برگرفته از کتاب ” و من فقط نگاه می کنم”…
نشر حکمت کلمه….
« حمله ي انتحاری »….
به مترويي شلوغ فكر مي كند
كه خطوط درهمش از زير ميز كافه اي در پاريس رد مي شود
و هر بار ترن ها سوت مي كشند
پايه هاي ميز مي لرزد
قاشق هاي چاي خوري مي لرزد
كافه چي مي لرزد
و براي دهمين بار به صورتش در آينه آب مي زند
و براي دهمين بار به روي خودش نمي آورد
كه در تمام واگن هاي سرش
زن نيم خيز مي شود وَ با گوشه ي چادر صورتش را خشك
و براي دهمين بار بوي خون را تف مي كند
و فكر مي كند به كوله پشتي مرموز
كه پشت شيشه ي تلويزيون
كه دور شانه هاي زن
كه روي زمين جا مانده
به گلوله اي در سرش
كه سرش بر شانه هاي زمين جا مانده
و فكر مي كند كه زن در سرش فكر مي كند
به برجستگي اندامش ،جزيره ي گنج
پيش چشم دزدان دريايي
وقتي كه جان سيلور* چشم بند سياهش را كنار مي زند
تا تمام طول و عرضش را يكجا در حفره ي خالي چشمش جاي دهد
و با ته مانده ي سيگار سرباز ميان انگشت هاش
براي نخستين بار فكر مي كند به زيبايي پرنده بر شانه اش
و كافه چي فكر مي كند
لابلاي دود سيگار فكر مي كند
آنقدر كه راهروهاي مترو تنگ مي شود
نفسش تنگ مي شود
دلش تنگ مي شود
براي زني كه نديده
دلش تنگ مي شود
براي نبضي كه معكوس مي زند
مي شمارد
و زن از پله هاي مترو پايين مي رود
از دامن زني كه در تابلوهاي تبليغاتي مي خندد
از تيترسياه روزنامه ها
به سربازان نزديك مي شود
به جان سيلور
به كافه چي نزديك مي شود
و با صداي شليك
در تمام واگن ها مي ايستد
و از سوراخ سرش
دست تكان مي دهد
براي مردي كه فكر مي كند
به رد ريل ها بر تنش
*يكي از شخصيتهاي رمان جزيره ي گنج اثر رابرت لوئي استيونسن
« از همین جا »
غروب از همین جا شروع می شود
از کنار دمپایی پشمی ات
وقتی کنج بالکن می نشینی
و با صدای پای عابران قصه می سازی
و فکر می کنی
حالا دیگر گاوچران محبوبت در خواب کاکتوس های پشت پنجره بیدار می شود
و تا تو را می بیند
دست به کلاه
در افق سوت زنان دور می شود
دست بلند می کنی
و با دیدن فصل ها که روی پوستت چین خورده اند
تازه به یاد می آوری
در صندلی مچاله شده ای
و کتری تنها قطاریست که برایت سوت می کشد