محسن سرش را بر میگرداند و نگاهم میکند. من در انتظار نشستهام و او در انتظار ایستاده است. دستش مثل رهبر ارکستر تاب میخورد و با لبخند به سوی صندلی چرمی پایه دار دعوتم میکند. از روی نیمکت انتظار به سمتش میروم و سرجایم آرام میگیرم.
میگوید: احوال آقای عطائی؟
و من هم مثل همیشه میگویم: «الحمدالله خداروشکر» و بعد نفسی سنگین را مثل باد یک کمپرسی خارج میکنم.
با شانه دست میکشد توی انبوه موهای فرفری و آنها را خیلی تند و سرسری بالا میکشد. مثل شن کشی که خاک را صاف و صوف کند. این تکنیک اولیه برآرود حجم موهاست که همیشه خیلی سریع انجام میشود. با کمی خم شدن و طراز کردن چشمهایش به سطح روی موهای مشتری از توی آینه …
همیشه در چنین مواقعی میگوید: «میرزا کوچک خانی شدی ماشاالله» و من هم میگویم: «گرفتاریه دیگه …» و بعد تعداد روزهایی که از آخرین بار سلمانی گذشته است را میگویم.
این بار اما در دلم جوابش را میدهم: «چهل و یک روزی میشه»
او جملهی همیشگیاش را نگفته تا من برایش بیشتر بگویم:
«دیروز چهلم بابا بود و رفته بودیم سر خاک. چهل روز مثل بالا رفتن از شیب تند یک سربالایی نفسگیراست و حالا انگار به نوک قله رسیدهایم. همه بعدش پائین میآیند یا کمی توقف میکنند؟»
محسن هم مرا میشناسد و هم بابا را ولی مطمئن نیستم بداند ما پدر و پسریم. دوازده سال است که ماهی یک بار محسن را میبینیم و او نمیداند من و بابا، پدر و پسریم. البته تقصیری هم ندارد چون هیچ وقت باهم پیشش نرفتهایم. از آخرین باری که من و بابا باهم به سلمانی رفتهایم قطعاً سی سالی میگذرد شاید هم بیشتر. از آخرین باری که بابا پیش محسن رفته مطمئنم یک سالی میگذرد یعنی درست قبل از شیمی درمانیاش.
دلم میگیرد؛ یعنی اگر من هم مثل بابا ناگهان آمدنم قطع شود محسن نمیفهمد؟
دوازده سال را می شمرم: دوازده ضرب در دوازده یعنی حدوداً ۱۲۴ دیدار …
One Comment
معصومه
چقدر زیبا بود….بدون اغراق