پس از آنهمه دردسري كه در خانهی قبلي داشتيم، در مورد اینیکی شكايتي نداشتيم، ولي چيزي نگذشت كه هرروز صبح دوروبر فرش طبقهی پايين جسدهاي چند سوسك بزرگ سیاهرنگ را میدیدم كه مثل کرمهای خاكي كه مردههایشان پس از باران بر كف خیابانها ديده میشد، اینجاوآنجا افتاده بودند؛ اول كار مثل تکههای پشم سیاهرنگ يا تکههای گل افتاده از كفش بچهها و گاهي هم هنگامیکه پردهها بسته بود مانند لکههای جوهر يا جاي سوختگي عميق روي فرش مرا دچار ناراحتي میکردند، چون از همان روزهاي اول با اين فرش حسابي اخت گرفته بودم و از همان هفتهی اول كه روي آن راه رفتم دلم میخواست پاهاي برهنهام کفشهایم را ببلعند.
پوستههایشان معمولاً خردشده بود، پاها و ديگر اندامهایشان كه من نمیتوانستم آنها را تشخيص بدهم، مانند برگههایی از زنگ آهن كنارشان پخششده بود. گاهي آنها را افتاده به پشت میدیدم، درحالیکه شکمهای راهراه نارنجیشان را به نمايش گذاشته بودند و مجموعههایی از گرد قهوهای سوخته در كنارشان بود كه میبایست با جاروبرقي جمعشان كرد. گمان میکردیم گربهمان آنها را میکشد، چون گاهي حالش به هم میخورد.
اين حالت عادي نبود و ما هم دليل ديگري برايش سراغ نداشتيم. وقتي وارونه روي زمين افتاده بودند رقتانگیز و حتي مرده به نظر میرسیدند.
نمیتوانستم تصور كنم از كجا میآیند. من وسواس دارم. خانه تميز بود. كمدها هميشه دربسته و پاک و مرتب بودند و ما هرگز سوسك زنده در خانه نمیدیدیم. خانهی قبلیمان پر از سوسك حمام قهوهای کردار با بدنهایی تخت و سراسر سيم و سرعت بود، و ما آشكارا آنها را میدیدیم كه ترسان از نور آشپزخانه از شکافهای كف چوبي سرازير میشدند؛ در قفسهی نگهداري مواد خوراكي در حال گرفتن يكي از آنها بودم كهدررفت. هنگامیکه در دستم بود سایهای روي نشاستهها میانداخت كه l٢٤٠l چون تصويري از دستوپا گمکردگی بود. وقتي در حال جانكندن به پشت افتاده بودند سه جفتپایشان باظرافت به بالا كشانده و سپس شرمگینانه بر روي شكمشان خم میشد. هنگامیکه راه میرفتند به نظرم مارسید كه پاهاي جلوییشان به بيرون پرت و بعد خم میشوند تا عقب بدنشان به بالا كشيده شود. هنوز هم نمیدانم آيا میتوانند بجهند يا نه. چند بار دیدهام كه گربهمان يكي از چنگالهایش را زیرپوستهی يكي از آنها برده است و آن را به هوا پرتاب كرده است، و هنگامیکه حشره افتاده است قوزکرده و وانمود به جهيدن كرده است. ولي روز روشن بود و سوسك مرده بود و او هم ديگر علاقهای نشان نمیداد و بیدرنگ راهش را میگرفت و میرفت. تصوير جانشين پرش میشود. به نظرم حتي اگر واقعاً آن دو جفت پاي سیاهرنگ را آنگونه كه به هنگام ناچارشان به جهش اتفاق میافتاد، بيرون آمده از زير تن میدیدم، نتیجهی كار را غيرواقعي و مكانيكي و تلاشي سست میدانستم كه با آن پرواز بلند و ناگهاني سر بر پاشنه، به بيرون از چنگال گربه اندازهگیری میشد. به نظرم میتوانستم دنبالش بگردم، ولي اینگونه جستجو كار زن نیست… سوسك. روزهاي اول همانطور كه بايد واكنش نشان میدادم، خم میشدم، دنبال اين چيزهاي عجيبي میگشتم كه در جهان وجود دارند، اما حتی پيش از تشخيص آنها دستم را عقب میکشیدم و میلرزیدم. موجودات هراسانگیز زشت و زرهپوش: از سایههایشان برای بزرگتر نشان دادن خود استفاده میکردند. وقتي جاروي برقي آنها را میمکید، رويم را برمیگرداندم. يادم میآید هنگامیکه يكي از آنها با خرخر و خشخش در طول لولهی جاروبرقي بالا میرفت، از ترس میلرزیدم. البته وقتي میدیدم مردهاند خيالم راحت میشد، چون هرگز نمیتوانستم آنها را بكشم و اگر زنده به درون خاکروبهی درون کیسهی جارو میپریدند، مثل موقع كه شوهرم با مورچههای قرمز آشپزخانه میجنگید، دچار كابوس میشدم. آن روزها تمام شببیدار میماندم و در مورد مورچههای زندهاي كه در شكم l٢٤١lدستگاه بودند فكر میکردم، و وقتي نزدیکیهای صبح به خواب میرفتم، خواب میدیدم كه در تونل هراسانگیز و نرم خرطومي جاروبرقي هستم و صداي آنها را از فاصلهای جلو خودم میشنوم: صد پیکر خش خشک نان در خاک میغلتیدند. هرگز دربارهی آنها بهصورت گونهای زنده فكر نمیکردم و همواره آنها را در كل بهبهصورت موجودات مرده بر روي فرش در ذهن مجسم میکردم. همهی مردههای جديدشان را محصول يك ردپاي مرموز در هوا میدانستم؛ شايد همان خاكي كه گاهي در آن خفته بودند. ردپايي كه شبانه جامد میشد و جسميت مییافت و در تنهاي گوناگون شكل میگرفت، بهروشي خلقالساعه همانگونه كه کرمها در روزگار پيش از علم شكل میگرفتند. كتابي دربارهی حشرات دارم، يك كتاب دستي نسبتاً قديمي كه يك دوست خوب یکبار بهعنوان شوخي به خاطر باغچه و بشقابهای قديمي و جالبم كه تصوير حشرات را بر خود داشتند، به من هديه كرده بود.به ياد لذتي ميافتم كه از خواندن مطالبي دربارهی كرم به آن زبان ظريف میبردم و تصوير سوسك خودمان كه از ساقهی يك گل ارگید بالا میرفت،و زير تصوير، نام آن سوسك:
Periplaneta orientalis. Ces repugnant insects ne sont que trop communes dans les cuisines des vieilles habitations des villes, dans les magasins, entropots, boulangeries,
brasseries, restaurants , dans la caledes navires, etc.
اين شروع متن است. بههرحال اين حشرهها براي من تجربهی تازهای هستند و من امروز به خاطر اين تجربه سپاسگزارم. نيازي نبود كه تصوير به من نشان دهد كه دو نوع از آنها وجود دارد، يكي دلربا و ديگري بالغ، چون جسدهاي هر دو نوع را ديده بودم. دلربا! پناهبرخدا، چه اسمهایی روي آنها میگذاریم. يكي تیرهرنگ و چاق و كوتاه و زشت و موذي، ديگري باریکتر، با بالهایی سخت و غلاف مانند كه چون يك پوستهی ديگر روي پشتش كشيده شده بود و میشد خطهای ظريف درهمتنیدهای را كه مانند توري فسیلشده در سطح آن كشيده شده بود ديد. دلربا به رنگ طلايي سير بود كه در محلهای اتصال متراكم و فندقی رنگ میشد. هر دو نوع پاهايي دارند كه از زير شيشه به ساقههای خشك گل سرخ میمانند و پاهاي دلربا در نور شديد آنقدر شفاف به نظرميرسند كه آدم فكر میکند عصبهای آنها را میبیند كه به هم میپیوندند و مانند تركي دندانهدار درنهایت به هر چنگال ختم میشوند. پاهایشان که نوکدار است بسته مانده است و هرچه بيشتر به آنها نگاه میکنم كمتر میتوانم باور كنم كه اینها
پا باشند. فاسدشدن جسد اين سوسکها باشكوه است. حالا مجموعهای از آنها را در قوطیهای نوار ماشینتحریر نگهداري میکنم. در درازمدت بدنهایشان خشك میشود و گوشتهای بخش دروني آن فاسد میشود و میپوسد، شكل كلي هيكلشان مثل موقع كه زندهاند برجا مِهماند، نوعی جبر و قطعيت مصري، جون لایههای محافظشان قوي است و مرگ بايد براي ورود به تن آنها بايد اين لايه را بشكند. حالا كه روح سنگين رفته است، جسد سبك شده است. گمان من آن است كه اگر بهاندازهی پوست بااستخوان آشنايي داشتيم، هرگز مردهها را دفن نمیکردیم و آنها را همانطور كه در زمان زندهبودن به ديدارشان میرفتیم در اتاقها نگهداري میکردیم؛ و اگر میتوانستیم در میدانهای جنگ جسد دشمنان را بدزديم، آنها را به همان صورت كه مردهاند در موزهها میگذاشتیم، درحالیکه آهن و پولاد همچنان فرورفته در پهلوهايشان نمايش داده میشود و خودهاي فلزیشان كج بر روي سرشان مانده است و نوکهای محافظ جلو کفشهایشان ساييده نشده برجاست. و دوست و دشمن چنان شكوهمندانه تاريخي خواهند بود كه پس از صدسال چانههایشان براي همان سخنان پيشين بازخواهد بود و دندهها و گردن و جمجمهشان همانطور تكراري، همانطور جنگجويانه، سبك مانند فرشته و همچنان درخور به یادماندن و محبت دیدن. از هرچه بگذريم چه معنايي دارد كه بگوييم هنگامیکه گربهی ما پوسته را میجود و مغز آن را به هم میریزد، زندگي از آنها بيرون میرود؟ افسوس، گریهام میگیرد، استخوانهای ما پنهان است، و آخرين چيزي است كه آشكار میشود، بنابراين بايد آنچه را كه از هم میپاشد دوست بداريم: ماهیچهها، آبها، و چربیها. از پشت آنها دو زائدهی خنجرمانید بيرون زده است. فكر نمیکنم هیچوقت بفهمم به درد چهکاری میخورند. اصلاً به دانستن اینجور چيزها علاقهای ندارم. روزهاي اول ناچار بودم چشمهایم را به پايين بدوزم و آنگونه كه امروز برمیگردم و نگاه میکنم میبینم كه كل دگرگوني، تغييرهاي اخير در زندگي من، حاصل نزدیک شدن نهايي من به چيزي بوده است. به نظرم مارید نوعي کنش خود- ميرايي بود، مجازاتي كه من به خاطر فریاد کشیدن بر سر بچههایم در نیمهشب و برزبانآوردن واژههایی از سر اوقاتتلخی بر خودم اعمال میکردم. از روي غريزه احساس میکردم كه حشرات آلودهکنندهاند و خودشان بيماري خودشاناند، به همين دليل وقتي زانو میزدم با دستمال نیمهی پايين صورتم را میپوشاندم… فقط ترس را میدیدم… روبرميگرداندم، حالم به هم میخورد، چشمهایم را میپوشاندم… با همهی اینها در طول روز بدترين نوع خشم وجودم را فرامیگرفت: دچار ابهام، کاوندِ، گناهكار و شرمنده. پس از آن بارها نزدیکتر رفتم و براي نخستين بار تمايز دلرباي طلايي را ديدم، ناخنهای لاکزدهام را كه گذاشته بودم بلند شود ميان آروارههای آن گذاشتم و به حركت آروارهها و شاخك آنتنها، جمجمهی جمجمه شكل، خطهای راهراه کنندهی شكم توجه كردم و در وضعيت پوسته، حتي پس از کنده شدن، نوعي تمركز و شدت احساس كردم كه پيش از آن در نگاه خیرهی چشمهای بوميان تابلوهاي گون ديده بودم. صفحههای سیاهرنگ بالاي سرشان برق ميزند. شکلهای زيبا و شگفتانگیزی دارند، حتي دکمههای چشم مركبشان از چنان دقت هندسي برخوردارند كه نمیگذارند ديگر مثل روزگار گذشته دچار وحشت شوم. نمیشود از چنين نظمي بيزار بود. با همهی اینها به خودم يادآوري میکنم كه آن سوسك است و تو زني. من ديگر آن تخيلات پيشين را ندارم، گمان میکنم كه آنها يا از چاهك راهآب بالا میآمدند يا از سوراخهای دریچههای آبراه. شايد در پي خوردن فرش بودند. فكر میکنم جیرجیرکها هم پشم میخورند.
پیشازاین در كنارهمسرم ميخوابيدم… خشك… منتظربرقرارشدن سكوت در خانه و به خواب رفتن او و بعد فكر راه افتادن آن جانورها چنان به جانم میافتاد كه وقتي سرانجام به خواب میرفتم صرفاً مشغول گذشتن از یک رؤیا به رؤيايي ديگر بودم بیآنکه سر مويي از سرزندگي يا پيوستگي رؤیاها را از دست بدهم. هرگز زنده ديده نمیشدند. بدنشان از حلقههای كوچك و غبارهای مسیرنگی تشكيل میشد كه من در تاريكي طبقهی پايين نمیتوانستم آنها را ببينم، هنگامي آنها را بهصورت مادهی جامد میدیدم كه مرده و تاق باز بودند، و در همان لحظه گربهی ما كه خودش تیرهرنگ و ناپيدا بود میپرید و چنگالهایش را به دور روح واقعي سوسك جمع میکرد، روحي چنان ايستا و متمركز و چنان جاودان شکلگرفته كه هنگامیکه من مانند صدف در رختخواب خفته بودم، ازاینرو به آن رو میشدم و ذهنم به دوردستها میرفت، احساس میکردم كه گويي آن روح، روح تیرهی خود جهان است و همين احساس زيبا و هراسانگیز سرانجام مرا تسخير میکرد و مرا در كنار همسرم چون میلهی خشك میساخت و با خواب من l٢٤٥lقيصرگونه رفتار میکرد. هوا باعث بالاآمده آنها میشد، فكر میکنم رطوبت درون لولههای خانه. اولين نمونهی جور شده را در ژاپن ديدم، آن را شكسته بودند، يك پاي آن مانند كمربندي فلزي به زير بدن خميده بود ولي به دور آن نپيچيده بود. صداي آنهم مانند صداي فلز در فضاي خالي میلهی پايه میپیچید، با درخشندگي، مانند جويباري از سنجاق. صداي تلق آن مرا به لرزه میانداخت. خوب، هميشه آنچه را كه از آن میترسم میبینم. آنچه چشمهایم میبینند به چيزي تهديدكننده بدل شدهاند: گل، لكه و زنگ، جاي سوختگي، و اگر هم اینها نشد به اسباببازیهایی از قطعههای فلزي تعمیر ناپذیر. نه آن بهارخوابهایی كه بايد از آنها در هراس بود، بلكه بهارخوابهای عادي زندگي روزانه. بهارخوابهای به هجا. بهارخوابهای زنانه، مادرانه، همسرانِ:
ممكن است بچهها به آن قوزي بختبرگشته اشاره كنند و با صدايي كه او بتواند بشنود حرف بزنند؛ بازهم ککها به جان گربه افتادهاند، و دارند به داخل كاناپه راه ميافتند، صورتها برافروخته و لك میشوند، به خاطر گرماست، شايد شعلهی زير لوبيا روشن است… شايد هم بيماري ناشناختهی ماشین لباسشويي دوباره برگشته است، موقع شستشو تلقتلوق و موقع آبكشي دام و دومی میکند، واي خدايا! ساعت يازده شد، مدامتان گلوشتان را گمکردهاید؟ در گيرودار همين نگرانیهای معمول روزانه بود كه من، بیتجربه و غيرمسلح روي سوسكي كه هنوز كارش ساخته نشده بود خم شدم. حالا بايد دربارهی یکه خوردنم فكر كنم. حتماً با همان سرعتي كه دستم را به هنگام سوختن از آتش دور میکنم، آن را از سوسك كنار کشیدهام. مرگ يا زخمی شدن هر كس هم مرا دچار ضعف میکرد و من به دلیلهای گوناگون سرد میشدم، چون براي نمونه بيماري کشتار کننده را در درونم در
حال فعاليت میدیدم، ولي هیچکدام از اینها نمیتوانستند بهاندازهی آن برخورد و تشخيص كمرنگ حال مرا به هم بزنند، آن واكنش كل طبيعتم كه از فهم و درک نورخان تر ميتاخت و مرا چنانكه گويي با عنكبوتي روبهرو شده باشم پس ميراند. گفتم كه بیتجربه و بیخبر بودم. خوب، نه، آنقدرها هم بیخبر نبودم. بیاطلاع. پناهبرخدا، چه اسمهایی به كار میبریم. آدمهایی مانند من با اين موجودات زندهاي كه هنوز رامشان نکردهایم چه نوع زندگي داريم؟ حتي گياهان خانهی ما هم با اجازهی ما نفس میکشند. پس از آن همواره از يادآوري آن، هرچه كه بود، میترسیدم – چيزي زشت و مسمومکننده، مرگآور و هراسانگیز – حشرهی ساده، بدتر و سرکشتر از آتش و بيشتر حاضر بودم دستم را در دل آتش فروببرم تا در تاريكي سوراخي نمناک و پوشيده از تارعنکبوت. ولي چشم هرگز از دگرگونشان بازنمیایستد. وقتي حالا به بررسي مجموعهام میپردازم، ديگر آنها آن سوسکهایی كه نورخان تر ديده بودم نيستند، بلكه عاليبودنو كاملبودننظمي دلپذير و پرلطفند. دستمال من در آن لحظه بیفایده بود… اوِ اي همسر، اینها نوعي بيماري وحشتناکاند. روح تیرهوتار جهان!… عبارتي كه بايد به آن بخندم. پوستهی پوشششان حالم را به هم میزنند. و آروارههای من چنان بازماندهاند كه گويي شکستهاند. آرام درازكشيدهام، گوش میدهم، ولی چیزی براي شنيدن نيست. گربهی ما هم آرام و خاموش است. آنها از ميان چنگالهای او از زندگي بهسوی جاودانگي میخزند. آيا حالا از اينكه ترسم مورد تازهای پیداکرده است سپاسگزارم؟ گاهگاهی اینطور فكر میکنم، ولي احساس میکنم كه نوعي را زوارگی شرقي به من واگذاشته شده است، ولي بیارزش بودن خود و نوع گلي را كه وجودم از آن سرشته شده است بهخوبی احساس میکنم. چه عجيب. آنچه پنجه و چنگال ترسآوری دارد چرخخیاطی است. من در پراكندگي مانعها و صداي بچهها زندگي میکنم.
وظايف من برايم حكم ساعت دارند و زمان یکلحظه نمایشان قطع میشود.
هميشه فکرمی کردهام كه عشق چيزي از نظم نمیداند وزندگی، خود آشوب l٢٤٧lو بههمریختگی است. بياييد بپريم، بياييد فرياد بزنيم! من پریدهام و بايد با شرمندگي بگويم كه كشتي گرفتهام. ولي اين سوسكي كه الآن در دست گرفتهام و ميدانم كه در حال مردن است، زيباست، و در تركيب و ساخت آنكه هر كس ديگر را به بيچارگي میاندازد لذتي دیوانه کننده وجود دارد، چون لذت آن لذت سنگ است و او مانند شير در گور خود زندگي میکند. نمیدانم كدام حیرتانگیزتر است: يافتن چنين نظمي در وجود يك سوسك يا يافتن اینگونه اندیشهها در وجود يك زن. نمیتوانستم زاویهی ديد خود را كه بهشدت آلودهشده بود بتكانم و بررسي آنها را با احساساتي مردانه بر عهده گرفتم. عنکبوتها را پيدا میکردم و به آنها پناه میدادم؛ پذيراي انواع کرمها میشدم؛ نسبت به حشرات راست بال و تور بال و شپشِ و مورچه و شفيره دست ودلباز شدم، به نوازش انواع خرچسانه پرداختم، دنبال
جیرجیرکها گشتم، به زنبورها پناه دادم، مواد شيميايي همسرم را از ملخها و پشهها و بيدها و مگسها به سويي ديگر منحرف كردم، ساعتها وقتم را صرف خوراک دادن به ملخها كردم؛ میشد برگهایی را كه بلعيده بودند دردرونشان ديد، بدنشان تا وقتیکه تکههای بیفایدهی غذايشان بهصورت گلولههای كوچك از مخرجشان بيرون رانده نشده بود نازک و ورمکرده مِهماند، چون بدنشان از بخش رمزهای از روده و میلهی تزیینشدهای از ماهیچهی مشتاق تشکیلشده است و كل وجودشان براي گوارش در نظر گرفتهشده است.
با همهی اینها هنگامیکه میخزند، انحناهايشان از قانونهایی زيبا پيروي میکند. بچههای من هم بايد مانند همسرم از من خشنود باشند، ظاهراً من به نمايندگي از آنها تلاش میکنم ولي انگار حالا نوبت آنهاست كه بترسند و پيرامون گردآوري حشرات نگردند. سرگرمي موردعلاقهای من يك جفت چشم وحشتناک به من بخشيده است كه گاهي خيال میکنم حركت میکنند و ازسرم فاصله میگیرند؛ با همهی اینها شايد نگاه من با نگاه گاليله در هنگام كشف خواست ثابت آونگ تفاوتي نداشته باشد، ولي تنم در برابر چنين شناختي ايستادگي میکند. حاشیههای تنم تحليل میروند و من نمیتوانم حتي هنگام تماشاي بازشان شکوفههای پيچكمان، اصل رمزهی سوسك را از ياد ببرم. از هرچه بگذريم، اين همان سوسك حمام قوزدار سياه است كه زنان خانهدار را هراسان میکند و صرفاً میآید تا پشم فرش کرایهنشین را بجود و مرگ بیهودهی خود را در ميان دندانهای گربهی او بيابد. غريب، پوچ. زن خانه من هستم. اين زاویهی ديدي كه من در آن میلرزم، زاویهی ديد يك ايزد است، و من به نحوي مطمئنم كه میتوانم خودزا يكسره وقف آن كنم و اگر به زن بودن ادامه نمیدادم، میتوانستم زندگی امرا پيراسته از جنگافزار كنم و در همهجا صلح و آرامش بيابم، و كنار همسرم بخوابم، بازويش را لمس كنم و شاهد وسوسه باشم. ولي من زنم. ارزشش را ندارم. پس میخواهم فرياد بزنم اي همسر، اي همسر، من بيمارم، چون دیدهام آنچه را كه دیدهام. او دراینباره بايد چهکار كند؟ مرد بيچاره، كه به خاطر اين چرنديات بايد شب از خواب بپرد و کورمان مرا نوازش كند و آرام بگويد خوابدیدهای، حلزون كوچك، خواب، خواب بد، همانطور كه من به بچهها ميگويم. میتوانم مانند يك پنجرهی عاقل كه شفیرهاش را بهقصد رفتن بهسوی يك شرارت ديگر رها میکند بگذارم و بروم. میتوانم بروم و بگذارم استخوانهایم ورقبازی كنند و براي تنبيه به كپل بچهها ضربه بزنند… آرامش. چگونه میتوانم به اين چرنديات فكر كنم – زيبايي و l٢٤٩lآرامش، روح تیرهوتار جهان – چون من زن خانهام، نگران فرشم، مرتب و وقتشناس در محاصرهی مانعها.