پسره هرچه خواهش و التماس كرد راه به جايي نبرد و آخر سر دلْ يكي كرد و رفت پشت بام . مادره افتاد به هول و ولاو پدره رو دنده ي لج و با اخم و تخم گفت :
” ستاره ي آسمون هم كه باشي پايينت ميآرم .”
زنگ زد به آتش نشاني و چشم دوخت به پسره كه با جيبي پر ازتخمه ، سرخوش و سرحال نشسته بود لبه ي ارتفاع و مرتب تخمه مي شكست و پوسته هايش را مي ريخت روسرمردمي كه پايين ساختمان ازدحام كرده و دل تو دلشان نبود و از ترس داشتند مچاله مي شدند. ازآپارتمانهاي دوروبرنيز، خيلي ها از پنجره ها سرك كشيده بودند و در حالي كه رنگ پريده و مشوش به نظر مي رسيدند و عرق سردي از زير پوستشان مي جوشيد ، جيغ و داد راه مي انداختند .
پدره كه پاك كلافه شده بود و هرچه پشت موبايل اش داد مي زد كه فكري هم به حال او و آبرو ي خانوادگي شان بكند و او را پيش دوست و آشنا خوار و ذليل نكند ، پسره اصلا راضي نمي شد .
زن هم كه مي ديد باز شوهرش توپ وتشر مي زند گوشي را از دست او گرفت و گفت :
” حرف تو حرف ما نيار پسرم . حالا كه چشم همه از حسادت تركيده و براي خودت يه پا دكتري شدي و از فردا بايد بري دانشگاه ، حداقل اين دفعه را بگذار ، حرف ، حرف ما باشه . گفتيم برو خارج كه نرفتي و گفتي اوضاع توفير كرده و مايه كه بذارين همينجا هم ميشه دكتر شد .ما هم پاپيچت نشديم و اما اين دفعه وضع فرق مي كنه . نگذار كه پدرت دق مرگ بشه و سرش پيش اين و آن ، بيشتر از اين پايين باشه . بيا عزيزم ، بيا پايين كه ما بد تو را نمي خواهيم …”
اما پسره گوشش بدهكار نبود و باز مي گفت :
” من كوتاه بيا نيستم و هرچي كه ميگم بگين باشه و و الاّ …”
پدره كه مي ديد پسره حرف تو مخ اش نمي رود و همچنان بربر نگاه مي كند و نفس مردم تو خرخره شان جمع شده و كم مانده كه ازنگراني زهره ترك شوند ، فرزو چابك جست وتا موبايل را ازدست زنش گرفت گفت : ” من بخاطر تو ميگم بدبخت ! اصلا من وسنه نه . خلايق هرچه لايق . همون مدل و رنگي رو مي گيرم كه خودت مي خواي . اين وسط آيروي ماهم به جهنم . بگذار كه اين دفعه هم باجناق ها و داداش هايم به ريش من بخندند كه باز حرف ، حرف من نشد . اين وسط تو هستي كه ضرر مي كني الاغ نه من . هزار دلار اضافي هم تو جيب من ميمونه كه بگذار بمونه و به كوري چشمت ، خودم خرجش مي كنم و داغش رو به دلت مي ذارم . “
پسره رو هره ي بام داشت پاهايش را تكان تكان مي داد و با آن كه هر لحظه بيم انتحارش مي رفت و كسي هنوز چيزي از ماجرا حاليش نبود ، ولي حرف و حديث ها زياد بود و مي گفتند :
” طفلكي عاشقه و پدر عشق بسوزه كه پدر من يكي در اومد …”
” نه بابا اين حرفا نيس!مي گن پسره از دانشگاه قبول شده و چون پدرش آس و پاسه مي خوادخودشو بكشه …”
” حقم داره بينوا ! يه عمر زحمت كشيده و حالامي بينه همه خيالات و زحمتش دود هوا بوده . شهريه ي دانشگاها اين روز كمر آدمو مي شكنه . من يكي كه اصلا نذاشتم بچه م تو كنكور شركت كنه .گز نكرده كه نمي شه بريد داداش …”
” نه آقا شما اصلا تو باغ نيستين . طرف درس خونده است ودكتر. اماچون كاري گيرنميآد واستخدام هم تو اين مملكت به كلّ تعطيله ، طرف زده سيم آخرو داره اعتراض مي كنه . حتما امشب فيلمش تو ماهواره ميآد و مي فهمين كه جوونها چي مي كشن و مبارزه يعني چي !”
پسره خواست كه گوشي دست مادرش باشد و گفت :
” حالا كه پدر قبول كرده و تو هم حرفي نداري، بگوكه ديگه غر نمي زني تا منم با خيال راحت بيآم پايين . چيزي كه ميخوام اگه قارقارك هم باشه باز دوستش دارم و واسه من قبوله . ..”
مادره قول داد حرف تو حرفش نياوردند و پسره هم كه انگار دنيا را به او داده بودند از شادي تو پوستش نگنجيد و هولكي خواست بلند شود كه يكهو جيغ وويغ مردم رفت هوا و پسره افتاد.
سه چها ر بار، رو تور مأمورين آتش نشاني بالا پايين شد و وقتي تور را زمين گذاشتند و رفت بغل مادرش گفت :
” خداييش اين توره خيلي حال داد . من بهتون گفته بودم كه ديوونگي رو بذارين كنار و مفتي الم شنگه راه نندازين كه هميشه حرف ، حرف من بوده. “
مردم كه گوش به گوش مي شنيدند خطري آمده بود و به خير گذشت ، در حالي كه دلهاشان تو سينه هاشان چهار نعله مي تاخت ،با خنده و هلهله كف زده و با سوت بلبلي ، داشتند دور مي شدند و اما يك چيزي تو همه ي دهانها مي چرخيد كه مي گفتند :
” واقعا اين جوونا از جونشون سير شدند . كاش، كسي بودو فرياد اونا رو مي شنيد. اما حيف كه … !”