بعد از چند روز بارانی، آفتاب دمید. هوا شرجی شده بود و نفس کشیدن سخت. روی کشتی دراز کشیدم. گرمای چوبهای کف کشتی بدنم را کرخت میکرد. دکل با همه عظمتش بالای سرم به آسمان میسایید، شاید از بوی نای چوبها و کزکز نور آفتاب بود که دوست داشتم چرت بزنم، اواسط بهار بود و بدنم گرما را میطلبید. آفتاب چنان ارامم می کرد که به مجسمه قورباغه بزرگ سر دکل توجهی نمی کردم.
هر وقت باران می بارید، آیتهو مرا می اورد قسمت پایین کشتی، جلوی پنجره کوچک رو به مجسمه قورباغه و با صدایی گرفته و تو دماغی میگفت:” از خدای دریاها، خدای طوفانها و زندگی در دریا تشکر کن!”
نگاهم به دریای سرخ بود که هر بار به رنگی میشد. ایتهو سه بار کمرش را خم کرد و رو به مجسمه سنگی بزرگ دولا و راست شد. قورباغه سنگی با چشمهای وغ زده و بزرگش به ما زل میزد.
ایتهو گفت: سنگی ست اما نماد زندگی در آن چشمهای خاکستری دیده میشود. خوب نگاه کن!
آنقدر که گفته بود حالا من هم کمی بی تفاوتی… کمی رضایت در چشمهایش می دیدم.
و بعد انگار آزادباش میداد که بروید به کار و زندگیتان برسید.
روز یکشنبه صبح؛ خورشید که طلوع کرد، آیتهو رفت خرید کالای روزمره. قبل از رفتن تایید کرد یادم نرود به خدای قورباغه کشتی احترام بگذارم.
از دور می دیدم که قدِ بلند و هیکل پهنش کوچک می شود. ما از هلند امده بودیم اینجا برای تعطیلات. اصلا به خاطر همین قورباغه امده بودیم که زمانی از خدایان بود و ایتهو می گفت برگشت ما به عقب شاید تنها راه نجات باشد. وقتی رسیدیم به دریای سرخ؛ موبایل وتمام انچه که از تکنولوژی خبر می داد توی کیسه ریخت.
همانطور که خواب و بیدار دراز کشیده بودم فکر کردم ابن که فقط یک مجسمه سنگی است. من هم به اندازه آیتهو احمق نیستم؛ اما به ناگاه صدایی از مجسمه سنگی در آمد. خرخر نارضایتی بود انگار. به خواب عمیقی رفتم. خواب میدیدم میخواهم پرواز کنم اما سنگی به پاهایم وصل کرده بودند و اجازه نمیدادند به آسمان بروم. تقلا میکردم اما آزاد نمیشدم. حس رهایی داشتم اما دستی نامرئی به شانههایم فشار میآورد و مرا به پایین می راند. از خواب پریدم. خیس عرق شده بودم. خواستم بایستم و به خدای سنگی قورباغه احترام بگذرام اما پاهایم تکان نمیخورد. دستهایم هم به کف چوبی کشتی بسته شده بود.
وحشت زده فریاد کشیدم. هیچکس نبود؛ فقط دریای سرخ بود که حالا کاملا سرخ شده بود. نور آفتاب درخشان بود. آسمان آبی این اعتماد را به دلت میداد که چیز مهمی نیست. آرام گرفتم. فکر کردم آیتهو شوخی کوچکی با من کرده. مثل همین شوخی احترام به قورباغه سنگی. سایهای روی صورتم افتاد. آبتهو بود. خودش بود اما چشمهایش مثل چشمهای بزرگ قورباغه سنگی شده بود. گفتم:” بازم کن … خوشم از این شوخی نمی آد!”
آیتهو دست بر کمر گفت ” شوخی نیست… از امروز تو برده دریایی… فقط باید پرورش پیدا کنی. خدای قورباغه دریا از تو راضی نیست.
تعطیلات ما به پایان می رسید و می بایست هر چه زودتر برگردیم. اما آیتهو دستهایم را باز نمیکرد. همه روزهای آفتابی روبروی مجسمه سنگی تعظیم میکرد و دعا میخواند. بوی نمک دریا به مشامم میریخت. آفتاب درخشان بود و من بعد از چند روز باور نمیکردم که من بنده خدای سنگی دریا شدم.
پاهایم درد عجیبی گرفته بود. دستهایم رو به جلو کشیده میشد. سرم منگ بودم. درد قابل تحمل نبود.
فریاد زدم. طنابها را کشیدم شاید رها شوم.
آیتهو بالای سر من روبروی مجسمه سنگی کشتی عود روشن کرده بود و این بار با صدای بلند با زبانی نامفهوم دعا میخواند. هیچ عکس العمل انسانی در مقابل آن همه تقلاهای من نداشت.
فریاد زدم. آیتهو فقط یک بار با دستش اشاره کرد آرام باشم. ناگهان کف پاهایم شکافته شد و ریشههایی مثل ریشه درخت بید از آنها بیرون زد. دردم کمتر شده بود. ریشه روی عرشه کشتی خودش را میگستراند. از دستهایم هم ریشههای ظریفها شروع کردند به روییدن. در همان روز اول شاخههای نرم و نازکی از ریشهها بالا رفت.
آیتهو را دیگر ندیدم. فقط از چشمهای سنگی خدای قورباغه میخواندم من یک موجود زنده بک برده برای او و متعلق به دریا هستم و باید هر روز شکرگذار باشم.