“در ولایت چین شهریست چون خُلد برین. نام آن شهر, *شهر مدهوشان* است با مردمانی به صورت ماه, در قبا و جامه ی سیاه. هر که در آن شهر وارد شود همچون آنها سیاهپوش می گردد.اگر گردنم را بزنی بیش از این نتوانم گفت.”
پیکر اول:روز شنبه…
روز شنبه بهرام شاه به سوی گنبد سیاه و بانوی هندی خود روانه شد. تا شب آنجا نشاط و شادی, عود سوزی و عطرسازی کرد. هنگامیکه شب همچون عودِ سیاهی به روی حریر سپیدِ روز ریخته شد, شاه از بانوی کشمیریِ خود افسانه ای طلب کرد و آن آهوی تُرک چشم هندوزاد گره از نافه ی مُُشکین خود گشود و در حالیکه از شرم نگاه به زمین دوخته بود داستان خود را اینچنین آغاز نمود که:
در دوران کودکی از خویشان و بستگانم چنین شنیدم که از جمله خدمتکاران قصر خاندان ما, زاهد زنی بود که هر ماه در سرای ما می آمد. سر تا پای پوشیده در لباس سیاه. روزی از او سبب سیاهپوش بودنش را جویا شدند و او از آنجا که زنی پارسا و درستکار بود چاره ای جز راستی پیش روی خود ندید و راز آن حریر سیاه را گفتن آغاز کرد که:
سالها قبل من کنیز فلان مَلِک بودم. مردی بود بسیار درستکار و بزرگمنش و کامگارو مهماندوست که گرچه جورها و بی عدالتی های فراوان دیده بود اما دست از کوشش برنداشته بود. مهمانخانه ای داشت بزرگ و غریبان و خستگانِ راه را در منزلش سُکنی میداد و خوانِ سخاوتش همواره بر همگان باز بود.و این او بود که همواره در تمام اوقات سال سیاهپوش بودو ردا و جامه ی سیاه به تن داشت. در گذشته لباسهای پر از زینت و طلا, به رنگِ سرخ و زرد می پپوشید اما رخدادی در زندگی او سر تا به پا, سیاهش کرده بود و کَس راز این سیاه پوشیدنش را نمی دانست. روزی به پایِ شاه افتادم و دلیل سیاه پوشیدنش را خواستار شدم و او را گفتم:
“ای دستگیر غمخواران فقط تو راز این جامه ی سیاه را میدانی پس مهر از لب بگشا و مرا محرم بدان.”
شاه چون اصرار من بدید لب به سخن گشود که:
در ِ قصر من همواره به روی میهمانان باز بوده و هست. روزی از روزها میهمانی از راه رسید که از کلاهِ روی سر تا کفش و دستارش همگی سیاه بود. در دل دانستنِ دلیل این سیاهپوشی را خواستار شدم اما ابتدا به شرط میزبانی نُزلی پیش رویش گذاردم و سپس از او پرسیدم:
“از چه روی جامه گان تو همگی سیاه هستند؟”
پاسخ داد: ” معذورم بدار که گفتن نتوانم. “
اصرار کردم, لابه و زاری کردم و او چون بیقراری من بدید گفت:
“در ولایت چین شهریست چون خُلد برین. نام آن شهر, *شهر مدهوشان* است با مردمانی به صورت ماه, در قبا و جامه ی سیاه. هر که در آن شهر وارد شود همچون آنها سیاهپوش می گردد.اگر گردنم را بزنی بیش از این نتوانم گفت.”
این را بگفت و از پیش من برفت. من ماندم و بی قراری و اشتیاق دانستن آن شهر و آگاهی از این راز سر به مهر. صبر پیشه کردنم را سود نبود پس راه سفر پیش گرفتم و راهی دیار چین شدم و به شهر مدهوشان رسیدم.
چون قدم به آن شهر گذاشتم باغی دیدم آراسته چون خُلد برین ساکنان شهر سپید رویانی چون ماه اما در قبای سیاه. تا یکسال آنجا ماندم اما کَسی از آن راز آگاهم نکرد تا اینکه با آزاذه مَرد قصابی آشنا شدم. از آنجا که انسانی بود نیکرای و نیکزاد با او دوستی آغاز کردم و به او لطفها کردم تا این داستان را برایم بگوید. روزی مرا به خانه ی خویش برد طعامی آورد و خدمتی خوب درنوردید. هنگامی که خوردن و صحبت از هر دری کردن خاتمه یافت هر آنچه از طلا و سکه و جواهر که به او بخشیده بودم پیش آورد و پرسید:
“دلیل این همه بخشش چیست؟ در قبال اینها چیزی از من بخواه, که اگر جانم را هم بخواهی دریغ نخواهم کرد.”
به او حکایت خود را گفتم و دلیل ماتم و سیاهپوشی مردم شهر را جویا شدم. مرد قصاب چون این سخن بشنید دگرگون شدو لختی ساکت ماند و سپس گفت: ” وقت آنست که آنچه را که میخواهی بدانی ببینی و از آن «گاهی یابی بر خیز تا بر تو راز آشکار کنم.”
این سخن بگفت و از خانه بیرون شد و من در پی او. او میرفت و من به دنبالش تا از شهر بیرون شدیم و به خرابه ای رسیدیم. آنجا سبدی بود که به طنابی بسته شده بود. مرا گفت:” در آن سبد بنشین و بر آسمان و زمین بنگر تا دلیل سیاهی و خموشی آنها را دریابی.”
در سبد نشستم و مرد قصاب شعبده بازی آغاز کرد و سبد همانند یک پرنده شروع به پرواز کرد و ریسمان به دور گردنم بسته شد و خود را بسته به یک ریسمان میان آسمان و زمین دیدم. اگر ریسمان بریده میشد بر زمین می افتادم. جانم بسته به آن ریسمانِ دورِ گردنم بود. چاره ای جز تحمل آن شرایط نداشتم تا اینکه روز هنگام پرنده ای به بزرگی و عظمت یک کوه از راه رسید و در اطراف من پرواز میکرد و من با خود گفتم پای او را بگیرم مگر نجات یابم. پس چون اینکار بکردم پرنده اوج گرفت و پرواز کرد و من بسته به پای او. از صبح تا ظهر سفرمان طول کشید.چون آفتابِ سوزان ظهر دررسید پرنده به باغی سرسبز فرود آمد و زیر سایه ای نشاط پرستی آغازید و مرا خستگی غالب آمد و خواب در ربود.
چون بیدار شدم شب بود و از پرنده خبری نبود. جستجو در آن مکان را آغاز کردم. باغی بود به سرسبزی بهشت پر از گلهای زیبا و درختان پر میوه و جویهای زلالِ پر از ماهی و کوهی از زمرد و چشمه هایی از گلاب و هوایی خنک پُر از بوی عطر گلها. خدا را شکر گفتم و از آن میوه ها خوردن آغاز کردم. اندکی بگذشت وابری آمد و باران بر سبزه ها دُرفشانی آغاز کرد و غبار خوابید و از دور صد هزاران حوری پیدا شدند, روحپرور همچو ریحان, همه دستها حنایی و لبها چون یاقوت سرخ درخشان و ساعدی سیمین و گوشوار مروارید بر گوش و شمعها به دست, با هزار عشوه و ناز نزدیک آمدند و فرشی انداختند و بساطی پهن نمودند و تختی گذاردند و راهِ صبرم زدند.
اندکی بعد گویی که آفتابی پر نور پدید آمده باشد بانویی پدیدار شد چون صبح تابان. او سرو بود و حوریان در برابر او مانند چمن, او گل سرخ بود و حوریان چون سمن. به غایت زیبایی و جمال. سپید تن و لعلین لب و مُشکین گیسو چون عروسی مهرو بر تختی فرود آمد و لختی بنشست. سپس سر برداشت و با یکی از حوریان سخنی گفت که: ” نا محرمِ خاکی ای اینجا هست. بگردید و پیدایش کنید و پیش من آریدش.”
حوریان مرا یافتندو به پیش آن بانو بردند. خواستم تا پایین مجلس کنار خادمانش بنشینم که مرا گفت:”برخیز! آنجا جای میهمان عزیزی چون تو نیست. برخیز و به پیش من آی و کنار من بنشین!”
گفتم:” ای بانوی فریشته خو! من چگونه پیش چون تو شاهی بنشینم. تخت سلیمان که جای دیوان نیست.”
گفت:” بهانه مگیر و به پیش من آی که عزیز میهمانی هستی.”
به پیش او رفتم و بنشستم. با من خوش زبانیهای بسیار کرد و بنواخت و طعامی بهشتی برایم آورد و مطربی نواختن آغازید و ترانه ای گفت و شرابی پیمانه کرد.
من نوشیدم و نوشیدم و مستی از حد بگذشت. بوسه ای از او خواستم و هزار بوسه ام ارمغان داد. اشتیاق غالب شد و دست بر کمرش انداختم. چون این حال من بدید گفت:” امشب را به بوسه قانع باش. زلفم را بکش و لبم را گاز گیر و بوسه از رخم برُبای و دیگر چیزی مخواه تا فردا شب.”
چون اشتیاقم غالب شد و صبر نتوانستم, دست یکی از حوریان را به دستم داد و گفت:”کام خود بگیر که او کمر به خدمت تو بسته.”
من و آن حوری هر دو برفتیم و زیر بلور آسمان, شبی را تا سحر کام براندیم و صبح هنگام خواب مرا در ربود و تا شب در خواب میبودم.
دوباره شب شدو حوریان از راه رسیدندو آن بانو نیز هم. دوباره اشتیاق من و دعوت او به صبر و اصرار من و پیوند دادن او مرا با یکی از کنیزکان خود و عشق بازیهای من با آن کنیزک.
و روزها گذشتند و گذشتند. سی روز بگذشت و من هر شب به وصال کنیزکی از وصال بانوی آن بهشت برین میماندم.تا اینکه صبرم لبریز شد و اشتیاق داشتن آن بانوی مهرو غالب شد و با خود گفتم امشب را دگر به وصل حوری ای قانع نخواهم بود و اگر مرا دعوت به صبر کند اصرار بی حد کنم تا کامم بدهد.
شب شد و آن آفتاب رخ آمد و من به کنارش شدم و تا خود صبح به اصرار و الحاح گذرانیدم او مرا گفت به بوسه و آغوش من راضی باش و فعلا بیش مخواه تا به وقتش به وصالم برسی و صبر پیش گیر و مرا گوش بدار و من بی صبری کردم و اصرار فراوان که من امشب تو را میخواهم و صبر نتوانم کرد. چون اصرار من بدید گفت:”چشم فرو بند, تا بند قبا بگشایم, چون بگشایی مرا در کنار خود بینی.”
چشم بستم و چون بگشادم خود را در آن سبد میان آسمان و زمین دیدم. نه باغی بود و نه بانویی.
قصاب از راه رسید و مرا پایین آورد گفت: “حال دلیل سیاهپوشی این خلق را میدانی. اگر هزار ره میکوشیدم تا تو را بگویم از این راز بیفایده بود. باید خود میدیدی و باور میکردی.”
و آن مرد نیز از آن پس سیاهپوش شد.
والسلام.