دهانش نیمه بازمانده است. شب است. قبل از مردن در فکر من بوده؛ و درد همین است، خفقان، از نفس افتاده. درد جا و مکان میخواهد، شماره آدمها در خیابانها خیلی زیاد است. دلم میخواهد در دشت وسیعی راه بروم، تنها. حتماً درست قبل از مردن نامم را بر زبان آورده، در طول تمام جادههای آلمان، جسدهایی در وضع و حالتی همچون او دراز ب دراز افتادهاند، هزارها، دهها هزار، یکی هم او، هرچند در شمار این هزارهای دیگر است، اما برای من از این هزار هزارهای دیگر جداست، کاملاً متفاوت و تنها…