همهی ما از معروفترین اختلالات روانشناختی مانند اسکیزوفرنی و اختلال وسواس فکری شنیدهایم. اما اختلالات زیادی وجود دارند که اکثر مردم از آنها خبر ندارند.
تصور کنید از یک بیماری روحیروانی رنج میبرید که باعث میشود اعتقاد پیدا کنید دیگران درصدد آسیب رساندن به شما هستند یا اینکه متقاعد شوید کتابها خوردنی هستند و حتی بدتر؛ خود را مُردهای متحرک بپندارید! درحالیکه فقط درصد کمی از مردم مجبورند با اختلالاتی که گفتیم زندگی کنند، اما واقعیت این است که ۴۵۰ میلیون نفر در سراسر جهان از بیماریهای روانی رنج میبرند؛ بنابراین شانس اینکه یکی از اطرافیان شما به یکی از اختلالهای روانی دچار باشد، کم نیست. درواقع، برخی آمارها از اختلال روانی (خفیف یا شدید) ۲۰ درصد از مردم ایران خبر میدهند. قبل از اینکه وحشت کنید، بهتر است توجه داشته باشید که درواقع، متوسط آمار جهانی چنین رقمی است و قطعا مبتلایان به بیماریهای روانی شدیدی که نیازبه قرنطینه یا بستری دارند، بسیار کمتر (بین ۲٫۵ تا ۶ درصد) هستند.
برخی اختلالات روانی مانند افسردگی میتوانند بهطور طبیعی رخ دهند، اما سایر اختلالات ممکن است بهعلت آسیب مغزی یا سایر آسیبها بهوجود بیایند. منصفانه است که بگوییم هرگونه بیماری روحیروانی برای کسانی که از آن رنج میبرند یا اطرافیانشان ترسناک است، اما برخی از اختلالات واقعا برای دیگران نیز هراسآورند.
در ادامه بخش اول از ۱۰ مورد از عجیبترین اختلالات روحیروانی را با هم مرور میکنیم؛ با ما همراه باشید:
۱. سندرم دست بیگانه
در سال ۱۹۰۸، دکتر کورت گلدشتاین، متخصص مغز و اعصاب و روانپزشک آلمانی، با رفتارهای عجیبوغریب یکی از بیمارانش دچار سردرگمی شد. زن ۵۷ سالهای از بیماران او گزارش میداد که دست چپش از او فرمان نمیبرد. این اندام سرکش، ناخواسته حرکت میکرد و انگشتانش همواره به اشیای مختلف چنگ میانداختند. درواقع، دست این زن، همچون کودکی نیازبه مراقبت صاحبش داشت تا دست به هر شیء نزند. حتی بدتر، گاهی اوقات این دست نافرمان به گلویش چنگ میانداخت و میخواست خفهاش کند و او هم مجبور شده بود با دست مطیعترش جلوی این کار را بگیرد.
دکتر گلدشتاین، نمیدانست چطور این اختلال روانی ناخوشایند را درمان کند. اگرچه او اولین کسی بود که این پدیده را بهصورت رسمی ثبت میکرد، اما بیمار او نه اولین و نه آخرین کسی بود که با این بیماری نادر و شگفتانگیز دستوپنجه نرم میکرد. «سندرم دست بیگانه» که به «سندرم دکتر استرنجلاو» نیز شناخته میشود، در سال ۱۹۷۲ بهعنوان یک بیماری به رسمیت شناخته شد. این بیماری هماکنون بیشتر بهعنوان سندرم دست بیگانه شناخته میشود. و اکنون میدانیم که این اختلال عصبی نتیجه انواع خاص آسیب مغزی است. اکثر موارد ثبتشده از این اختلال ناشیاز یک عمل جراحی موسومبه «جراحی جسم پینهای» هستند؛ عمل جراحی که با برداشتن فیبرهای عصبی که اطلاعات بین دو نیمکره مغز را منتقل میکنند، به درمان موارد شدید صرع کمک میکند. بههرحال، دست بیگانه میتواند بهعلت آسیب به سَر، سکته مغزی، تومور یا برخی بیماریهای خاص زوال عقل مانند آلزایمر و بیماری کروتزفلد جاکوب (جنون گاوی) نیز بروز پیدا کند.
بیماران مبتلا به دست بیگانه معمولا حس میکنند که اندام شورشی، دیگر به آنها تعلق ندارد
علائم و شدت سندرم دست بیگانه بستگی به بخشهایی از مغز دارد که در معرض خطر قرار گرفتهاند. بیماران مبتلابه دست بیگانه معمولا حس میکنند که اندام شورشی، دیگر به آنها تعلق ندارد. آنها اغلب خود را از دست خود جدا حس میکنند و در مواردی نیز به دست خود اسم دیگری میدهند و حتی حرکات غیرقابل توضیح اندام سرکش را به ارواح خبیث یا نیروهای ماوراءطبیعی نسبت میدهند. برخی از افراد مبتلابه این سندرم، تنها چندبار این وضعیت را تجربه میکنند؛ اما در اغلب موارد، دست بیگانه هر زمانیکه صاحب آن هوشیار باشد، شروع به فعالیت میکند.
خفیفترین شکل این سندرم غالبا بهعلت آسیببه «لوب پسسری مغز» به وجود میآید و باعث میشود دست فرد بهصورت ناخودآگاه از تماس با اشیاء خودداری کند. همانطور که در چند سطر قبل گفتیم، هنگامیکه آسیب ناشی از عمل جراحی جسم پینهای رخ میدهد، اتصال اطلاعات بین دو نیمکره مغز از بین میرود و اندام موردنظر شروع به انجام کارهای سرخود کرده و به جستجوی اشیای اطراف خود میپردازد. گاهی اوقات فردی که دچار این اختلال است، اصلا از وضعیت خود خبر ندارد تا اینکه دیگران به او میگویند یا اینکه خودش بهطور اتفاقی متوجه آن میشود.
دکتر استرنجلاو
ظاهرا شخصیت دکتر استرنجلاو (با نقشآفرینی پیتر سلرز) در فیلمی به همین نام، ساخته کارگردان شهیر، استنلی کوبریک، دچار سندرم دست بیگانه بود. در فیلم بارها دیده میشود که دست سرکش دکتر استرنجلاو بهصورت غیرارادی میخواهد سلام نازی بدهد
دستان بیگانه، خرابکاریها زیادی انجام میدهند؛ ازجمله باز کردن دکمههای پیراهن، تغییر درجهی ترموستات یا بهصورت غیرارادی مواد غذایی را در دهان فرد میگذراند. در برخی موارد، دست یک شیء را محکم میگیرد و بههیچوجه حاضر نمیشود رهایش کند. چنین رفتار اصلاحناپذیری، بسیاری از بیماران مبتلا به سندرم دست بیگانه را تشویق میکند تا دست سرکش خود را بازخواست کنند، برخی حتی آنقدر خسته میشوند که سعی میکنند این رفتار را با تنیبه درست کنند.
بهعنوان مثال، یکی از بیماران گزارش داده است که در استفاده از کنترل تلویزیون دچار مشکل شده بود؛ زیرا هر وقت با دست سالمش کنترل را میگیرد، دست بیگانه آن را از او پس میگیرد. در موردی دیگر، فرد مبتلا به سندرم دست بیگانه در پوشیدن لباس بهشدت به زحمت افتاده بود، چرا که هر وقت میخواست لباس بپوشد، دست بیگانه دکمههای لباسش را باز میکرد. یکی دیگر از بیماران مبتلا به سندرم دست بیگانه، زنی ۲۵ ساله گفته است که دیگر قادر به سیگار کشیدن نیست؛ زیرا دست سرکش او سیگار را درست قبل از اینکه بتواند روشنش کند، از لبهایش بیرون میکشید و پرت میکرد و صاحب دست هم رفتهرفته به این نتیجه رسیده بود که دستش نمیخواهد او دیگر سیگار بکشد!
اگرچه اقدامات دست بیگانه بهندرت تهدیدآمیز میشوند، اما معدودی موارد ثبت شدند که دست بیگانه آسیبهایی به فرد رسانده بود. دست گاهی اوقات لباسهای صاحب خود را پاره میکرد، تلاش میکرد تا بیمار را خفه کند، به صورت بیمار مشت میزد، یا فرمان اتومبیل را میگرفت و بهصورت غیرقابل پیشبینی تغییر جهت میداد. همانطور که احتمالا حدس زدید، دست خارج کنترل میتواند موجب شرمساری صاحبش نیز شود. چنانچه در یک مورد، فردی پس از سکته مغزی به این بیماری مبتلا شده بود و دستش گاهی، بهصورت غیرارادی اشیاء را میگرفت یا اینکه دکمههای شلوار صاحبش را در ملأعام باز میکرد.
از زمان کشف این سندرم در سال ۱۹۰۸، تنها ۵۰ مورد از سندرم دست بیگانه تأیید شده است. بااینحال اعتقاد بر این است که بسیاری از موارد دیگر بهدرستی تشخیص داده نشدند یا اینکه بهعنوان بخشی از یک اختلال روانی دیگر شناسایی شدهاند. هیچ درمان شناختهشدهای برای بازگرداندن کنترل به اندامهای بیگانه وجود ندارد، اما برخی بیماران از آنجایی که مغز مسیرهای ظریف عصبی را به مرور ترمیم میکند، کنترل اندامهای خود را به دست میآورند.
۲. اختلال هویت تمامیت بدن
افرادی که مبتلا به «اختلال هویت تمامیت بدن» هستند، تمایل شدیدی دارند یکی از اندامهایشان قطع شود. شواهد موجود نشان میدهد که انگیزه قوی برای بسیاری از مبتلایان به این اختلال، نوعی خودتحریکی ذاتی است. روانپزشک مایکل بی. فِرست در سال ۲۰۰۵ پژوهشی انجام داد که تصور میشود تاکنون پژوهشی با بزرگترین نمونه از اختلال هویت تمامیت بدن بوده است. فرست از ۵۲ شرکتکننده در پژوهش خود سؤالاتی پرسید، این افراد اعلام کرده بودند که برای مدت مدیدی از عمر، آرزوی قطع یکی از اعضای بدن خود را داشتهاند.
تعداد ۱۴ نفر از این افراد، قبلا این کار را کرده بودند و برخی اعضاء بدن خود را قطع کرده بودند. تا جاییکه فرست توانست بفهمد، شرکتکنندگان پژوهش او، همه شهروندانی غیرروانپریش و عادی بودند که فقط میخواستند یکی از اعضای سالم بدنشان قطع شود! تقریبا همهی افراد، مشاغل با درآمد کافی و تحصیلات دانشگاهی داشتند. ۱۸ نفر حتی به مدرسه عالی رفته بودند و دارای مدارک کارشناسی ارشد و دکترا بودند. بنابراین نمیتوانیم با احمق خواندن این افراد، مشکل روانی آنها را نادیده بگیریم. درواقع، نکته طعنهآمیز این بود که تنها چیزی که میتوانست به این افراد حسِ یک آدم کامل بدهد، قطع یکی از اندامهایشان بود.
دکتر فرست اشاره میکند که این وضعیت را نمیتوانیم به «اختلال خودزشتانگاری» تقلیل دهیم؛ چرا که افرادی که از اختلال هویت تمامیت بدن رنج میبرند، هیچ توهمی در مورد اینکه بخشی از بدنشان معیوب است، ندارند و هیچکدام نسبتبه ظاهر خود احساس شرم یا خجالت نداشتند. بااینحال، بسیار شبیهبه افراد تراجنسی که میگویند در بدن اشتباهی متولد شدند، آنها نیز هم حس میکنند که خود واقعیشان، فردی معلول است.
مبتلایان به اختلال هویت تمامیت بدن، حس میکنند که خود واقعیشان فردی معلول است
بسیاری از افرادی که از اختلال هویت تمامیت بدن رنج میبرند، آنقدر نسبتبه خودانگارهی خود بهعنوان یک فرد معلول، ازجانگذشتهاند که خودشان دستبهکار میشوند. فرست افرادی را دیده که خودشان پاهای خود را زیر وزنههای سنگین باشگاههای بدنسازی انداختهاند یا از تفنگ ساچمهای (شاتگان)، ارّه برقی، دستگاه چوب خُردکن و حتی یخ خشک برای خلاص شدن از عضو بهنظر زائد خود استفاده کردهاند.
اکثر این افراد متوجه بودند که چنین شیوههایی خطرناکاند، اما درعینحال حس میکردند که تنها راهچاره باقیمانده برایشان است. علاوهبراین، اگر آنها آسیب کافی به عضو مورد نظر میرسانند، یک جراح مجبور میشد کاری که شروع کردند را تمام کند و عضو را کاملا قطع کند. برای کسانی که آنقدر تحمل نداشتند که یک اندام کامل را قطع کنند، سعی کردند انگشت کوچک پا یا دست خود را با قیچی باغبانی، چکش یا یک تیغه نجاری ببُرند و تحمل درد خود را افزایش دهند؛ بااینحال، هنوز هم میخواستند یک عضو اصلی را قطع کنند. بزرگترین پشیمانی برای کسانی که توانستند این کار را انجام دهند، این بود که چرا زودتر این کار نکردهاند.
افراد مبتلا به اختلال هویت تمامیت بدن، در مورد فُرم ایدهآل بدنی خود، ایده بسیار خاصی داشتند. دلخواهترین تغییر برای آنها، قطع یک پا تا بالای زانو بود. تجزیهوتحلیلهای فرست نشان داد که چنین میل مقاومتناپذیری معمولا از دوران کودکی بهوجود میآید؛ برای برخی حتی اولین خاطرات زندگی هم وانمود کردن به قطع یک عضو بوده است. بیشتر ایندست افراد تمایل خاصی داشتند که بهعنوان فردی معلول معرفی شوند یا حتی عکسهایی بگیرند که بهطور فریبندهای، معلول نشانشان میداد.
۳. سندرم خودگاوپنداری
تصور کنید به این باور رسیدهاید که گاو هستید! تعداد کمی از مردم جهان بودهاند که از این اختلال عجیب رنج بردند و بهحدی متقاعد شدند گاو هستند که شروع به خوردن علف کردند. «خودگاوپنداری» اختلالی روانی است که در آن، انسان به خودش میباوراند که گاو است. معروفترین فرد مبتلا به این اختلال، نبوکدنصر، پادشاه بابل بود که در «کتاب دانیال» در عهد عتیق اشاراتی به او شده است.
در روایتی که در عهد عتیق آمده، دانیال نبی تنها کسی است که میتواند خواب پادشاه بابل را تعبیر کند. او خطاب به او میگوید: «ای پادشاه، تعبیر این است و فرمان حضرت متعال كه بر سرورم پادشاه وارد شده، همین است؛ كه تو را از میان مردمان خواهند راند و مسكن تو با حیوانات صحرا خواهد بود و تو را مثل گاوان علف خواهند خورانید.»
همچنین براساس برخی روایات، شاهزاده آل بویه، مجدالدوله دیلمی، از توهمی رنج میبرد که خود را گاو میپنداشت؛ او همچون گاو ماغ میکشید و میگفت باید سریعا کشته شود تا گوشتش حرام نشود. او سرانجام توسط پزشک مشهور، ابن سینا، درمان شد. مشهورترین مورد در فرهنگ عامه هم در کتاب «عزاداران بَیَل» نوشته غلامحسین ساعدی آمده است. داستان گاو، یکی از مشهورترین داستانها درارتباطبا این اختلال روانی است.
داستان گاو از غلامحسین ساعدی یکی از مشهورترین داستانهایی است که به اختلال روانی خودگاوپنداری پرداخته است
تصور نمیشود که ساعدی باوجود شغلش بهعنوان روانپزشک، هیچگاه شخصا با یکی از موارد خودگاوپنداری (همچون لوئیس کارول که در ادامه میخوانیم) برخوردی داشته باشد؛ بلکه احتمالا از روی کتابچههای روانپزشکی و برخی گزارشها از وجود این اختلال آگاهی داشت. در داستان گاو، که فیلم تحسینشدهای به کارگردانی داریوش مهرجویی از روی آن ساخته شده است، مرد روستایی خوشقلبی بهنام مشدی حسن، گاوی دارد که علاقه وافری به آن دارد؛ اما این گاو در غیاب او به دلایل نامعلومی میمیرد. خانواده و همسایگان که از علاقه وافر مشدی حسن به گاو اطلاع دارند، سعی میکنند مسئله را از او پنهان کنند و گاو را به درون چاهی میاندازند. بههرروی، مشدی حسن میفهمد که گاوش مُرده است، اما از فرط علاقه، مرگش را باور نمیکند و رفتهرفته خودش را گاو میپندارد. در قسمتی از داستان گاو که قصه چهارم مجموعه داستان عزاداران بَیَل است، آمده:
تمام شب نعرههای گاو تازهنفسی که در کوچههای بَیَل میگشت، همه را بیخواب کرده بود… هوا که روشن شد، مشدی حسن عرقریزان و نعرهکشان دواندوان از صحرا آمد طرف خانهاش و یکراست رفت طرف طویله و کاهدان. مشدی طوبا پنجره را باز کرد و رفت پشتبام طویله و از سوراخ پشتبام که نگاه کرد، مشدی حسن را دید که کلهاش را توی کاهدان فرو برده، پا به زمین میکوبد و نعره میکشد. مثل نعرههای گاوشان، آن وقتها که مشدی حسن از صحرا میآوردش.
خودگاوپنداری امروز هم رخ میدهد؛ زمانیکه فردی در یک وضعیت وهمی، خود را گاو میپندارد و تلاش میکند که همچون یک گاو زندگی و رفتار کند. روانپزشکان پیشنهاد دادهاند که هیپنوتیزم و تلقین (مانند مورد نبوکدنصر) به این باورها کمک میکند.
رؤیاها نیز ممکن است نقش مهمی ایفا کنند. بهعنوان مثال، یونگ مینویسد چگونه زنی خودسر در خواب میبیند که در مراسم اجتماعی مهمی شرکت کرده و میزبان با این گفتهها به استقبالش رفته است: «چقدر خوب که توانستید تشریف بیاورید. همه دوستان شما اینجا و منتظرتان هستند.» سپس میزبان، او را به دری راهنمایی میکند و در را باز میکند و فرد رؤیابین در کمال حیرت مشاهده میکند که دارد به یک طویله هدایت میشود. فروید مدتها قبل، مواردی را ذکر کرده بود که در آن، یک بیماری روانی با رؤیا شروع شده است و سپس همین توهمات (با منشأ رؤیا) تثبیت شدهاند.
۴. سندرم کاپگراس
ژوزف کاپگراس، روانپزشک فرانسوی و کارآموزش، ژان ریبو لاشو، وضعیت «مادام ام» را شرح دادند که اصرار داشت شوهرش، شوهر واقعیاش نیست؛ بلکه آدم شیادی است که شباهت زیادی به شوهرش دارد. او در دوران زناشویی خود، فقط با یک شوهر بدلی مواجه نشده بود؛ بلکه درطول ۱۰ سال، حداقل ۸۰ مورد مختلف را دیده بود. درواقع، همزادها جایگزین بسیاری از افراد زندگی مادام ام شده بودند، از جمله فرزندانش که او معتقد بود ربوده شده بودند و با نوزادان مشابهی جایگزین شدهاند.
این آدمهای بدلی چه کسانی بودند و از کجا آمده بودند؟ درحقیقت همه آنها خودشان بودند، شوهرش، فرزندانش، اما آنها برای مادام ام آشنا به نظر نمیرسیدند؛ آنهم باوجودیکه مادام ام میدانست آنها درست شبیه خودشان هستند. مادام ام به «سندرم کاپگراس» مبتلا بود، سندرمی که فرد اغلب فکر میکند سایر مردم و اغلب عزیزانش آنهایی نیستند که بهنظر میرسند. درعوض، افرادی که از این اختلال عجیب رنج میبرند، بر این باورند که این افراد با شیادان یا حتی رباتها و موجودات فضایی جایگزین شدهاند.
این توهم همچنین میتواند به حیوانات و اشیاء دیگر گسترش یابد. بهعنوان مثال، شخص مبتلابه سندرم کاپگراس ممکن است باور کند که چکش مورد علاقهاش با کپی مشابهی جایگزین شده است. این باورها میتوانند بهطرز باورنکردنی ناخوشایند باشند. مادام ام، بر این باور بود که شوهر واقعیاش کشته شده است و برای همین میخواست از بدل شوهرش طلاق بگیرد. مردی بهنام آلن دیویس، تمام علاقهاش را به همسرش از دست داد؛ او همسرش را کریستین دوم نامگذاری کرد تا او را از همسر واقعیاش کریستین اول جدا کند. اما همهی واکنشها به سندرم کاپگراس منفی نیستند. یکی دیگر از مبتلایان به این اختلال روانی، هرچند احساس میکرد زن و فرزندش بدل هستند، اما هرگز از این وضعیت عصبانی یا برآشفته نشد.
سندرم کاپگراس موجب میشود فرد فکر کند نزدیکانش با شیادها یا موجودات فضایی جایگزین شدهاند
سندرم کاپگراس میتواند در موقعیتهای مختلفی بروز پیدا کند. بهعنوان مثال، در افرادی که مبتلا به اسکیزوفرنی، آلزایمر یا یکی دیگر از اختلالات شناختی هستند، سندرم کاپگراس ممکن است یکی از چندین علائم بیماری باشد. همچنین میتواند در افرادی که آسیب مغزی داشتهاند، همچون سکته مغزی یا مسمومیت با مونوکسید کربن (گازگرفتگی) بهوجود بیاید. باتوجهبه پژوهشهای انجامشده درمورد افراد مبتلا به ضایعات مغزی، منطقهی اصلی مغز که تصور میشود در سندرم کاپگراس نقش دارد، ناحیهای بهنام «بخش قدامی شكنج گيجگاهی» است که به تشخیص چهره کمک میکند و در دستگاه کنارهای که مسئول احساسات و حافظه است. توضیحات متعددی در توجیه رخدادن این اتفاق در سطح شناختی وجود دارد. یک نظریه بیان میکند مغز فرد برای اینکه مادر خود را بهعنوان مادرش شناسایی کند، نهتنها باید مادر را تشخیص دهد، بلکه باید پاسخ ناخودآگاه مانند احساس آشنایی را نیز داشته باشد که پس از دیدن او به فرد میرسد. این پاسخ ناخودآگاه به مغز تأیید میکند که، بله این مادر شما است و تنها شخصی شبیهبه او نیست.
سندرم کاپگراس طرح اصلی داستان فیلم «حمله جسددزدها (۱۹۵۶)» به کارگردانی دن سیگل است که در آن پزشکی به شهر خود بازمیگردد و مشاهده میکند که بسیاری از همسایگانش با بیگانگان فضایی جایگزین شدهاند
سندرم کاپگراس زمانی رخ میدهد که این دو عملکرد باوجود کارکرد، دیگر نمیتوانند باهم پیوندی برقرار کنند؛ بنابراین وقتیکه مادر خود را میبینید، تأیید اضافی که نشان بر احساس آشنایی باشد را دریافت نمیکنیم. و بدون این احساس آشنایی، حتی با وجود اینکه متوجه برخی شباهتهای آشنا میشویم، اما بازهم ممکن است فکر کنیم که او یک دروغگو یا شیاد است!
دیگر مسئلهی مربوطبه فرضیه مذکور این است که افرادی که مبتلابه سندرم کاپگراس هستند، اغلب معتقدند همه شیاد نیستند، بلکه افراد خاصی شیاد هستند. معلوم نیست چرا مبتلایان به سندرم کاپگراس، برخی افراد را انتخاب میکند. یک نظریه دیگر نشان میدهد که سندرم کاپگراس یک مسئله مدیریت حافظه است. پژوهشگران این مثال را ذکر میکنند: فکر کنید مغز شما یک کامپیوتر است و خاطراتتان هم همان فایلهای درون هارد دیسک هستند. وقتی که شخص جدیدی را میبینید، یک فایل جدید در کامپیوتر شما ایجاد میشود. هرگونه تعاملی که از این به بعد با آن شخص خواهید داشت در آن فایل ذخیره میشود، بهطوریکه وقتی شما فردی را که قبلا میشناختید، ملاقات میکنید، تنها به آن فایل دسترسی پیدا کرده و او را شناسایی میکنید. ازسویدیگر، یک فرد مبتلابه سندرم کاپگراس، ممکن است بهجای دسترسی به فایلهای سابق، فایلهای تازهای ایجاد کند. بهاینترتیب، کریستین اول به کریستین دوم و همسر فرد به همسر تقلبی او بدل میشود.
۵. خودگرگینهپنداری
همچون خودگاوپنداری، اختلال روانی خودگرگینهپنداری نیز میتواند باعث شود فرد فکر کند به حیوان تبدیل شده است. در این مورد، شخص تصور میکند که به گرگ بدل شده است. علاوهبر اینکه فرد معتقد میشود میتواند تبدیل به گرگ شود، تلاش میکند تا رفتار این حیوان را تقلید کند. از سال ۱۸۵۰ تاکنون، ۱۳ مورد از این اختلال گزارش شده است. دکتر جان دِرک بلوم، استاد روانپزشکی دانشگاه خرونینگن در هلند، آرشیوهای روانپزشکی را بررسی کرده تا ببیند این بیماری تاچهحد شایع بوده است.
بلوم دریافت که از سال ۱۸۵۰ تاکنون، ۵۶ مورد گزارش شده که فرد در آن تصور میکرده به یک حیوان تبدیل شده است. در میان آنها، ۱۳ گزارش معیارهای لازم برای دستهبندی در «خودگرگینهپنداری بالینی» را دارا بودند. باتوجهبه پژوهشهای انجامگرفته، در دیگر موارد گزارششده افرادی بودند که اعتقادات خیالی نسبتبه تبدیل شدن به یک سگ، مار بوآ، قورباغه یا زنبورعسل داشتند. ایده تغییرشکل انسانها از زمانهای قدیم درمیان بوده و حتی تا همین امروز (بیشتر در ژانر وحشت، چه سینما و چه ادبیات) بهعنوان موضوعی مهیج باقی مانده است. اما توجه کمتری به خودگرگینهپنداری بالینی شده است؛ شرایطی که اگرچه نادر است، اما واقعا میتواند رخ دهد.
درواقع، بسیاری از موارد احتمالا به این دلیل به اثبات نرسیدند یا بهدرستی گزارش نشدند که متخصصان و روانپزشکان از وجود و منحصربهفردبودن این اختلال آگاه نبودند. بهطور کلی تصور میشود که این اختلال، بیانی غیرمعمول و نشاتگرفته از اختلالهای دیگری مانند اسکیزوفرنی، اختلال دوقطبی یا افسردگی شدید باشد.
درواقع، پژوهشگران در بررسی تمام ۵۶ مورد از دگردیسی به حیوانات دریافتند که ۲۵ درصد از بیماران مبتلابه اسکیزوفرنی، ۲۳ درصد مبتلابه افسردگی روانی و حدود ۲۰ درصد نیز مبتلابه اختلال دوقطبی بودند. در بین بیماران، ۳۴ مرد و ۲۲ زن حضور داشتند. و علائم آنها از یک ساعت تا چند ده سال به طول انجامید. اولین گزارش از خودگرگینهپنداری در سال ۱۸۵۲ منتشر شد. در آن زمان، مردی در دیوانهخانهای در نانسی فرانسه، متقاعد شده بود که به یک گرگ تبدیل شده است.
مرد برای اینکه نشان دهد گرگ است، با انگشتانش لبانش را باز میکرد و دندانهای نیشش را نشان میداد و از این شاکی بود که تمام بدنش از موهای بلند پوشانده شده و پاهایش همچون پنجه گرگها به سُم شکافته شدهاند. او میگفت که فقط میخواهد گوشت خام بخورد، اما وقتی به او گوشت خام داده میشد، با این بهانه که بهاندازهی کافی خام نیستند، از خوردن گوشتها امتناع میکرد. سایر بیماران در گزارشها، توهمات مشابهی در مورد تغییرات ظاهری خود داشتند.
داستان مسخ نوشته فرانتس کافکا
داستان مسخ نوشته فرانتس کافکا، یکی از مشهورترین موارد دگردیسی در ادبیات جهان است. در این داستان فردی بهنام گرگور سامسا، صبح از خواب بیدار میشود و درمییابد که به حشرهای کریهالمنظر بدل شده است
یکی از بیماران وقتی به صورت خودش در آینه نگاه میکرد، یک گرگ را میدید. دیگری متقاعد شده بود که استخوانهای بدنش با استخوانهای یک خوک جایگزین شدهاند و دیگری احساس میکرد که پنجههای پاهایش درآمدهاند. اگرچه برای هزاران سال، توضیح خودگرگینهپنداری متافیزیکی بود، اما درنهایت، علم مدرن این ایده را مطرح کرد که بیماریهای مغزی باعث ایجاد این اختلال روانی میشوند. در دهه گذشته، تصویربرداریهای مغزی نشان دادهاند که برخی نواحی از مغز برای حس فیزیکی و درک ما از شکل بدن ضروری هستند. این مناطق مغز شامل مناطقی از قشر مغز (لایه خارجی) هستند که مسئولیت حرکت و احساس را برعهده دارند.
مدارهای عصبی مغز شامل قشر پیشحرکتی و حسی و احتمالا مناطق زیرقشری مختلفی برای ایجاد شکل بدن ضروری هستند. در مواردی که پژوهشگران بررسی کردند، بیماران تغییراتی در ظاهر فیزیکی خود درک میکردند. بهعنوان مثال، برخی فکر کردند که دهان و دندانهایشان تغییرشکل یافتهاند یا سینههایشان بزرگتر شده؛ برخی نیز احساس کردند که بدنشان در حال کوچکشدن است و برخی نیز در شکم و ران احساس سوزش میکردند. این احتمال وجود دارد که در برخی از این بیماران، توهمات ناشی از مشکلاتی در مناطق یادشده از مغز باشد که حس فرد از هویت فیزیکیاش را تغییر میدهد.
ادامه دارد…