در آخرین بندر…
آنقدر ماندم…
که از نو زاده شدم…
در کافهها آنقدر رقصیدم…
که مادر خود شدم…
پیراهنی سرخ به تن کردم…
که به زهر و جاودانگی آغشته بود…
دیگر نمیخواستم به آواز دریاها گوش بسپارم…
در آلگروهایش، در تاریکی و روشنی
چیزی نبود
جز نشانه ای
از کشتی باشکوهی
که میان صخره ها درهم شکسته بود:
تهی از تهی
همچون شبپره ای
زیر نور نئونهای خیابان ساحلی
در انتظار آخرین صبح و آخرین خورشید.
چه پهناور است این دشت آبی
با اسبهای سفیدش
چه خندههای کفآلودی
که بر سرنوشت ما می زند
آن کشتی که آمدنی میپنداشتی، هرگز نمیآید
و آن که
در انتظارش نبودی
در دوردستها نمایان میشود.