بالای سر پیرمرد خانهٔ کبوتران قرار داشت، یک قفسهٔ مشبک سیمی که روی چند میله قرار داده شده بود و پر از کبوترانی بود که خرامان خرامان راه میرفتند و با تفاخر در پرهای خود باد میانداختند. نور آفتاب روی سینههای خاکستری فامشان میشکست و به رنگینکمانهای کوچکی بدل میشد. به گوشهیش بغبغوی آرام آنها هم چون لالایی آرامشبخشی مینمود. دستهایش را به سمت سوگلیاش دراز کرد، یک کبوتر خانگی، پرندهٔ جوان گوشتالویی که وقتی چشماش به او میافتاد، بیحرکت برجا میایستاد و یک چشماش را با ناقلایی و زیرکی یک وری میکرد.
پیرمرد درحالیکه میگفت: «خوشگله، خوشگله، خوشگله»، پرنده را قاپ زد و پایین آورد و در همان حال، چنگالهای سرد مرجانیاش را دور انگشت خود حس میکرد. خوشحال و راضی، پرنده را به آرامی روی قفس گذاشت و به یک درخت تکیه داد و به منظرهٔ آن سوی قفس زیر نور اواخر بعد ازظهر خیره شد. در بازی جنگ و گریز آفتاب و سایه، خاک سرخ تیرهرنگ که جای جای آن به شکل کلوخهای بزرگ و غبار گرفته ترک خورده و شکسته بود، یکسره تا افق بلند گسترده شده بود. درختان در امتداد دره روییده بودند و مسیر دره را نشانهگذاری کرده بودند. جویباری از چمنهای سبز پرپشت نیز امتداد جاده را علامتگذاری کرده بود.
نگاهش در امتداد جاده به سوی خانه رفت و نوهاش را دید که آویزان به دری زیر درخت یاس تاب میخورد. خرمن موهایش زیر موجی از آفتاب پشت سرش ریخته بود و پاهای برهنهٔ بلندش انحنای ساقههای یاس را تکرار میکرد، ساقههای برهنهٔ قهوهیی فام درخشان را در میان نقوش شکوفههای پریده رنگ.
دخترک به چیزی ورای گلهای صورتی، ورای کلبهٔ روستایی متعلق به راهآهن، جایی که زندگی میکردند، در امتداد جادهیی که به روستا میرفت، خیره مانده بود.
خلقش تغییر کرد. عمدا مچاش را به سمت پرنده دراز کرد تا او را بپراند ولی به محض اینکه پرنده بالهایش را گشود، دوباره آن را گرفت. تلاش و تقلای آن حجم گوشتالو را زیر انگشتاناش حس میکرد و تحت تاثیر یک لج آنی، پرنده را درون جعبهٔ کوچک انداخت و قفل آن را بست. زیر لب گفت: «حالا اونجا میمونی» و پشتاش را به قفس پرندگان کرد. محتاطانه در امتداد پرچین به راه افتاد و به سمت نوهاش رفت که اکنون به دور در پیچیده بود، سرش شل روی بازوانش خم شده بود و داشت آواز میخواند.
آوای لطیف شاد او با بغبغوی کبوتران درمیآمیخت و خشماش را بیشتر میکرد.
داد زد: «هی!» و دید که دخترک پرید، به عقب نگاه کرد و در را رها کرد.
نگاهش را دزدید «سلام پدربزرگ»، مودبانه به طرف او برگشت ولی قبل از آن آخرین نگاهش را به جادهٔ پشت سر انداخت.
پدربزرگ گفت: «منتظر استیونی، ها؟» انگشتاناش را مثل پنجول کف دستش فرو کرده بود.
دخترک درحالیکه از نگاه کردن به پرهیز میکرد، به آرامی پرسید: «مخالفتی دارین؟»
پیرمرد جلوی او ایستاد، چشمهایش را تنگ کرد، شانههایش را به حالت قوز خم کرد، فشرده از عقدهٔ دردی سخت که از باد در پر انداختن پرندگان، آفتاب، گلها و نوهاش نشات میگرفت، گفت: «فکر میکنی برای اظهار عشق به قدر کافی بزرگ شدهیی، ها؟»
دخترک با شنیدن این عبارت قدیمی و از مد افتاده سرش را بالا انداخت و اخم کرد: «اوه، پدربزرگ!»
«فکر میکنی که میخوای خونه رو ترک کنی، ها؟ فکر میکنی میتونی شبا حوالی مزارع بدویی و پرسه بزنی؟»
لبخند دخترک او را واداشت تا ببیندش، همانطور که هر روز غروب در آن ماه گرم آخر تابستان دیده بود که چهطور دست در دست با پسر پستچی، سرخدست و سرخگلو با جوانی به شدت تجسم یافتهاش در امتداد جاده به سمت روستا میروند. حس درماندگی تمام سرش را دربرگرفت و خشمگین فریاد زد: «به مادرت میگم!»
دخترک خندهکنان گفت: «برو و بهش بگو!» و به سمت دربرگشت. پیرمرد شنید که دخترک عمدا طوری که او بشنود، آواز میخواند: «من تو را زیر پوستم داشتهام، من تو را در ژرفای قلب…داشتهام.»
پیرمرد داد زد: «آشغال، آشغال، آشغال کوچولوی گستاخ!»
خرناسکشان رو به خانهٔ کبوتران رفت که از کل خانهیی که او با دختر و داماد و نوههایش تقسیم کرده بود، تنها پناهگاهش به شمار میآمد. اکنون خانه دیگر خالی میشد و همهٔ دختران جوان با خندههایشان و جیغ و داد و سربهسر گذاشتنهایشان از آن میرفتند. او به جا میماند، بدون تسلی و تنها، با آن زن با بالاتنهٔ چهارگوش و چشمهای آرام و بیحرکت، دخترش.
درحالیکه زیر لب غر میزد، جلوی خانهٔ کبوتران ایستاد. از دست پرندهگانی که مجذوب بغبغو کردن و آواز خواندن خودشان بودند، خشمگین شد.
از درگاه دخترک فریاد زد: «برو بگو! برو، معطل چی هستی؟»
پیرمرد درحالیکه مدام برمیگشت و نیمنگاههای پرخواهش تند، مصر و سوزناکی به او میانداخت، لجوجانه به سمت خانه رفت.
اما دخترک اصلا به عقب نمیگریست. بدن جوان بیاعتنا اما نگراناش پیرمرد را به عشق و پشیمانی متمایل میکرد. پیرمرد ایستاد. زیر لب گفت: «اما من هیچ وقت نمیخواستم که…» و منتظر شد که او برگردد و به سمت او بدود. «نمیخواستم…»
دخترک برنگشت. او را فراموش کرده بود. در امتداد جاده، استیون جوان داشت میآمد و چیزی در دستاش بود. هدیهیی برای دخترک؟ پیرمرد که دید که در به عقب تاب میخورد و آن دو هم دیگر را در آغوش کشیدهاند، بر جای خود خشک شد. در سایهٔ شکنندهٔ درخت یاس، نوهاش، عزیز دلاش در آغوش پسر پستچی بود و موهایش روی شانههای او ریخته بود.
پیرمرد کینهتوزانه داد زد: «من شما رو میبینم!» آنها از جا جم نخوردند. از پا افتاده به داخل خانه دوغاب زده شدهٔ کوچکشان رفت و صدای کفپوش چوبی ایوان را که زیر پاهایش خشمگنانه غژ و غژ میکرد، میشنید. دخترش در اتاق جلویی مشغول خیاطی کردن بود و داشت سوزنی را که جلوی نور گرفته بود، نخ میکرد.
دوباره ایستاد، به پشت سر به داخل باغ نگاهی انداخت. زوج جوان حالا داشتند خندهکنان بین بوتهها قدم میزدند و او میدید که چهطور دخترک با یک حرکت شیطنتآمیز ناگهان از دست جوان میگریزد و به داخل گلها میدود و او به دنبالاش میشتابد. صدای فریاد، خنده و یک جیغ شنید و سپس سکوت.
از سر درماندگی زیر لب نالید«اما اصلا اونجوری نیس. اونجوری نیس. چرا نمیتونی ببینی؟ دویدن و نخودی خندیدن و بوسیدن و بوسیدن. تو برداشت کاملا متفاوتی میکنی.»
با حس تنفر کنایهآمیزی به دخترش نگاه کرد، از خودش بدش میآمد. آنها به نوبت دنبال هم دویده بودند و هم دیگر را گرفته بودند، هر دو آنها و اکنون بازی تمام شده بود، اما دختر هنوز داشت آزادنه میدوید.
پیرمرد به نوهاش که در آن لحظه از محدودهٔ دید او خارج بود، اشاره کرد: «نمیبینی؟»
دخترش به او نگاه کرد و ابروهایش از مدارا و شکیبایییی که به خستگی رسیده بود، بالا رفت. شوخیکنان از او پرسید: «پرندهها تو سرجاشون خوابوندی؟»
پیرمرد مصرانه گفت: «لوسی، لوسی…»
«خب، چیه؟ حالا مگه چه خبره؟»
«دختره تو باغ با استیونه!»
«باشه، الان فقط بشین و چای تو بخور.»
به نوبت پاهایش را روی زمین چوبی تو خالی ول کرد، تاپ، تاپ. داد زد: «این دختره با او عروسی میکنه. دارم بهت میگم، دفعهٔ بعد با اون عروسی میکنه!»
دخترش تر و فرز از جا بلند شد. برایش یک فنجان چای آورد و جلویش یک بشقاب گذاشت.
«من چای نمیخوام، نمیخوامش، دارم بهت میگم.»
دخترش زیر لب زمزمه کرد: «حالا مگه چشه؟ چه ایرادی داره؟ خب، چرا که نه؟»
«اون هجده سالشه، هجده!»
«من وقتی هفده سالم بود، ازدواج کردمو هیچ وقت هم پشیمون نیستم.»
پیرمرد گفت: «دروغگو، دروغگو، میبایست پشیمون میشدی. چرا میذاری دخترات ازدواج کنن؟ این تویی که اونارو مجبور میکنی. برای چی این کارو میکنی؟ چرا؟»
«اون سه تای دیگه خوب از پسش براومدن. هر سه شوهرای خوبی دارن. چرا آلیس نداشته باشه؟»
زیر لب نالید: «اون ته تغاریه. نمیتونیم اونو کمی بیشتر پیش خودمون نگه داریم؟»
«بیا پدر. اون فقط تا پایین جاده میره، همین. هرروز هم میآد که بهت سر بزنه.»«اما اینجوری نیس.»
پیرمرد به سه دختر دیگر اندیشید که فقط ظرف چند ماه طول کشیده بود تا از بچههای دوستداشتنی زودرنج نازپرورده به زنان متاهل جوان جدی تبدیل شوند.
دخترش گفت: «وقتی ما عروسی کردیم، اینطوری نکردی؟ چهطور نکردی؟ هربار همون بازیه. وقتی من ازدواج کردم شما کاری کردین که من حس میکردم یه چیزی این وسط درس نیس و دخترام هم همینطور. تو با این کارات همهٔ اونارو به گریه و بیچارگی میانداختی. آلیس رو به حال خودش بذار. او خوشبخته.»
دخترش آهی کشید، نگاهش روی باغ روشن از نور آفتاب خیره ماند. «اون ماه آینده عروسی میکنه. هیچ دلیلی وجود نداره که دسدس کنیم.»
پیرمرد دیرباورانه پرسید: «گفتی اونا میتونن عروسی کنن؟»
دخترش به سردی گفت: «آره، پدر چرا که نه؟» و خیاطیاش را از سر گرفت.
نگاه پیرمرد بیتابانه به اینسو و آنسو دودو میزد.به ایوان رفت. تمام پهنای صورتش تا زیر چانه خیس شده بود، دستمالش را درآورد و کل صورتش را با آن پاک کرد. باغ خالی بود.
از گوشهیی زوج جوان بیرون آمدند. اما صورتشان دیگر با او سر دشمنی نداشت. روی مچ پسر پستچی، یک کبوتر جوان جا خوش کرده بود و نور روی سینهاش میدرخشید.
پیرمرد، درحالیکه از ریزش اشک رو چانهاش خودداری نمیکرد، گفت: «مال منه؟ واسه منه؟»
دخترک دستش را گرفت و تاب داد و گفت: «ازش خوشت میآد، پدربزرگ؟ استیون برای شما آورده.» پسر و دختر دورش حلقه زدند و به او آویختند. با محبت و توجه سعی میکردند که اشکها و احساس بدبختیاش را پاک کنند. هرکدام از یک طرف دستهایش را گرفتند و به سوی قفس پرندگان بردند. او را دربرمیگرفتند. بر او دل میسوزاندند و بدون هیچ کلامی در سکوت به او میگفتند که هیچ چیز تغییر نخواهد کرد، هیچ چیز نمیتواند تغییر کند و آنها همیشه با او خواهند بود. پرنده شاهدی بر ماجرا بود. آنها میگفتند، از چشمهای شاد نیمبستهشان که سعی میکردند آن را به روی پیرمرد باز کنند. «ایناهاش، پدربزرگ، مال توئه، برای توست.» آنها نگاهش میکردند که پرنده را روی مچاش گذاشت و پشت نرم و گرم از آفتاباش را نوازش کرد و بال هایش را باز و متوازن نمود.
دخترک صمیمانه گفت: «یه مدت کوتاهی باید حبسش کنین. تا وقتی که بفهمه اینجا خونهشه.»
پیرمرد غرولندکنان گفت: «برو بچه. اگه علی ساربونه، میدونه شترشو کجا بخوابونه.»
آن دو که از خشم نیمه عمدی او رها شده بودند، از خنده پس افتادند. «خوشحالیم که از او خوشتون اومده.»
سپس، جدی و هدفمند شروع به سوی درگاه کردند، جایی که تاب میخوردند. در حالیکه پشتشان به او بود، به آرامی باهم صحبت میکردند. بیش از هر چیز دیگری، از جدیت بلوغشان خود را باخت که باعث میشد احساس تنهایی کند و او را به پذیرش و سکوت وا میداشت. نیشی را که از جنب و جوش و جست و خیز آنها مثل سگهای کوچک روی چمن در جانش خلیده بود، بیرون کشید. آنها دوباره او را فراموش کرده بودند. باز به خودش اطمینان داد که خوب همین است. دیگر. باید همین کار را بکنند، احساس کرد که بغض گلویش را میفشارد، لبهایش میلرزید.
او پرندهٔ جدید را به صورتاش چسباند تا پرهای ابریشمیناش صورتاش را نوازش کند.
سپس او را درون جعبهیی حبس کرد و سوگلیاش را بیرون آورد.
با صدای بلند گفت: «الان میتونی بری» پیرمرد آن را ثابت نگاه داشت طوری که آمادهٔ پرواز باشد و درهمانحال چشماش به دنبال دختر و پسر بود که در باغ پایین میرفتند. بعد، فشرده از درد ناشی از فقدان، پرنده را از مچاش پراند و اوج گرفتناش را تماشا کرد. صدایی ضعیف و آنگاه گشودن بالها و ابری از پرندگان که از کبوترخانه پریدند و به زمینهٔ شامگاه پیوستند.
دم در، آلیس و استیون دنبالهٔ صحبتشان را فراموش کردند و به تماشای پرندهگان پرداختند. روی بالکن، آن زن، دخترش خیره ایستاده بود. دستی را که هنوز خیاطیاش را نگاه داشته بود، سایهبان چشماناش کرده بود.
به نظر پیرمرد اینطور رسید که زمان متوقف شده و کل بعدازظهر آن روز باز ایستاده بود تا به تماشای حرکت خودرایانهٔ او بنشیند و حتا برگهای درختان نیز از جنبش افتاده بودند.
با چشمهای خشک و آرام، دستهایش را رها کرد تا به طرفین بدنش فرو افتند و شق و رق بر جای ایستاد و به آسمان چشم دوخت.
ابری از پرندهگان نقرهیی رنگ درخشان به بالا و بالا صعود میکردند و صفیر بال گشودنشان هنوز بر فراز زمین تیره شخم زده شده و کمربندیهای تیرهتر درختان و لایههای درخشان علف شنیده میشد تا جاییکه آنان در نور آفتاب چندان دور شدند که مثل ابری از غبار به نظر میرسیدند.
آنها در دایرهٔ بزرگی چرخ میزدند و بالهایشان را طوری کج میکردند که پیوسته فلاشهایی از تلالو نور آفتاب به چشم میخورد و یکی پس از دیگری از ستیغ آفتاب در بلندای آسمان به سمت سایه به پایان میسریدند، یکی پس از دیگری به زمینی که در پناه سایبان درختها و علفها و مزرعه بود، باز میگشتند، به دره و سایهٔ شب رجعت میکردند
باغ یکپارچه از طوفان و هیاهوی پرندهگانی که به خانه باز میگشتند، پر بود. سپس سکوت و آسمانی که تهی مینمود.
پیرمرد به آرامی برگشت، زمانی به درازا کشید، چشمهایش را با لبخندی که با غرور به باغ و به نوهاش انداخت، گشود. دخترک به او خیره شده بود. لبخند نمیزد.با چشمانی گشاده شده و رنگی پریده در سایهیی سرد ایستاده بود و پیرمرد دید که چهطور اشک بر پهنای صورت دخترک باریدن گرفت.
مترجم: آزیتا زمانی