محمد صادقی: آلبرت شوایتزر (۱۹۶۵-۱۸۷۵) فیلسوف، پزشک، موسیقیدان و نویسنده نامداری است که در کایزرسبرگ (منطقهای که مدتی در خاک آلمان و سپس در خاک فرانسه تعریف میشد) به دنیا آمد و با وفاداری به آرمانهایی انسانی و اخلاقی که از کودکی و نوجوانی به آنها میاندیشید، اصیل و درخشان زیست.
در نوجوانی وقتی با به رخکشیدن زور و بازوی خود پسری بزرگتر از خود را در دعوا و زد و خوردی جانانه، شکست داد، واکنش آن که به او گفت اگر من هم از غذاهای خوب و کافی برخوردار بودم به همین اندازه نیرو داشتم، او را به اندیشیدن واداشت. آلبرت، انسان حساسی بود و نسبت به جهان پیرامون خود با دقت مینگریست. اگر اسب یا سگی را آزار میداد، پس از آن با خودش دست به یقه و دچار احساس شرمساری میشد. زمانی با دوستان و همبازیهای خود به شکار پرندگان رفته بود که صدای ناقوس کلیسا در گوشاش طنینافکن شد، و قلابسنگی که در دست داشت را به زمین انداخت و همین موجب شد تا پرندگان به پرواز درآیند و بگریزند و از گزند در امان بمانند. این رفتار احساس آرامشی در او ایجاد کرد و با خود عهد بست که هرگز به قصد تفریح به کشتن حیوانها نپردازد. میتوان گفت، شعار اصلی زندگی او (احترام به زندگی) از همان لحظهها و در روزهای نوجوانی آغاز میشود و از او انسانی میسازد که لب جهان بیقلب را به خنده میآوَرَد.
آلبرت از همان دوره کودکی و نوجوانی، اهل چونوچرا و پرسشگری بود. اگر کتابی را در دست میگرفت تا زمانی که مطالب آن را خوب درک نکرده بود کنار نمیگذاشت و اگر چیزی را به دقت فهم نمیکرد آن را نمیپذیرفت حتی اگر از نوشتهها و گفتههای بزرگان فرهنگ و اندیشه بود. پرسشگری او همه را به ستوه میآورد چون آنچه برای همه قطعی و از پیش تعیینشده و پذیرفته شده بود، در نظر او قطعی و پذیرفتنی نبود. در اواخر قرن ۱۹ دوچرخهسواری کاری عادی نبود، بزرگترها این کار را نشانه خودسری جوانان میدانستند و ناپسند میشمردند. ولی آلبرت، با پساندازی که اندوحته بود دوچرخهای خرید و از این کار بسیار لذت میبرد. داوریها، کنایهها و زمزمههای این و آن هم اثری در راه و رسم زندگی او نداشت.
درد و رنج انسانها و درد و رنجی که بر حیوانها وارد میشود همواره مایه تلخکامی او بود و همیشه با خود میاندیشید که چرا این اندازه درد و رنج وجود دارد و برای تسکینبخشیدن به رنج و درد انسانها چه باید کرد؟ و چه راه یا راههایی وجود دارد؟ او از زندگی خوب و خوشی برخوردار بود اما از اندیشیدن به درد و رنج دیگران غافل نبود و آرزو داشت که انسانهای دیگر هم در زندگی خوب و خوش باشند و آزار نبینند.
پدرش کشیش بود و او که از نوجوانی به موسیقی علاقه داشت، آرزو داشت که روزی موسیقیدان بزرگی شود. آلبرت از همان زمان ارگ مینواخت، و گاهی نیز به جای نوازنده کلیسا این کار برعهده او قرار میگرفت. در جوانی (۱۸۹۳) هم که به پاریس رفت، همزمان که در دانشگاه استراسبورگ به تحصیل در رشته الهیات پروتستان میپرداخت، چنان استعدادی از خود نشان داد که از سوی شارل ماری ویدر (Charles-Marie Widor) که نوازنده چیرهدست ارگ بود به شاگردی پذیرفته شد. ابتدا در سال ۱۸۹۸ پایاننامه دکترای خود را در زمینه فلسفه کانت نوشت (در دانشگاه سوربن) و دکترای خود را یک سال بعد گرفت و سپس در رشته الهیات هم دکترای خود را در سال ۱۹۰۰ دریافت کرد. به نوازندگی ارگ، کتابخوانی، روزنامهخوانی، گردش در طبیعت و… علاقه فراوانی داشت. بارها تاکید کرده بود:«مهمترین سالهای زندگی انسان، سنین ۹ تا ۱۴ سالگی اوست. در این سالها مغز برای فراگرفتن و نگهداشتن، آمادهتر است و هم در این سالهاست که دختران و پسران باید با افکار اندیشمندان بزرگ جهان آشنا شوند.»
تصمیم بزرگ
آلبرت در زمینه موسیقی، فلسفه و الهیات از دانش بالایی برخوردار بود، زندگی و درآمد خوبی داشت و با کوشش و ارادهای که از خود نشان داده بود، در جوانی به فرد اندیشمند و هنرمندی تبدیل شده بود و ریاست مدرسه الهیات استراسبورگ را هم برعهده داشت. کتابی هم که درباره یوهان سباستین باخ نوشته بود او را به شهرت رسانده بود. اما پرسشها و دغدغههای کودکی و نوجوانی و آرمانهایی که در سر پرورانده بود همچنان با او بود. او میدید که در جهان بیعدالتی حکمفرماست، انسانهای زیادی دردمند هستند و رنج میکشند و او از زندگی خوب و بانشاطی برخوردار است. آیا این حق طبیعی او بود؟ و دیگران چنین حقی نداشتند؟ با خود عهد بست که به یاری دردمندان و ستمدیدگان بشتابد و سرانجام، خواندن گزارشی در یک مجله و سخنان گلایهآمیز رئیس انجمن تبلیغات پاریس در گابن، که ابراز داشته بود به کمک نیازمند است و بدون یاری افراد نیکخواه ادامه خدمت برایش ممکن نیست، ذهن آلبرت را به خود مشغول کرد. او با خواندن آن گزارش، راه خود را پیدا کرد و درنگ نکرد. تصمیم خود را گرفت و خانواده و دوستان خود را نیز در جریان گذاشت. سیلی از اعتراضها و مخالفتها بر سرش آوار شد. برخی میگفتند او در حق خود جفا میکند زیرا وقتی میتواند در موسیقی، فلسفه و الهیات کارهای بزرگی انجام دهد با این کار فقط جوانی خود را تباه میسازد، برخی راهی که او در نظر داشت را بیراهه میخواندند، برخی میگفتند عقل خود را از دست داده و نمیداند چه میکند، اما آیا کسی از درون او آگاهی داشت و از تصمیم قاطع او فهمی داشت؟ بله، یک نفر! هلن برسلو (Helene Bresslau) دانشجوی فلسفه که همسو و همگام با آلبرت بود، تنها پشتیبان او بود. هلن و آلبرت ساعتهای زیادی را با هم گذرانده بودند، قدم زده بودند و گفتوگو کرده بودند و سرانجام نیز زندگی مشترک خود را آغاز کردند. آلبرت در کنار مباحث نظری و گفتوگوهای علمی، برای عملگرایی در جهت تحقق آرمانهای انسانمدارانه و اندیشههای اخلاقگرایانه نیز به شدت ارزش قائل بود و با ارادهای محکم تصمیم خود را عملی کرد. خودش به تحصیل در زمینه پزشکی پرداخت و هلن نیز پرستاری آموخت زیرا مردم محروم آفریقا در رنج و درد بودند و به پزشک و دوا و محبت نیاز داشتند. آلبرت روزها پزشکی میخواند و شبها به نوشتن میپرداخت و با انجام سخنرانی و اجرای کنسرت هزینههایش را تامین میکرد. آلبرت برای ساختن بیمارستانی در آفریقا به پول نیاز داشت و گام نخست را نیز خود برداشت و درآمدی که از چاپ کتابهایش به دست آورده بود برای این کار در نظر گرفت و از دوستانش هم یاری خواست. آلبرت که عاشق موسیقی بود، از گفتگوهای علمی لذت میبرد، به فلسفه و الهیات علاقه داشت و میتوانست زندگی بسیار خوب و آرامی در اروپا داشته باشد، از همه اینها چشم پوشید و با یار خود در سال ۱۹۱۳ به سوی آفریقا رهسپار شد. سرزنشها و زمزمههایی که همراه با ابراز تاسف بود نیز او را دلسرد نکرد زیرا او به ندایی گوش میداد که از درون او میآمد.
ساختن بیمارستان در آفریقا
لامبارنه (Lambaréné) در کشور گابن، جایی بود که آلبرت و هلن برای ساختن بیمارستانی در نظر گرفته بودند. لامبارنه جای خطرناک و وحشتناکی بود، بیماریهایی مانند مالاریا، اسهال خونی، جذام و… در آن زیاد بود، جهل و خرافه در آنجا بیداد میکرد، جادوگران تسلط زیادی بر بومیها داشتند و هنوز آدمخوارانی در آن سرزمین بسر میبردند. آلبرت و هلن پا به نقطهای گذاشتند که بیش از هر چیز کثیف و آلوده بود، از این رو در آغاز مکانهایی را سامان دادند بلکه بتوان اقدامهای پزشکی را در آن انجام داد. برای نمونه یک مرغدانی متروک را تمیز کردند و به اتاق جراحی تبدیل کردند. یکی از بومیها (به نام یوسف) را هم برای مترجمی و دستیاری به کار گرفتند. لامبارنه جایی نبود که همچون شهرهای اروپا امکاناتی داشته باشد، سرزمینی فقیر بود. همه چیز را باید خود میساختند اما این یکی از مشکلات آنها بود. با بومیهای دردمندی سر و کار داشتند که درمان آنها کار دشوار و طاقتفرسایی بود. دارویی که باید چند قطره در روز میخوردند را یکجا سر میکشیدند، روغنی که باید به نقطهای از بدن خود میمالیدند را میبلعیدند و… و از این رو خدمات دکتر شوایتزر را بیاثر میکردند. هنگامی که دارو و تجهیزات پزشکی اندکی هم در اختیار او بود اینگونه رفتارها دردناکتر میشد. در نگاه بومیها اینکه دکتر شوایتزر بیماری را بیهوش میکرد و پس از جراحی، درد بیمار رفع میشد، این کار کشتن یک آدم و سپس زندهکردن او به نظر میآمد! و همه بیماران دوست داشتند دکتر آنها را جراحی کند و در غیر این صورت دلخور میشدند! وقتی هم بیماری که به دکتر مراجعه کرده بود از دنیا میرفت، میگفتند که مرد سفیدپوست او را کشت!
اوهام و خرافه ذهن و ضمیر بومیهای آفریقایی را پر کرده بود و برای رفع این مشکل کار چندانی از دکتر ساخته نبود ولی عاشقانه و مهربانانه به کار درمان آنها میپرداخت. با شفقت، بردباری، مهربانی و سختکوشی و اخلاقی نیک، کم کم بومیها را به این نتیجه رساند که دکتر نیکخواه آنان است. دکتر شوایتزر، اصول اخلاقی خود را فریاد نمیزد بلکه با عمل نیک و انساندوستانه خود میکوشید اصول اخلاقی، ارزش کار و… را به افراد بیاموزد. او در لامبارنه فقط به کار پزشکی و نویسندگی مشغول نبود، یک کارگر تمامعیار هم به شمار میرفت. تعمیر بخشهای آسیبدیده ساختمان بیمارستان، ترمیم وسایل خرابشده و… هم بر عهده خودش بود. باغبان ورزیدهای هم بود و برای اینکه به غذای بومیها تنوعی ببخشد (غذای اصلی آنها موز و مانیوک بود) باغی بزرگ در اطراف بیمارستان درست کرد تا سبزیجات و میوههای بیشتری در دسترس قرار گیرند. اما جنگ جهانی اول موجب شد تا دکتر شوایتزر و همسرش مدتی از سوی فرماندار فرانسوی بازداشت و زندانی شوند و سپس نیز به اروپا بازگردند. آن هم به عنوان اسیر جنگی! در حالی که دکتر شوایتزر در خدمت انسانها بود و در نگاه او نژاد، ملیت و عقاید مرزبندی ایجاد نمیکرد، او دوستدار انسانها بود و قلباش برای دردمندان میتپید و با کسی دشمنی نداشت ولی در جنگ چنین منطقی معنا نداشت! در همین جنگ بود که مادر او در زیر سم اسبهای سوارهنظام ارتش آلمان جان باخت. احترام به زندگی شعار اصلی دکتر شوایتزر بود و از این رو با خشونتورزی نسبت به انسانها و نابودکردن دیگر جانداران به شدت مخالف بود. باور داشت که جز برای رفع گرسنگی نباید هرگز حیوان یا نباتی را از زندگی محروم کرد و سرانجام نیز به گیاهخواری روی آورد. او میگفت:«همه ما باید به این نکته پی بریم که رنجدادن و نابودکردن خطای عظیمی است. ما همه در ژرفای ضمیر خود این احساس را داریم، اما از ترس زبون جلوهکردن و احساساتی به شمار رفتن، از اذعان به این موضوع و عمل به آن خودداری میکنیم.»
پس از جنگ جهانی اول، همسر و فرزند کوچکش در اروپا ماندند و خود به آفریقا بازگشت. بیمارستانی که او و همراهانش بنا کرده بودند، به خاطر عدم رسیدگی فرسوده شده بود اما برای او چنین تصاویری ناامیدکننده نبود، با اراده محکمتری بیمارستان را بازسازی کرد و با سخنرانی در دانشگاهها و برگزاری کنسرتهایی در اروپا توانست پولی برای کارهایی که در پیش داشت به دست آورد. ماتیلده کوتمان (Mathilde Kottmann) و اما هاوسکنشت (Emma Haussknecht) پرستاران فداکاری بودند که او را یاری میدادند و پزشکان و پرستاران دیگری هم در طول زمان به او پیوستند. جنگ دوم جهانی هم آغاز شد و او باز به لامبارنه بازگشت اما همسر و دخترش را در سوئیس گذاشت که کشور بیطرف و امنی بود. یاریرساندن به مردم محروم و دردمند آفریقا هدف اصلی او بود اما از نویسندگی هم دست نکشید و آثار ارزشمندی نوشت. بیمارستان نیز روز به روز و با جمعآوری کمکهای مردمان نیکخواه (بویژه مردم آمریکا و انجمنهای خیریه آمریکایی) وضعیت بهتری پیدا میکرد. در سال ۱۹۴۱ هلن بدون اینکه او را باخبر سازد راهی لامبارنه شد زیرا میدانست که دکتر شوایتزر در وضعیت دشواری قرار دارد و به پرستار مهربان و کوشایی همچون او به شدت نیازمند است. هلن در حالی از سوئیس به لامبارنه آمد و به همسرش پیوست که اروپا در جنگی تمامعیار میسوخت و این سفر بسیار خطرناک بود. در سال ۱۹۴۹ دکتر شوایتزر برای نخستین بار راهی آمریکا شد و آنجا به شدت مورد استقبال مردم، رسانهها و دانشگاهها قرار گرفت و البته از کمک مردم آمریکا نیز سپاسگزاری کرد:«بییاری آمریکاییها، بیمارستان من نمیتوانست در سالهای جنگ به کار خود ادامه دهد.» در سال ۱۹۵۲ جایزه صلح نوبل به دکتر شوایتزر تعلق گرفت و او با پولی که دریافت کرد، آرزوی بزرگ خود را تحقق بخشید یعنی دهکدهای برای جذامیان درست کرد تا در آنجا بتوانند راحتتر زندگی کنند.
هلن برسلو در سال ۱۹۵۷ و آلبرت شوایتزر در سال ۱۹۶۵ از دنیا رفتند، در حالی که زندگی بسیاری از افراد را نجات داده بودند و در کاستن از درد و رنج مردم محروم آفریقا فداکارانه کوشیده بودند. شوربختانه و با وجودی که آلبرت شوایتزر یکی از بزرگان اندیشه، فرهنگ و علم در جهان است و شناخت زندگی و اندیشههای او میتواند بسیار راهگشا، الهامبخش و زندگیساز باشد در ایران چندان شناخته شده نیست، نه خودش و نه آثار بسیار مهمی که به قلم او منتشر شده و به زبانهای مختلف ترجمه و منتشر شده است. تنها کتابی که ما را با زندگی اصیل او آشنا میکند کتابی با نام The Story of Albert Schweitzer نوشته آنیتا دانیل (Anita Daniel) که در ایران با نام “حماسه آلبرت شوایتزر” و در سال ۱۳۳۹ با ترجمه حبیبه فیوضات و با همت “بنگاه ترجمه و نشر کتاب” منتشر شده که من نیز در تنظیم این مقاله از آن بسیار بهره بردهام. هرچند اکنون، همین کتاب ارزشمند نیز سالهاست تجدیدچاپ نشده و در کتابفروشیهای ایران موجود نیست! این در حالی است که در دنیای غرب، کتابهای فراوانی درباره زندگی و اندیشههای شوایتزر برای گروههای سنی کودک، نوجوان، جوان و بزرگسال منتشر شده و میشود. آثاری که جای خالی آنها در کتابفروشیهای ما به شدت احساس میشود…
درج نخست در: دوماهنامه مروارید، شماره دوم، آبان و آذر ۱۳۹۵