه كار ضرورى و فورى دارد. همانطور كه منتظر بود سيم تلفن را دور انگشتانش مىپيچيد. چشمانش را بست. دردى در شكمش حس كرد. بايد چيزى مىخورد. «اسلاگ» به داخل اتاق آمد و جلوى پاهايش دراز كشيد. دُمش را تكان مىداد. به پشت گوش سگ دست كشيد و او انگشتان آن را ليسيد. هاوارد آن طرف خط بود.
– «چند دقيقه پيش يكى اينجا تلفن كرد.» سيم تلفن را دوباره پيچاند. «گفت راجع به اسكاتى مىخواد حرف بزند.» به گريه افتاد.
هاوارد گفت: «عزيزم حال اسكاتى خوبه. منظورم اينه كه هنوز خوابه. از وقتى كه رفتى دو بار پرستار اومده اينجا. گفتن حالش بد نيست.»
آن گفت: «يه نفر زنگ زد و گفت راجع به اسكاتيه.»
– «عزيزم، تو خسته اى و به استراحت احتياج دارى. اين بايد همون مرتيكه اى باشه كه به من زنگ زد. محلش نذار. وقتى استراحت كردى برگرد اينجا با هم بريم يه صبحانه اى بخوريم.»
– «صبحانه! من صبحانه نمىخورم».
– «حالا هرچى. آب پرتقالى، چيزى، نمىدونم. حواسم نيست چى مىگم. من هم گرسنه م نيست. الان برام حرف زدن خيلى مشكله. من منتظر دكتر فرانسيس هستم كه گفته ساعت ۸ صبح مياد اينجا. قراره كه نظر قطعىترى راجع به وضع اسكاتى بده. اينو يكى از پرستارها بهم گفت. چيز ديگه اى نمىدونست. تا اونموقع ما هم چيزاى بيشترى مىدونيم. سعى كن كه ساعت ۸ برگردى اينجا. تا اونموقع من بالا سر اسكاتى هستم.»
آن گفت: «داشتم چاى مىخوردم كه تلفن زنگ زد. پشت تلفن صداهايى مىاومد. وقتى كه تو هم گوشى را برداشتى چنين صداهايى را حس كردى؟».
– «يادم نمىياد. به هرحال شايد طرف راننده كاميونه، شايد يه آدم روانيه كه به طريقى از وضعيت اسكاتى باخبر شده. به هرحال محلش نگذار. يه دوشى بگير و استراحتى كن. سعى كن ساعت هفت هم راه بيفتى كه بتونيم دوتايى با دكتر صحبت كنيم.»
آن گفت: «من دارم از ترس مىميرم.»
شير آب را باز كرد. لباسهايش را در آورد و در وان حمام دراز كشيد. خودش را به سرعت شست و خشك كرد. براى شستن موهايش وقتى را صرف نكرد. به اتاق نشيمن رفت. سگ با ديدن او دوباره دُمش را تكان مىداد. گرگ و ميش سحر بود. به طرف پاركينگ بيمارستان راند و نزديك در ورودى جايى را براى پارك پيدا كرد. حس مىكرد كه او هم به نوعى در آنچه كه پيش آمده مقصر بوده است. به ياد خانواده سياهپوست افتاد. نام «فرانكلين» بيادش آمد و ميزى كه با انبوه كاغذهاى مچاله پوشيده بود و تصوير دختر جوانى كه به او خيره شده بود و سيگار دود مىكرد. «هيچوقت بچه دار نشو!» اين را در دل به دختر گفت و بعد وارد محوطه بيمارستان شد.
با دو دختر پرستار كه تازه كار را شروع كرده بودند با آسانسور به طبقه سوم رفت. چند دقيقه قبل از هفت ِ صبح چهارشنبه بود. وقتى كه وارد طبقه سوم شد بلندگو دكتر مديسون را صدا مىزد. به دنبال پرستارها از آسانسور خارج شد. دخترها به طرف ديگر رفته و صحبتشان را كه با آمدن او نيمه تمام گذاشته بودند ادامه دادند. به اتاق كوچكى وارد شد كه قبلاً خانواده سياهپوست را ديده بود. اتاق طورى درهم ريخته بود كه به نظر مىرسيد چند دقيقه اى بيش نيست كه آنجا را ترك كرده اند. جلوى اتاق پرستارها توقف كرد. پرستارى خميازه كشان موهايش را شانه مىزد.
– «ديشب يك پسر سياهپوست در اين بخش بسترى بود. اسمش فرانكلين بود. خانواده اش هم در اتاق انتظار بودند. ممكنه در مورد وضعيتش به من خبر بدين.»
پرستارى كه پشت ميز نشسته بود به ليست جلويش نگاهى انداخت. تلفن زنگ زد. گوشى را برداشت ولى چشمانش هنوز به ليست بود.
– «فوت كرد.» بعد شانه اش را در دست گرفت و پرسيد: «شما با ايشون نسبتى داشتين؟»
آن گفت: «من با خانوادش ديشب آشنا شدم. پسر خود من هم در بيمارستان بستريه. حدس مىزنن كه شوكه شده. هنوز تشخيص ندادن كه چشه. من فقط نگران فرانكلين بودم.» بعد تشكرى كرد و از آنجا دور شد.
درهاى سفيد آسانسور كه همرنگ ديوارهاى اطراف بودند باز شدند و مردى بدقيافه و طاس با شلوار سفيد ميز غذاى چرخدارى را به درون آسانسور هل داد. شب قبل درها توجهش را جلب نكرده بودند. ميز را به جلوى در نزديكترين اتاق به آسانسور راند. آنجا ايستاد و به ليستى كه جلويش بود نگاهى انداخت. بعد خم شد و سينى را از روى ميز برداشت به آرامى در زد و وارد اتاق شد. آن مىتوانست بوى نامطبوع غذا را اطراف خود حس كند. باعجله و بدون آنكه به كسى نگاه كند در اتاق را باز كرد.
هاوارد دستها را به كمر زده و رو به پنجره ايستاده بود. با آمدن او رويش را برگرداند.
آن پرسيد: «حالش چطوره؟» در همانحال به طرف تخت رفت. كيفش را روى زمين گذاشت. حس مىكرد كه مدت زيادى از رفتنش گذشته است. صورت اسكاتى را با دست لمس كرد.
– هاوارد!
– «دكتر فرانسيس تازه اينجا بود.»
به هاوارد نگاهى كرد و حس كرد كه خميده تر شده. باعجله گفت: «مگه قرار نبود ساعت هشت بياد اينجا؟»
– «يك دكتر ديگه هم همراهش بود. يك متخصص جراحى مغز و اعصاب».
– «جراح مغز و اعصاب؟»
هاوارد با اشاره سر تأييد كرد. شانه هايش خميده شده بود. مىتوانست بخوبى آنها را ببيند.
– «چى شده هاوارد؟ ترا بخدا بگو. چى گفتن؟ چى شده؟»
– «گفتن كه بايد ببرندش پايين و آزمايشات بيشترى روش انجام بدن. ممكنه كه مجبور بشن عملش كنن. اينجورى نتونستن سر در بيارن كه چرا هنوز به هوش نيومده. تنها تشخيصى كه دادن اين بوده كه ناراحتيش از يك بيهوشى عادى و شوك معمولى بيشتره. ممكنه به جمجمه اش صدمه اى خورده باشه. بايد حتماً عملش كنن. من سعى كردم با تو تماس بگيرم ولى بنظرم از خونه بيرون آمده بودى.»
– «نه! خدايا! بدادم برس.» اين را در حالى كه بازوى هاوارد را به شدت فشار مىداد گفت. ناگهان هاوارد گفت: «آن! اونجارو نگاه كن. ترا بخدا! اسكاتى رو ببين.»
آن صورتش را به طرف تخت برگرداند. چشمان پسربچه باز بود بعد دوباره بسته شد. لحظه اى بعد دوباره به آرامى چشمها را باز كرد. نگاهش براى دقيقه اى به آنها خيره شد. بعد سرش را به آرامى چرخاند. چشمانش را بست و گوئى به سفرى دور رفت.
مادر گفت: «اسكاتى!»
پدر گفت: «هى، اسكاتى! پسرم؟»
روى تخت خم شدند. هاوارد دست پسر را در دست گرفت و به آرامى در دستانش فشار داد. آن روى بچه خم شد و پيشانىاش را بوسيد. دستهايش را در دو طرف صورت پسربچه گذاشت و گفت: «اسكاتى! عزيزم!»
پسربچه بدون اينكه نشانه اى از آشنائى در صورتش نمايان شود، نگاهى بىفروغ به آنها افكند. بعد دهانش به آرامى باز شد. چشمانش رفته رفته بسته شدند و نفسش را تا آنجا كه بنظر مىرسيد ديگر هيچ هوائى در ششها باقى نمانده بيرون داد. با آخرين نفس لبهايش به آرامى باز شدند و دندانهاى قفل شده اش از زير آن نمايان گرديدند.
بعدها پزشكان وضعيت اسكاتى را موردى تشخيص دادند كه يك در ميليون ممكن بود اتفاق بيفتد. اگر مسئله همان اول پيگيرى مىشد و پسربچه را تحت عمل جراحى قرار مىدادند شايد نجات پيدا مىكرد. ولى شايد آنهم مؤثر نمىبود. به هرحال دنبال چه چيزى مىگشتند؟ عكسبردارى هيچ چيزى را نشان نمىداد.
دكتر فرانسيس منقلب شده بود. «شما نمىدانيد كه چه احساس بدى دارم. واقعاً متأسفم. زبان من نمىتونه كه احساساتم را بيان كنه.».
آنها را به اتاق ناهارخورى پزشكان برد. در اتاق دكترى با لباس و كلاه سبزرنگ زايمان روى يك صندلى لم داده و پاهايش را هم روى صندلى ديگرى گذاشته بود و برنامه صبح تلويزيون را تماشا مىكرد. به هاوارد و آن نگاه كرد و بعد چشمش به دكتر فرانسيس افتاد. از جاى بلند شد. تلويزيون را خاموش كرد و از اتاق بيرون رفت. دكتر فرانسيس از آن دعوت نمود كه روى مبل بنشيند. بعد كنارش نشست و با صدايى آرام و دلدارى دهنده شروع به صحبت نمود. در يك جا خم شد و آن را در آغوش گرفت. آن تپش قلب و بالا پايين رفتن سينه اش را حس كرد. هاوارد به دستشويى رفت و در را نيمه باز گذاشت. ناگهان بغضش تركيد و بىصدا به گريه افتاد. بعد آب را باز كرد و صورتش را شست. بيرون آمد و كنار ميز تلفن نشست. نگاهى به تلفن انداخت. مىخواست تصميم بگيرد كه چه كند. به چند جا تلفن كرد. بعد از ساعتى دكتر فرانسيس به جايى زنگ زد. بعد از آنها پرسيد: «در اين لحظه كار ديگرى از دست من برمىياد كه انجام بدم؟» هاوارد سرى تكان داد. آن به دكتر فرانسيس خيره شده بود. انگار كه مفهوم كلماتش را درنمىيابد.
دكتر آنها را تا در ورودى بيمارستان همراهى كرد. آدمها جلوى بيمارستان در رفت و آمد بودند. ساعت ۱۱ صبح بود. آن حس كرد كه پاهايش به سختى حركت مىكنند. لحظه اى فكر كرد كه شايد بهتر بود در بيمارستان مانده و دكتر فرانسيس بىجهت آنها را به بيرون رفتن از آنجا تشويق نموده است. به بيرون محوطه پاركينگ نگاهى كرد و بعد برگشت و به درِ بيمارستان خيره شد. سرش را تكان داد. «نه! نه! من از اينجا نمىتونم بيرون برم». همين را مىتوانست بگويد. لحظه اى به نظرش آمد كه چنين عكس العملى در برابر آنچه كه آدمها در فيلمها، آنجا كه در برابر واقعه اى مشابه قرار مىگيرند از خود بروز مىدهند چقدر ناچيز بنظر مىرسد. در آن لحظه مىخواست كلمات از آن خودش بوده و بيانگر حس واقعيش باشد. «نه! نه!». و باز خاطره زن سياهپوست در نظرش تازه شد. دوباره گفت: «نه».
دكتر خطاب به هاوارد گفت: «امروز بعد از ظهر با شما تماس مىگيرم. هنوز كارهاى نيمه تمومى مانده كه بايد انجام بديم. يكسرى آزمايشاتى كه دلايل مرگ را روشن كند».
هاوارد گفت: «منظورتون كالبد شكافيه؟» دكتر فرانسيس با اشاره سر تأييد كرد.
هاوارد گفت: «مىفهمم.» و بعد گفت «به خدا نمىفهمم. دكتر نمىتونم. نمىتونم. اصلاً نمىتونم».
دكتر فرانسيس دستش را روى شانه هاوارد گذاشت. «متأسفم. به خدا نمىدونين كه چقدر از اين مسئله متأسفم.» بعد دستش را از روى شانه هاوارد برداشت و با او دست داد. هاوارد نگاهى به دست دكتر كرد و آن را فشرد. دكتر فرانسيس بازويش را يكبار ديگر دور آن حلقه كرد. حالت عاطفى و مهربانى داشت كه براى آن قابل هضم نبود. دستهايش را روى شانه دكتر گذاشت. همچنان به بيمارستان نگاه مىكرد. وقتيكه از محوطه پاركينگ دور شدند دوباره برگشت و به بيمارستان نگاه كرد.
در خانه، آن روى مبل يله شد. هاوارد اول در اتاق پسربچه را بست. بعد قهوه جوش را به كار انداخت. گشت و جعبه اى خالى پيدا كرد. فكر كرده بود كه اسباب بازيهاى بچه را كه هر يك در جايى افتاده بودند بردارد. حوصله اش را نداشت. روى مبل نشست جعبه را به كنارى نهاد و بعد زانوهايش را در بغل گرفت.
آن گفت: «بچه مون رفت.» و زد زير گريه. شانه هايش تكان مىخوردند. صداى هق هق زن با صداى جوش آمدن قهوه درهم آميخته بود.
«به هرحال!» با نرمى گفت: «هاوارد اون ديگه با ما نيست و حالا ما بايد با اين شرايط بسازيم. با اين تنهائى لعنتى!»
چند دقيقه بعد هاوارد برخاست؛ بىهدف؛ با جعبه اى در دست كه هرچه جلو دستش مىآمد در آن مىريخت. آن همانطور روى مبل نشسته بود. هاوارد جعبه را به زمين گذاشت و دو فنجان قهوه را با خود به اتاق نشيمن آورد. بعد آن سعى كرد به بستگانشان تلفن بزند. هربار كه كسى گوشى را برمىداشت بغضش مىتركيد و گريه كنان خبر را به طرف مقابل مىداد. با آرامى و با صدائى شمرده جريان را تشريح مىكرد و درباره مراسم خاكسپارى با آنها سخن مىگفت. هاوارد جعبه به دست به حياط آمد و در آنجا چشمش به دوچرخه پسربچه افتاد. جعبه را به زمين گذاشت و كنار دوچرخه نشست. دوچرخه را محكم در بغل گرفت. پدال پلاستيكى دوچرخه به سينه اش فشار مىآورد. با دستش چرخ هاى دوچرخه را چرخاند.
آن بعد از صحبت با خواهرش گوشى را گذاشت. دنبال شماره ديگرى مىگشت كه تلفن زنگ زد. بعد از اولين زنگ گوشى را برداشت. گفت «الو» و بلافاصله صداى گنگى شبيه صداى ماشين چرخ گوشت يا وسيله اى مشابه بگوشش رسيد. «الو! ترا بخدا جواب بده كى هستى؟ از جون ما چى مىخواى؟»
صداى مرد گفت: «اسكاتيتون رو. من براتون آمادش كردم. به همين زودى يادتون رفت؟»
آن فرياد كشيد: «بىشرف پست فطرت! آخه چطورى دلت مىياد كه چنين كارى با ما بكنى؟ كثافت مادرسگ».
مرد گفت: «اسكاتى! نكنه فراموشتون شده؟» و بعد گوشى را گذاشت.
هاوارد صداى ضجه آن را شنيد. به اتاق كه آمد او را ديد كه سرش را روى ميز گذاشته، موهايش را گرفته و هق هق مىكند. تلفن را برداشت. صداى بوق آزاد مىآمد.
ساعتها گذشت. حوالى نيمه شب تلفن دوباره زنگ زد. آن گفت: «تو جواب بده! من مىدونم خودشه!». آنها كنار ميز آشپزخانه با فنجانهاى قهوه در دست نشسته بودند. هاوارد در كنار فنجان قهوه اش يك استكان ويسكى نيز گذاشته بود. بعد از سومين زنگ جواب داد. «الو! كيه؟ الو! الو!» تلفن قطع شده بود. هاوارد گفت: «هر كى كه بود تلفن را قطع كرد».
آن گفت: «خودِ بى شرفشه. مىكشمش. دلم مىخواد يه تير بزنم توى شكمش و ببينم چه جورى جون مىكنه».
هاوارد گفت: «آن! اين مزخرفات چيه مىگى.»
آن گفت: «ببينم! صدايى از پشت تلفن نمىاومد؟ صدائى مثل قژقژ؟ چيزى مثل صداى كار كردن يه نوع ماشين برقى؟»
– «نه! يعنى هيچ چيزى شبيه اون نبود. فكر كنم صداى راديو بود. آره واقعاً فكر كنم صداى راديو بود. به خدا من كه گيج شدم. نمىدونم چى دور و برمون مىگذره!»
آن گفت: «اگه دستم بهش برسه!» همان لحظه چيزى در ذهنش جرقه زد. به نظرش آمد مىداند كيست كه اين تلفنهاى مشكوك را مىزند. «اسكاتى – كيك – شماره تلفن» بعد صندليش را كنار كشيد از جاى برخاست و گفت: «هاوارد! منو ببر به بازارچه.»
– «اصلاً معلومه راجع به چى صحبت مىكنى؟»
– مىدونم كيه كه تلفن مىزنه. همون مرتيكه نونواى مادرسگ! خود خودشه. من بايد از مغازه اش كيك اسكاتى را برمىداشتم. اونه كه به من تلفن مىزنه. اون تنها كسيه كه تلفن ما رو داره. براى اين كيك لعنتى ما رو ذلّه كرده. نونواى بىشرف!»
به طرف بازارچه راندند. آسمان صاف بود و ستاره ها مىدرخشيدند. هوا سرد بود و بخارى ماشين را روشن كرده بودند. جلوى مغازه نانوائى ايستادند. تمام مغازه هاى اطراف بسته بودند و فقط چند ماشين را مىشد ديد كه جلوى سينما توقف كرده بودند. نانوائى پنجره تيره رنگى داشت. نزديكتر كه شدند چراغ اتاق پشت را ديدند كه روشن بود و مردى قوى هيكل زير نور آن خم و راست مىشد. از لابلاى پنجره ويترين كيكها و چند ميز و صندلى را در جلوى آن مىشد ديد. آن سعى كرد در را باز كند. بعد به شيشه كوبيد. حتى اگر نانوا صدا را هم مىشنيد هيچ عكس العملى از خود بروز نداد.
بطرف پشت مغازه راندند. در آنجا توقف كرده و از ماشين بيرون آمدند. پنجره روشن پشت مغازه خيلى بلندتر از آن بود كه بشود داخل را ديد. روى تابلوى پشت مغازه نوشته شده بود: «نانوائى و كيك پزى – سفارشات مخصوص نيز پذيرفته مىشود.» صداى ضعيف راديو با صداى مبهم وسيله اى درهم آميخته بود. آيا صداى كار كردن اجاقى بود كه باز و بسته مىشد؟ آن در زد و منتظر شد. دوباره در زد و اين بار بلندتر. صداى راديو آرامتر شد. حالا صداى برش چيزهايى مىآمد. صداى باز و بسته شدن قفسه به گوشش خورد. كسى قفل در را باز نمود. در باز شد و چهره مرد نانوا در زير نور پيدا شد. با دقت آنها را برانداز نمود. «ما تعطيل هستيم. معلومه كه اين ساعت چى مىخواين. ناسلامتى نصف شبه. مگه مستى، چيزى هستين؟»
آن به طرف چراغ رفت. چهره اش در آستانه در نمايان شد. چشمهاى نانوا باز و بسته شدند. او را شناخت. گفت: «شمايين؟»
– «آره منم. مادر اسكاتى. ايشون هم پدرش هستن. بگذارين بياييم داخل!»
– «من الان گرفتارم. خيلى كار دارم.»
آن به هرحال جلوى در ايستاده بود. هاوارد هم پشت سر او بود. نانوا چند قدمى به عقب رفت.
«هاوارد! بوى اونجا، مثل بوى نانوائى و شيرينى پزى بود ولى اينجا چه بوى گندى مىده!»
– «از جون من چى مىخواين؟ كيكتون را مىخوايين نه؟ شما بودين كه كيك سفارش دادين مگه نه؟»
آن گفت: «به نظرم تو عقلت از يك نونوا بيشتر باشه. هاوارد! اين همونيه كه بهمون تلفن مىزد.» مشتهايش را گرده كرد و با نگاهى خشمآلود به او خيره شد. چيزى عميق وجود او را به آتش مىكشيد. خشمى كه توان او را دو چندان كرده بود. توانى بيشتر از هر كدام از مردهايى كه جلو و يا كنارش ايستاده بود.
نانوا گفت: «چند دقيقه صبر كن. شما مىخوايين كيكى رو كه سه روز مونده ببرين نه؟ خانم من حوصله دعوا مرافعه ندارم ولى كيكى كه مىمونه از دهن مىافته و خراب مىشه. من اصلاً اينو نصف قيمت باهاتون حساب مىكنم. مىخواييد ببريدش يا نه؟ به درد من كه نمىخوره. يعنى به درد هيشكى نمىخوره. درست كردن كيك خرج داره و وقت مىبره. حالا اگه خواستيدش كه چه بهتر. اگر هم كه نخواستيدش به هرحال مسئله اى نيست. من ديگه بايد برگردم سر كار.
آن بر اوضاع غلبه كرده بود. حس مىكرد آرامتر شده است. «باز هم راجع به اين كيك لعنتى».
«خانم! من اينجا روزى شونزده ساعت جون مىكنم كه يه لقمه نون دربيارم.» دستهايش را با پيشبند پاك كرد. « من شب و روز كار مىكنم كه از پس اين خرج سرسام آور بربيام.» به صورت آن نگاه كرد. چند قدمى عقب رفت. خمير را برداشت و روى دستش پهن نمود. «خانم جون! من دنبال دردسر نمىگردم. بالاخره اين كيك را مىخوايين يا نه؟ من بايد برگردم سر كار. مىدونين كه نونواها همه شب كارن». چشمان كوچكش در ميان صورت فربه و چانه هاى بزرگش كوچكتر مىنمودند.
آن گفت: «من مىدونم كه نانواها شب كارن. حرومزاده ها تلفنهاشونو هم شب مىزنن.»
نانوا همانطور كه خمير را روى دستش پهن مىكرد گفت: «خانم مواظب حرف زدنت باش.»
آن با صدايى بلند و خشمآلود گفت: «بچه من مُرده! دوشنبه صبح ماشين بهش زد. دو روز آزگار منتظر به هوش آمدنش بوديم ولى عاقبت به هوش نيامد و مرد. ولى تصور نمىكنم كه تو كوچيكترين دركى از اين مسئله داشته باشى. يعنى به نظرم نونواها از اين چيز سر درنمىآرن نه؟ به هرحال اون الان دستش از اين دنيا كوتاهست. مىفهمى؟ بىشرف بچه م مرده.»
كينه اى كه در او ناگهان شعله ور شده بود همانطور به ناگاه مىرفت كه خاموش شود و جاى خود را به حسى ديگر مىداد. به ميز چوبى كه آغشته از ذرات آرد بود تكيه داد. دستهايش را روى صورتش گذاشت و شروع كرد به هق هق كردن. شانه هايش تكان مىخوردند. در همان حال گفت: «آخه خدا رو خوش نمىياد.»
هاوارد دستش را پشت او گذاشت و به نانوا نگاهى انداخت. «واقعاً خجالت هم چيز خوبيه.»
نانوا خمير را روى پيشخوان انداخت. پيش بندش را هم باز كرد و روى ميز انداخت. به آنها نگاهى كرد و سرش را آرام آرام تكان داد. صندلى را از زير ميزى كه پر از كاغذ رسيد و ماشين حساب و تلفن بود بيرون كشيد. «خواهش مىكنم بنشينيد.» بعد به هاوارد نگاه كرد و گفت: «اجازه بدين براى شما هم يه صندلى بيارم. خواهش مىكنم بنشينين.» به بيرون از مغازه رفت و دو صندلى دسته فلزى كوچك را با خود به داخل آورد. «لطفاً بنشينين».
آن چشمهايش را پاك نمود و به نانوا خيره شد: «مىخواستم تو را بكشم. دلم مىخواست نعشتو ببينم.»
نانوا روى ميز جايى را باز كرد. ماشين حساب را به كنارى نهاد و بسته هاى روزنامه و كاغذهاى رسيد را به كنارى ديگر. دفتر تلفن را هم به زمين انداخت. هاوارد و آن صندليهاى خود را كنار ميز كشاندند و نشستند. نانوا نيز كنار آنها نشست.
«نمىدونين كه از اين مسئله چقدر ناراحتم.» نانوا اين را گفت و بعد آرنجش را روى ميز گذاشت. » خدا خودش مىدونه كه من از اين موضوع چقدر متأسفم. بذارين براتون بگم. من فقط يه نونواى ساده ام. ادعاى ديگه اى ندارم. اونموقعها، اون سالها آدم ديگه اى بودم. مطمئن نيستم ولى حالا يادم رفته. ديگه اون آدمى كه يه روزى بودم نيستم. الان فقط يه نونوا هستم. اين كار من را توجيه نمىكنه. مىدانم. ولى از صميم قلب متأسفم؛ براى بلائى كه سر پسرتون اومده. براى اينكه منم يه جورى درگير اين موضوع بودم.» دستهايش را روى ميز گذاشت و آنها را چرخاند. كف دستش نمايان شد. » من خودم بچه ندارم ولى خوب مىتونم حس كنم كه شما چى مىكشين. از من به غير از معذرت خواهى و تأسف كارى برنمىياد. اگه مىتونين منو ببخشين». بعد ادامه داد: «من آدم بدذاتى نيستم. اون جور آدمى كه پاى تلفن مىگفتين نيستم. دلم مىخواد منو درك كنين. مثل اينكه يادم رفته كه با مردم چه جورى تا كنم. شما را بخدا ممكنه ته قلبتون منو ببخشين؟»
داخل نانوائى هوا گرم و دلچسب بود. هاوارد برخاست و كتش را در آورد. به آن نيز كمك كرد تا كتش را در آورد. نانوا به آنها نگاهى انداخت و بعد همانطور كه سر تكان مىداد برخاست. به طرف اجاق رفت و آن را خاموش نمود. فنجانها را پيدا كرد. قهوه جوش برقى را برداشت و در فنجانها قهوه ريخت و قوطى شير و ظرف شكر را هم روى ميز گذاشت.
نانوا گفت: «شماها بايد يه چيزى بخورين. دلم مىخواد اين نوناى داغ منو امتحان كنين». بايد يه چيزى بخورين كه بتونين روى پا بايستين. توى وضعيت اينجورى خوردن تنها كار خوب و كوچيكيه كه از دست آدم برمياد.»
برايشان از داخل اجاق نان دارچينى تازه و داغ بيرون آورد. كره را روى ميز گذاشت و كارد را هم آورد كه كره را روى نان بمالند. بعد كنار آنها نشست. «آدم بايد يه چيزى بخوره». آنها را تماشا مىكرد. « بازم هست! بخورين تا اونجايى كه جا دارين بخورين. به اندازه همه دنيا اينجا نون دارم.»
آن صبح خوردند و قهوه نوشيدند. آن ناگهان احساس گرسنگى كرده بود و نانها گرم بودند و طعم شيرينى داشتند. با اصرار نانوا سه تا از نانها را خورد. بعد نانوا شروع كرد به حرف زدن. با دقت به حرفهايش گوش دادند. اگرچه خود خسته و غمگين بودند ولى درددلهاى نانوا را شنيدند. نانوا از تنهايى گفت و نيز از شكاكيت و حس تنگ نظرى كه در ميانسالى او را در برگرفته بود و آنها سر تكان مىدادند. به آنها از احساس اينكه در اين سن آدم بىفرزند بماند گفت. و تكرار روز و شب با صداى باز و بسته شدن اجاقى كه انتهايى ندارد… براى ميهمانيها و جشنهاى ديگران كار كردن بىآنكه در شادى آنها شريك باشد. تمام آن شمعهايى كه روى كيك هاى افروخته شده بود. او با شادى ديگران بده بستان داشت. او شيرينىپز بود. از اينكه گلفروش نشده است خوشحال بود. حداقل شكم مردم را سير مىكرد. بوى نان برايش جذابيت بيشترى از بوى گل داشت.
«اينو بو كنين» همانطور كه نان سياه رنگى را باز مىكرد گفت: «اين يه نون مقويّه. بوشم مثل مزه اش مىمونه.»
نان را بوئيدند بعد مزه اش كردند. طعم شيرينى داشت. تا آنجا كه جا داشتند خوردند. نور مهتابيها روى سينىهاى نان را مثل روز روشن كرده بود. تا گرگ و ميش سحر، آن موقع كه نور آفتاب از لابلاى پنجره به درون مىتابيد حرف زدند بدون آنكه لحظه اى به فكر رفتن بيفتند…