جملههای نگاشته بر جامِ جمجمه
مشتاب و میندیش که جانم گریخته است؛
مرا بنگر که جز جمجمهای نیستم،
که هر چه از من میتراود، به رغمِ سرهای زنده،
پوچ و بیهوده نیست.
زیستم، دل دادم و چونان تو نیز نوشیدم؛
خفتم که استخوان به خاک بسپارم؛
پُر کن که مرا هیچ نمیرنجانی،
کرم را لبهاییست پلیدتر از لبهای تو.
خوشا سرشار از شراب شوم،
نه آنکه نطفههای نمناکِ هر کرم را بپرورم؛
همان بِهْ که در بزمِ خدایان بگردم
که خود را خوراکِ خاکیان مگردانم.
آنجا که شاید هوش میدرخشید،
باشد که با دیگران خوش درخشد؛
و آندم، که ای دریغ، هوش پَر کشید،
چیست شریفتر از شراب جانشین؟
بنوش تا میتوانی؛
شاید آندم که اینسان با تبارت بگذری،
نسلی از آغوشِ خاک تو را برگیرند
تا شعرخوانان با مردگان شادخواری کنند.
جز این چرا؟ چیست جز رنج
آنچه سرها درین روزکِ عمر میزایند؟
با رهایی از کرم و خاکِ ویرانگر
سرها را فرصتِ سودرسانیست.
شعری از جورج گوردون بایرون
ترجمۀ شهریار یعقوبیان

