خبر کوتاه بود: دکتر سیدمحمدحسین وارستهی جهرمی درگذشت. کوتاه بود اما حاشیه¬های آن طول و تفصیل داشت مثلا اینکه: در ۸۹ سالگی درگذشت ، یا پس از یک دوره بیماری طولانی مدت از دنیا رفت ، یا چراغ تاریخ کهن ایران خاموش شد ، یا صاحب تالیفات بسیار در زمینه تاریخ ایران زمین جان به جان آفرین تسلیم کرد یا استاد برجسته دانشگاه تهران و عضو پیوسته فرهنگستان علوم و برنده جایزه فرهیختگان و جایزه کتاب طلایی سال و چندین جایزه دیگر از دیار فانی به دیار باقی شتافت.
فکر کرد جان به جان آفرین تسلیم کرد، بهتر است یا از دیار فانی به دیار باقی شتافت!؟
سرش را میان دست¬هایش گرفت. نمی¬دانست سنگینی سرش از کم¬خوابی است یا ناراحتی یا شاید هم بخاطر ضعف بینایی. مدتی بود که دکتر برایش عینک تجویز کرده بود اما بشدت از عینک به هر شکل و شمایلی بدش می¬آمد و همین هم او را گاه و بیگاه از کار و بار می-انداخت. باید خبر را بصورت¬های مختلف به رسانه¬ها می¬داد . خبر داغ داغ بود . شب گذشته تا دیر وقت بر سر بیمار ایستاده بود و استاد را در حال احتضار تماشا کرده بود. همان زمان هم پیش¬بینی می¬کرد که استاد تا صبح دوام نیاورد. به محض برگشتن به خانه که دفتر کارش هم محسوب می¬شد کمی روی کاناپه دراز کشیده بود و منتظر خبر بود؛ با وجود خوردن دو قرص مُسکن سردرد آرام نگرفته بود. خواب و بیدار بود و سرش را مثل حجم سیمانی بزرگی احساس می¬کرد. با صدای زنگ موبایل از جا پریده بود. روی صفحه موبایل اسم استاد را شناخت، بنظرش بایست پسر استاد باشد، همان مرد میانسالی که برای دیدار و مراقبت از پدر هفته گذشته به ایران بازگشته بود.او اوایل شب خودش را به بیمارستان رسانده بود تا مرد به خانه برود و کمی استراحت کند. پسر در این دو سه روز نوبتی با مرد شب¬ها کنار استاد می¬ماند و نفس¬های مقطع او را می¬شمرد. در چند روزی که حال استاد وخیم شده بود اگر رفت و آمدهای او نبود ، تنها بازمانده استاد دست تنها نمی¬دانست چه باید بکند؛ بخصوص اینکه بعد از سال¬ها بخاطر وخیم شدن حال پدر به وطن برگشته بود و جایی یا کسی را نمی¬شناخت. از پسر خواسته بود تا او را در جریان کوچکترین اخبار قرار دهد تا در هر حال او بتواند کارها را رتق و فتق کند. مهم نبود پسر چه گفته بود خودش می¬دانست که استاد بیشتر از چندساعت دوام نخواهد آورد. با همین فکرها چند بار چرت زد و چشم باز کرد . اثر قرص¬های مسکن، مرز خواب و بیداریش را کمرنگ کرده بود. برگه¬یی کنار دستش گذاشته بود و لابلای چُرت و چشم¬های باز و بسته¬اش نکته¬یی روی آن با خط کج و معوج نوشته بود. نگاهی به ساعت انداخت حدود سه و نیم صبح بود. شماره جدید نشریه زیر چاپ بود. تنها دو سه روز وقت داشت که مجله را بعد از تاخیر ده روزه منتشر کند. می¬شد خبر را در نشریه کار کند اما باید زودتر آن را به خبرگزاری¬ها می¬داد. دفتر سبز رنگ کهنه و قطوری را آورد که روی آن با ماژیک سورمه¬ای و خطی کج و معوج نوشته بود :اسامی. بر اساس حروف الفبا صفحاتی را باز کرد و درحالی که دفتر را در فاصله دورتری نگه داشته بود، انگشت سبابه¬ش را از بالا به پایین می¬کشید و روی بعضی از آنها توقف می-کرد. فکرش آشفته بود و سعی می¬کرد روی کارش متمرکز شود . چه کسی مقدم بود و کدام یک هنوز زنده بودند یا باید به چه کسی اول زنگ می¬زد:همکاران استاد ، یاران قدیم شب-های چهارشنبه، دانشجویان قدیم استاد ، یا چند خبرنگاری که اینجا و آنجا فعالیت می¬کردند. بعضی از این خبرنگارها هم که زبان اینترنت را خوب بلد بودند و می¬توانستند با فیسبوک و وبلاگ و اسکایپ خبر را خیلی فوری منتشر کنند. حواسش بود که نباید می¬گذاشت خبر از دست او بیرون برود و به اسم دیگران تمام شود . نگاهی به ساعت انداخت، نزدیک چهار بود. تازه باید بیاد می¬آورد که در این ساعت چه کسی بیدار است: دکتر مهدوی در آلمان که تازه این ساعت می¬خوابید، دکتر انصاری در امریکا.اما می¬دانست که دکتر در این ساعت¬ها خلق وخوی تندی داشت؛ دکترجعفرزاده هم که مثل دکتر حشمتی و سبحانی این ساعت صبح می¬رفتند دارآباد. هرچه فکر کرد دید معقول نیست بخواهد وضعیت کسی را لحاظ کند. باید خبر داده می¬شد . کتری برقی را تا نیمه پُر کرد و دکمه آن را زد . تا میان انبوه کاغذهای روی میز و کتاب و خودکار و پاکت، گوشی تلفن بیسیمی را پیدا کند،چشمش به چند فنجان و لیوان کثیف افتاد. لیوانی را شست و کمی نسکافه در آن ریخت. گوشی تلفن کنار کتری برقی بود . آب جوش در لیوان ریخت . باید تلخ می¬خورد قند رژیمی نداشت. در میان نام-های دفتر سبز رنگ، چشمش روی اسمی خیره ماند. تکه¬ای نان سوخاری از بشقاب روی میز برداشت و به دهان گذاشت و بعد جرعه¬یی قهوه تلخ. شماره را گرفت. شماره پسر جوان و کمرویی بود که در خبرگزاری مشغول بکار شده بود و به دفتر او زیاد رفت و آمد می-کرد. چند بوق آزاد بدون پاسخ. قطع کرد. شماره را دوباره گرفت. بعد از بوق پنجم یا ششم تلفن جواب داده شد : الو …
صدا کاملا خواب¬آلود بود. معلوم نبود همان پسر است یا کسی دیگر.
گفت: کهربایی هستم! کهربایی را با حالت کشداری ادا کرده بود تا پسر او را بجا بیاورد.
صدای پشت تلفن گفت : بله … ؟ آها .. بله بله … سلام عرض کردم .
گفت: آقا شما خبرنگارهستید و این موقع هنوز خوابید؟ و در همان حال سرش را چرخاند سمت ساعت دیواری. هنوز چهار و نیم نشده بود . پسر من¬و¬منی کرد و چند کلمه نامفهوم پشت سر هم از دهانش خارج شد. بی¬توجه به حول و ولای پسر گفت: ببینید یک خبر داغ دارم و این می¬تواند آینده کاری شما را دگرگون کند.
پسرک گفت: بله بله خواهش می¬کنم یعنی چه خوب … در خدمتم .
معلوم بود تازه کم کم داشت هشیار می¬شد. گفت: یک کاغذ و قلم بردارید بنویسید استاد جهرمی درگذشت .
پسر گفت: استاد جهرمی؟ اسم کوچکشان چه بود؟
جواب داد: نه آقا، شما خبرنگار نمی¬شوید، مگر توی این مملکت چند تا استاد جهرمی داریم …
پسر شرمزده گفت: آها شناختم، استاد ناظرزاده جهرمی ! استاد تئاتر…
مرد در حالی¬که جرعه¬یی قهوه می¬نوشید ، با تحکم گفت: نه آقا! دکتر سید محمدحسین وارسته جهرمی … ایشان استاد تاریخ بودند. مگر مجله ما را نمی¬خوانید؟؟
پسر گفت: چه جالب! یعنی منظورم این است که جای تاسف دارد. چه حیف که امثال ایشان را از دست می¬دهیم .
و در حالی¬که می¬خواست نظر مدیرمسول نشریه را جلب کند گفت: حیف از آنها اما بهرحال سر شما سلامت. منظورم این است که شما همیشه از بزرگان خبرهای دست اول دارید !
می¬شد فهمید که پسر دست و پایش را گم کرده و بلاتکلیف مانده چه بگوید.
مرد با با سردرد و کلافگی درحالی¬که دندانه¬هایش را روی هم فشار می¬داد، گفت:ایشان ساعتی پیش در ۸۹ سالگی در بیمارستان بهمن تهران فوت کردند، خواستم شما این خبر را کار کنید وگرنه دوستان خبرگار که فراوان هستند!
پسر گفت: باعث افتخار من است … اما فکر کنم بتوانم همین حالا از مطالبی که توی اینترنت در مورد ایشان هست، یک خبر مفصل آماده کنم و بدهم دست سردبیر.
مرد گفت: به خبر مفصل نیاز نیست، اول یک خبر کوتاه از درگذشت ایشان و بعد هم می-توانید به من زنگ بزنید و مصاحبه کنید. اما فعلا که سرم شلوغ است ساعت هشت و نیم زنگ بزنید. و بدون خداحافظی گوشی را گذاشت. باید آگهی خبرفوت استاد را در چاپخانه راست و ریس می¬کرد و سراغی هم از مجله می¬گرفت. کارها تمامی نداشت. به یاد آورد باید به “خبرگزاری کتاب¬های امروز” زنگ بزند اما قبلش به یکی از خبرنگارهای با سابقه روزنامه صبح زنگ زد، جواب نداد. فکر کرد امروز چند شنبه است و اینکه آیا پسرعمویش فرصت می¬کرد در این اثنا قبل از او برود بیمارستان، سراغ پسر استاد یا خیر. در همین فکر بود که تلفنش بصدا درآمد .خودش بود،همان خبرنگار روزنامه. مرد می-دانست که خبرنگار کهنه¬کار خواب و بیدار ندارد. خبر را به او هم داد. خبرنگار چند تا سوال از او پرسید و او درحالی که از خانه خارج می¬شد و در خانه را می¬بست به او جواب می¬داد. چاپخانه نزدیک منزلش بود و می¬توانست پیاده به آنجا برود.
در دقایق آغاز یک روز تابستانی با آسمانی هنوز گرگ و میش، می¬شد نور را روی بام و زاویه¬های کج اینجا و آنجا دید و بوی درخت¬ها و گل¬های باغچه¬های جدول کنار خیابان را حس کرد. به یاد آورد استاد دیگر این روز را نمی¬بیند، دیگر دستش را تکان نمی¬دهد و دیگر هیچ عصر جمعه¬یی در خانه¬اش به دیدارش نخواهد رفت. انگشتش را روی چشمش کشید و اشک¬ها را با پشت دست پاک کرد. فکر کرد کاش می¬شد یک صفحه به مجله اضافه می¬کرد اما می¬دانست که نمی¬شود. از لرزش تلفن متوجه موبایلش شد. همان پسر خبرنگار بود. می-خواست بداند آیا می¬شود قرار مصاحبه را زودتر بگذارند. و او گفته بود باید تا همان ساعت صبر کند . خوشحال شد که پسر به تقلا افتاده و کار را یاد گرفته است. همین شد که بعد از خداحافظی پسر در جا به او زنگ زد تا بگوید سوالها باید چه باشد. حتی گفت می¬تواند به عادات استاد مثلا اینکه سحرخیز بوده ، ورزش می¬کرده و اینکه از دروغ بیزار بوده اشاره کند و تاکید کرد که این حرفها را به نقل از او بنویسد. می¬خواست پسر این خبرها را در سایت¬های مختلف درج کند. بهرحال بنظرش طبیعی بود که از استاد به طرق مختلف یاد شود و به بهانه¬های مختلف از آثار مهم او که در هیاهوی شهرت¬های قلابی به فراموشی رفته یاد کنند.
فکر کرد کاش به پسر استاد زنگی میزد که تلفنش بصدا درآمد، از چاپخانه بود. صدا بد به گوش میرسید و قطع و وصل میشد . بلند گفت : دارم میآیم .. نزدیکم ! متوجه شد بلند حرف زده و همین باعث جلب توجه چند مسافر ایستاده در ایستگاه اتوبوس شده بود. سرش را پایین انداخت و به در آهنی باریکی رسید که چاپخانه در طبقه زیرین آن قرار داشت.
وقتی بعد از دو سه ساعت از چاپخانه بیرون زد، باز دوباره سردردش شروع ش . فکر کرد اینهمه کار و شرایط ویژه امروز را با این سردرد چطور باید پشت سر بگذارد. به تلفنش نگاه کرد. دید شارژش دوباره تمام شده و تلفن خاموش است. میگفتند باید باتری آن را عوض کند؛ خودش که میخواست یک گوشی جدید با کارایی زیاد بگیرد ولی پولش را نداشت . حوالی نُه و نیم به خانه یا همان دفترش رسید. لپ تاپش را روشن کرد و چند سایت¬ و خبرگزاری¬ را نگاه کرد. همه جا پُر بود از خبر درگذشت استاد. پسر هم در خبرگزاری حرف¬هایی به نقل از او گذاشته بود . به آلمان زنگ زد و روی پیغامگیر خبر را کوتاه اعلام کرد. موبایلش همچنان خاموش بود . شارژر موبایلش را پیدا نمیکرد. خسته بود و حس میکرد از سردرد وتاثیر قرص¬های دیشب کمی تلو تلو میخورد. روی کاناپه دراز کشید. باید یکساعتی می¬خوابید. حوالی ظهر با زنگ تلفن ثابت بیدار شد . پسر استاد بود .
از او پرسید: پسرعمویم رسیده؟ پسر استاد گفت : نه متاسفانه ندیدمشان، کی قرار بود بیایند؟ مرد به یاد آورد شاید که اسم بیمارستان را اشتباه گفته باشد یا پسرعمویش کار داشته و خواسته دیرتر برسد . ناگهان به یاد آورد اصلا با پسر عمویش تماس نگرفته و فقط قصد آن کار را داشته. با این حال گفت بهرحال فکر کنم تا یکی دو ساعت دیگر می¬آیند پیش شما و ادامه داد : نگران نباشید کارها را راست و ریس میکنیم . پسر استاد جواب داد:مشکلی نیست.
فکر کرد چه جواب بیربطی، شاید هم پسر استاد بعد از سال¬ها دوری از زبان فارسی اصطلاحات را اشتباه بکار میبرد . گفت: بهرحال روی کمک ما حساب کنید.
پسر استاد گفت: واقعا شما در این مدت خیلی لطف کردید به ما، فقط خواهشی داشتم.
مرد گفت: بفرمایید در خدمتم. پسر استاد گفت: میخواستم خواهش کنم امشب هم چند ساعتی کنار استاد باشید تا من بروم خانه .. کمی کار دارم ، باید دوش بگیرم و لباس عوض کنم!
مرد مردد ماند و بعد از مکث کوتاهی گفت: حتما میآیم . پسر استاد که متوجه مکث او شده بود گفت: یکی دوساعت بیشتر مزاحم شما نمیشوم، البته واقعا حضور شما برای پدر خوب است نفس گرم شما …
مرد گیج شده بود، نمیدانست منظور پسر استاد چیست. گفت راستش از دیشب که شما با موبایل من تماس گرفتید یعنی منظورم همان حوالی سه صبح تا حالا خواب و آرام نداشتم . پسر استاد گفت اما من دیشب تماس نگرفتم، شما که می¬دانید من فقط شماره دفترتان را دارم و دیشب هم زنگ نزدم . و وقتی دید از مرد صدایی در نمیآید گفت : بهرحال آقای کهربایی،اگر نمیتوانید امشب هم کنار مریض ما باشید بفرمایید تعارف نکنید لطفا .
کهربایی هاج و واج مانده بود .گلویش خشک شده بود و دلش میخواست برای یک لحظه هم که شده بخار شود و به هوا برود . جواب داد : چشم حتما میآیم .. ساعت هفت آنجا باشم یا هشت ؟ و قبل از شنیدن جواب ناخودآگاه گوشی را گذاشت و سایت¬هایی را که باز کرده بود یکی یکی بست.