رابرت فراست (۱۹۶۳-۱۸۷۴) شاعری ست که در عین توصیفاتِ بکر چشم اندازها، اندیشه های فلسفی را در شعرهایش می نمایاند. چنانچه در شعر راه نرفته می بینیم او شکی فلسفی را با شواهد عینی در طبیعت تشریح کرده است و با موشکافی و جزء نگری از یک تصویر ساده ، بینشی فلسفی ساخته است.
ازراپاوند که از نظریه پردازان شعر قرن بیستم بوده است، در ستایش شعر فراست و اهمیتِ او نوشته است.
در این ترجمه به روز کردن زبان شاعر و بازنویسی آن در لحظه ی اکنون مد نظر مترجم بوده است آنچه که آن را برای نسل امروز و در فارسی امروز خواندنی کند، پاره ای از تعبیرها به شکل آزاد و با تغییراتی چند از زبان مبداء ترجمه شده اند، مترجم کوشیده است که لحظات شعری را در زبان مقصد حفظ کند.
دو راه ست در بیشه ای پائیزی:
از هم جدا و از هم دور میشدند،
حیف که نمیشد از هر دو گذر کنم
و من تنها رهگذر این راه بودم
پس زمانی چه طولانی صبر کردم
و به یکیشان تا میشد خیره نگریستم
تا آنجا که جاده را پوششی گیاهی پوشاند
اما از راه دیگر رفتم،
که کششی شبیه آن دیگری داشت در صورتِ ظاهری اش
بهتر می شد اگر که
در آن گذرِ سبز لباسی ازعلف به تن میکرد
شاید که کسی بگذرد از آن
و شبیه آن دیگری شود که تن پوشی ازعلف پوشیده بود
آن روز صبح گستره ای از هر دو راه پیشِ چشمانم یکسان بود
و جاپاها برگ ها را لگد کوب نکرده بودند
حیف،
بر سرِ این دو راهی
راه اول را برای روزِ مبادا گذاشته بودم
گرچه می دانستم که راه ها به همدیگر ختم میشوند
و راه را راهی ست از پسِ یک راه دیگر
در تردید بودم که آیا می بایست برگردم
باید این را با تو بگویم با آه
جایی در پسِ پشت سالها:
دو راه در درختزار از هم جدا شدند
و من آن یکی را برگزیدم
که کمتر کسی از آن گذر کرده بود
و این سرنوشتم را تغییر داد.
گردی از برف
جوری که یک کلاغ
از درختِ شوکران
تکان داد
گردِ برفها را بروی من
به قلبم سپردهست
و فضا را تغییر داده است
و قسمت هایی از روز
که به اندوه گذشته را
نجات دادهست.