ناتاليا خود را به آغوش مادرش انداخت و زماني دراز با هقهقي آرام زار زد. روزهاي فراوان جلو اين اشکها را گرفته بود، ذخيرهشان کرده بود براي امروز که از سنسونتلا برگشتيم و او همين که چشمش به مادرش افتاد يکباره احساس کرد به دلجويي و تسلا احتياج دارد.
پيشترها، حتي با آن همه مشقتي که در آن روزهاي مصيبتبار کشيديم گريه نکرده بود، آن روزها که ناچار شديم تانيلو را توي گودالي در خاک تالپا دفن کنيم. من و ناتاليا، تک و تنها، هيچکس نبود که کمکمان بکند. دوتايي توش وتواني را که داشتيم سرهم گذاشتيم و افتاديم به کندن قبر، با دست خالي خاک و کلوخ را بيرون کشيديم. عجله داشتيم تانيلو را زودتر زير خاک کنيم تا ديگر کسي را با بوي نفساش، که آغشته به مرگ بود، نترساند.
بعد از آن روز هم گريه نکرد، وقت برگشتن را ميگويم که دوتايي شبها به راه ميافتاديم، خستگي سرمان نميشد، توي تاريکي کورمال کورمال، انگار که توي خواب راه برويم، قدم بر ميداشتيم و هر قدممان انگار پايي بود که بر گور تانيلو ميکوبيديم. اينجور وقتها ناتاليا انگار سنگ ميشد، جلو خودش را ميگرفت تا احساساتي که توي دلش موج ميزد متاثرش نکند. اما يک قطره اشک هم از چشمهاش نميچکيد.
اما حالا پيش مادرش برگشته بود تا گريه کند؛ فقط آمده بود تا غم و غصهاي به دل آن زن بريزد و بهاش بفهماند که دارد عذاب ميکشد و اينجوري همة ما را هم غصهدار کند، چون من هم احساس ميکردم ناتاليا دارد توي دلم زار ميزند، انگار داشت ميچلاندمان و تتمة گناهانمان را بيرون ميکشيد.
آخر راستش را بخواهيد من و ناتاليا، هردومان، تانيلو سانتوس را کشتيم. او را به تالپا برديم تا همانجا بميرد. و مرد. ميدانستيم که جان سفر به اين دور و درازي را ندارد؛ با وجود اين برديمش، دوتايي کشانکشان برديمش، با اين فکر که اول و آخر از دستش خلاص ميشويم. همين کار را هم کرديم.
فکر رفتن به تالپا اول به سر برادرم تانيلو زد. او خودش قبل از هر کس ديگر به اين فکر افتاد. چهارسال بود که ازمان ميخواست ببريمش. چهار سال تمام. از آن روزي که بيدار شد و آن تاولهاي کبود را روي دست و پاش ديد، از آن روز به بعد، وقتي تاولها زخمهاي ناسوري شدند که بهجاي خون چرکابة زردي ازشان بيرون ميزد، چيزي مثل صمغ درخت که آب غليظي ازش ميچکيد. خوب يادم هست که از آن به بعد يکسر ميگفت ميترسد که ديگر هيچوقت خوب نشود. به همين خاطر بود که ميخواست به زيارت باکرة تالپا برود تا شايد او با نگاهش آن زخمها را شفا بدهد. با آنکه ميدانست تالپا خيلي دور است و ناچاريم کلي از راه را روزها زير آفتاب و شبها توي سرماي ماه مارس گز کنيم، باز ميخواست به تالپا برود. آن باکرة کوچولو مرهمي براي درمان زخمهايش ميداد، زخمهايي که هيچ چارهاي براشان پيدا نميشد. آن باکره چارة کار را خوب بلد بود، همه چيز را پاک و پاکيزه ميکرد، کاري ميکرد که هر چيزي که بگويي تر وتازه مثل مزرعة بارانخورده بشود. همين که پاش به آنجا ميرسيد و جلو باکره ميايستاد، کلک مرضش کنده ميشد، ديگر هيچ چيز آزارش نميداد. تانيلو اينجور فکر ميکرد.
من و ناتاليا هم اين فکر را بُل گرفتيم تا او را با خودمان ببريم. من ميبايست با او ميرفتم چون برادرم بود. ناتاليا هم هرجور شده ميبايست ميآمد چون همسر تانيلو بود. ميبايست کمکش ميکرد، زير بغلش را ميگرفت، وقت راه رفتن حايلش ميشد تا زمين نخورد، و شايد هم وقت برگشت که تانيلو تمام اميدش را به دنبال خودش ميکشيد، ناتاليا ميبايست شانه زير بار او ميداد…
من از همان اول ميدانستم ناتاليا چه فکري به سر دارد. چيزهايي از او ميدانستم. مثلا ميدانستم آن رانهاي گرد و سفت که مثل سنگ آفتابخورده گرم بود، مدتي است تنها مانده. اين را خيلي وقت بود که ميدانستم. چندبار با هم بوديم، اما هميشه ساية تانيلو از هم جدامان ميکرد، احساس ميکردم دستهاي ورمکردهاش ميانمان ميآيد و ناتاليا را از من جدا ميکند تا همانجور تيماردارش باشد. و تا وقتي تانيلو زنده بود اوضاع همان بود که بود.
امروز ميدانم که ناتاليا به خاطر آن ماجرا استغفار کرده. من هم استغفار کردهام. اما اين چيزها نه از عذاب پشيماني نجاتمان ميدهد و نه ماية آرامشمان ميشود. اين فکر هم کارمان را آسان نميکند که تانيلو در هر حال ميمرد، چون اجلش رسيده بود، يا اينکه رفتن به تالپا با آن راه دور و دراز هيچفايدهاي به حالش نداشت، چون او بيبرو برگرد ميمرد، حالا يا اينجا يا آنجا، شايد اينجا کمي ديرتر ميمرد، به خاطر آن همه عذابي که توي راه کشيد و آن همه خوني که ازش رفت و خيلي چيزهاي ديگر. اينها همه روي هم جمع شد و زودتر از موقع کلکش را کند. مشکل اينجاست که من و ناتاليا برديمش و وقتي ديگر از رفتن منصرف شده بود، وقتي احساس کرد ديگر رفتن فايدهاي ندارد و ازمان خواست که برگردانيمش، کشانکشان برديمش. از زمين بلندش ميکرديم تا بتواند راه برود، بهاش ميگفتيم ديگر نميتوانيم برگرديم. ميگفتيم: «تالپا از سنسونتلا نزديکتر است.» اما هنوز تالپا خيلي دور بود، چندين روز فاصله داشت.
آن شبها خوب به يادم مانده. اولها دور و بر خودمان را با چوب کاج روشن ميکرديم. بعد ميگذاشتيم تا خاکستر روي آتش را بگيرد و آنوقت من و ناتاليا ميرفتيم زير چتري پناه بگيريم تا روشنايي آسمان رويمان نيفتد. اين جوري به خلوت بيابان پناه ميبرديم، دور از چشم تانيلو و پنهان در شب. خلوت بيابان به هم نزديکمان ميکرد. پيکر ناتاليا را توي دستهاي من ميگذاشت و اين ماية تسلي ناتاليا ميشد. اينجوري احساس ميکرد خستگياش در ميرود، خيلي چيزها را از ياد ميبرد و بعد ميخوابيد و پيکرش غرق در آرامش ميشد.
دست بر قضا زميني که روش ميخوابيديم هميشه گرم بود. و پيکر ناتاليا، زن تاليو برادر من، بلافاصله با گرماي خاک گرم ميشد، و بعد آن دوتا گرما مثل آتش سوزان ميشد و آدم را از خواب بيدار ميکرد. آنوقت دستهاي من دنبال او ميگشت، دستهام روي آن چيز سوزاني که پيکر او بود ميرفت و ميآمد. اول آرام و سبک و بعد جوري فشارش ميداد که انگار ميخواست خونش را بيرون بياورد. همينجور، شب پشت شب، تا صبح سر ميرسيد و باد سرد آتش تنمان را خاموش ميکرد. باري، آنوقت که داشتيم تانيلو را به تالپا ميبرديم که باکره شفايش بدهد، کار من و ناتاليا کنار جادة تالپا همين بود.
حالا همه چيز تمام شده. تانيلو از شر زندگي راحت شد. ديگر نميتواند برامان تعريف کند چه تقلايي ميکند تا زنده بماند. با آن جسم متعفن که پر از آب گند گرفتهاي بود که از تمام منفذهاي دست و پايش بيرون ميزد، چه جاني ميکند تا زنده بماند. زخمهاي بزرگي داشت که آرامآرام دهن باز ميکرد، خيلي آرام، و آنوقت حبابهايي ازش بيرون ميزد که بوي چيزي فاسد شده ازش بلند ميشد و همهمان را به وحشت ميانداخت.
و حالا که او مرده، ميشود اوضاع را جور ديگري ديد. حالا ناتاليا براش گريه ميکند، شايد براي آنکه تانيلو از آنجايي که هست پشيماني عظيمي را که بر روح او سنگيني ميکند ببيند. ميگويد چند روز اخير صورت تانيلو را حس کرده. صورت تانيلو تنها جايي از بدنش بود که براي ناتاليا مانده بود، ناتاليا احساس ميکرد آن صورت به سراغش ميآيد، به دهنش نزديکتر ميشود و توي موهاي او فرو ميرود و با صدايي که بيرمقتر از آن ممکن نيست، ازش ميخواهد کمکش کند. ناتاليا ميگويد تانيلو بهاش گفته بالاخره خوب شده و ديگر هيچ دردي ندارد. ميگويد بهاش اينجور گفته: «ناتاليا ديگر ميتوانم با تو باشم. بهام کمک کن با تو باشم.»
تازه از تالپا درآمده بوديم و تانيلو را آنجا توي گودالي که توي شيار عميقي براش کنده بوديم جا گذاشته بوديم.
اما ناتاليا از آن به بعد مرا فراموش کرد. يادم هست که چشمهاش پيشترها چه برقي داشت، مثل دوتا برکه بود که نورماه توش افتاده باشد. اما چشماش يکباره کدر شد، نگاهش جوري تيره و تار شد که انگار توي خاک و خل افتاده بود. انگار ديگر چيزي نميديد. تنها چيزي که براش وجود داشت تانيلو جانش بود که وقتي زنده بود تر و خشکش کرده بود و وقتي هم که ميبايست بميرد توي خاکش کرده بود.
***
بيست روز طول کشيد تا جادة اصلي تالپا را پيدا کرديم. تا آنوقت خودمان سه نفر بوديم و بس. از آنجا به بعد کمکم قاتي مردمي شديم که از هر طرف ميآمدند. جماعت مثل آب رودخانه به آن جادة پهن سرازير شده بود و ما را با خودش ميبرد، از هر طرف که بگويي فشار ميآورد. چيزي که به هم وصلمان ميکرد رشتههاي دراز غبار بود. آخر جنبوجوش مردم خاک جاده را جوري بلند کرده بود که انگار خرمن ذرت باد ميدادند، اين غبار به هوا بلند ميشد و بعد پايين ميآمد اما دوباره از زير پاهاي ما به هوا ميرفت، اين جوري تمام مدت زير پامان و بالاي سرمان غبار جاده بود. بالاي اين غبار آسمان صاف بود، دريغ از يک تکه ابر، فقط غبار بود. اما غبار که سايه ندارد.
ناچار بوديم براي فرار از آفتاب و آن نور سفيدي که توي جاده بود منتظر شب بمانيم.
بعد روزها کمکم بلندتر شد. اواسط فوريه از سنسونتلا راه افتاده بوديم و حالا که اوايل مارس بود، هوا خيلي زود روشن ميشد. هوا تاريک ميشد اما هنوز چشم به هم نگذاشته بوديم که آفتاب دوباره بيدارمان ميکرد، همان آفتابي که انگار چند لحظه پيش غروب کرده بود. هيچوقت مثل آن روزها که همراه مردم بودم به اين فکر نيفتاده بودم که زندگي چقدر کند ميگذرد و چقدر خسته کننده است. ما مثل مشتي کرم بوديم که زير آفتاب توي هم ميلوليديم، وسط ابر تيرهاي از غبار راه، پيچ و تاب ميخورديم، و اين غبار همهمان را توي يک مسير واحد به جلو ميراند، جوري که انگار به آن جاده زنجير شده بوديم. چشمهامان رد غبار را ميگرفت، تا چشم کار ميکرد غبار بود و بس، انگار چيزي جلو چشمهامان بود که راه نگاهمان را ميبست. و آسمان هميشه خاکستري، مثل يک لکة بزرگ خاکستري که از آن بالا فشار ميآورد و له و لوردهمان ميکرد. فقط گاهبهگاه، وقتي از رودخانهاي رد ميشديم، غبار بالاتر و روشنتر بود. کلة داغمان را که از خاک و خل سياه شده بود توي آب سبز فرو ميبرديم و يکباره دودي آبي از سرتاپامان بلند ميشد، مثل بخاري که توي سرما از دهن آدم در ميآيد. اما چيزي نگذشته دوباره توي غبار گم ميشديم، سعي ميکرديم همديگر را از تيغ آفتاب و از گرمايي که به جانمان افتاده بود حفظ کنيم.
بالاخره شب ميشد. يکسر توي اين فکر بوديم که شب سر ميرسد و استراحتي ميکنيم. با خودمان ميگفتيم فعلا مسئله اين است که هرجور شده روز را بگذرانيم و به هر کلکي که هست از گرما و آفتاب فرار کنيم. بعد مينشينيم و خستگيمان را در ميکنيم. فعلا بايد به هر جانکندني که شده مثل بقية مردم و جلوتر از آنها پيش برويم. مسئله اين است. وقتي مرديم تا بخواهي وقت استراحت داريم.
ما، من و ناتاليا، توي اين فکر بوديم. شايد تانيلو هم وقتي توي جادة تالپا با آن جماعت راه ميرفتيم توي همين فکر بود، دلش ميخواست اول از همه به باکره برسد، قبل از آنکه معجزههاش ته بکشد.
اما تانيلو يکسر حالش بدتر ميشد. تا به جايي رسيد که ديگر نميخواست جلوتر برود. پوست پايش ترکترک شده بود و خون از ترکها بيرون ميزد. ازش پرستاري ميکرديم تا حالش بهتر ميشد. اما آن وقت هم حاضر به آمدن نبود.
ميگفت: «من يکي دو روز همينجا ميمانم و بعد به سنسونتلا بر ميگردم.»
اما من و ناتاليا نميخواستيم اينجور بشود. توي دلمان چيزي بود که نميگذاشت به حال تانيلو دل بسوزانيم. ميخواستيم با او به تالپا برسيم، آخر با آن حال و روز خرابش باز کلي جان داشت. اين بود که ناتاليا همانجور که پاهاش را با الکل ميشست تا ورمش کمي بخوابد، بهاش قوت قلب ميداد. ميگفت فقط باکرة تالپا ميتواند شفايش بدهد. فقط خود باکره. باکرههاي ديگر هم بودند، اما فقط باکرة تالپا از پس اين کار بر ميآمد. ناتاليا براش از اين حرفها ميزد.
آنوقت تانيلو به گريه ميافتاد و اشک صورتش را شيارشيار ميکرد و بعد کلي نفرين نثار خودش ميکرد که آنقدر شرور و بدذات بوده. ناتاليا اشکهايش را با شال خودش پاک ميکرد و دوتايي زير بغلش را ميگرفتيم و بلندش ميکرديم تا پيش از آنکه شب برسد يککم بيشتر راه برود.
باري، همانطور کشانکشان برديمش تا بالاخره به تالپا رسيديم.
روزهاي آخر خودمان هم خسته شده بوديم. هردومان احساس ميکرديم قدمان روز به روز خميدهتر ميشود. انگار چيزي جلو قدمهامان را ميگرفت و بر گردهمان سنگيني ميکرد. تانيلو يکسر زمين ميخورد ناچار بوديم بلندش کنيم و گاهي اوقات شانه زير بار هيکلش بدهيم. شايد به همين دليل به آن حال و روز افتاده بوديم؛ آنقدر بيرمق شده بوديم که حال راه رفتن نداشتيم. اما آدمهايي که کنارمان راه ميرفتند وادارمان ميکردند تندتر برويم.
شب که ميشد آن جماعت پر سر و صدا آرام ميگرفت. خرمنخرمن آتش گلهبهگله روشن ميشد و جماعت زائران با دستهايي صليبوار دور آتش جمع ميشدند و رو به بهشت تالپا دعا ميخواندند. و باد آن صدا را به گوش ما ميرساند و بعد دور ميکرد، درهم ميپيچيدش تا آنجا که آن همه صدا تبديل به نالهاي واحد ميشد.
کمي بعد همهجا ساکت ميشد. طرفهاي نصفهشب ميشنيديم که کسي آن دورها آواز ميخواند. بعد چشمهامان روي هم ميافتاد و بيآنکه بخوابيم منتظر ميمانديم.
***
وارد تالپا که شديم همة جماعت دعاي صبح را ميخواندند.
اواسط فوريه به راه افتاده بوديم و روزهاي آخر مارس به تالپا رسيده بوديم و ديگر خيليها داشتند برميگشتند. همهاش به اين خاطر بود که تانيلو به استغفار و رياضتکشي افتاده بود. همينکه چشمش به آدمهاي دور وبرش ميافتاد که برگهاي کلفت انجير تيغدار را مثل طيلسان به شانه انداختهاند به فکر تقليد از آنها ميافتاد. بعد به سرش زد که پاهاش را با پيرهن ببندد تا موقع راه رفتن عذاب بيشتري بکشد. بعد به اين فکر افتاد که تاج خار به سرش بگذارد. کمي بعد چشمهاش را با پارچه بست. و به اواخر راه که رسيديم زانو زد و دستهاش را به پشتش برد و روي استخوان زانو به راه افتاد. اينجوري آن چيزي که تانيلو برادر من بود به تالپا رسيد. موجودي که سرتاپاش ضماد بود و رشتهرشته خون سياه، و از هرجا که رد ميشد بوي گند جانور مرده بهجا ميگذاشت.
بعد، درست وقتي که اصلا انتظارش را نداشتيم ديديم رفته وسط معرکة رقص. تا بفهميم چه خبر شده تانيلو ميان جماعت بود، داريه زنگي بزرگي به دستش گرفته بود و پاهاي لخت و کبودش را محکم به زمين ميکوبيد. پاک از خود بيخود شده بود، انگار داشت از عذابي که آن همه مدت تحمل کرده بود خلاص ميشد، يا تقلاهاي آخرش را ميکرد که يک کم ديگر زنده بماند.
شادي تماشاي بساط رقص او را به ياد ايامي ميانداخت که هر سال براي مراسم مذهبي به تئليمان ميرفت و تمام شب ميرقصيد تا استخوانهاش درد ميگرفت و با وجود اين خسته نميشد. شايد به ياد آن روزها افتاده بود و دلش ميخواست آن توش و توان سابق را دوباره برگرداند.
من و ناتاليا ايستاده بوديم به تماشاي او. بعد ديديم که دستهاش را بالا برد و خودش را محکم به زمين کوبيد، داريه هنوز توي دستش بود و توي پنجههاي خوني او دينگ و دينگ ميکرد. از آن معرکه کشيديمش بيرون، ميخواستيم از زير پاي مردم درآريمش، از ميان آن جماعت ديوانه که روي سنگها ميچرخيد و جست ميزد و اصلا حاليش نبود که چيزي زير پاش افتاده.
مثل آدمهاي فلج کولش کرديم و رفتيم توي کليسا. ناتاليا واداشتش که کنار خودش زانو بزند، درست روبروي آن مجسمة کوچک طلايي که همان باکرة تالپا بود. تانيلو افتاد به دعا خواندن و اشک ريختن، اشکي که از ته و توي دلش بيرون ميزد و شمعي را که ناتاليا توي دستش گذاشته بود خاموش کرد. اما خودش اصلا حاليش نبود، نور آن همه شمعي که آنجا روشن بود نميگذاشت بفهمد دور و برش چه خبر است. همان جور با شمع خاموش دعا ميخواند، هوار ميزد تا خودش بشنود که دارد دعا ميخواند.
اما اين کارها فايدهاي به حالش نداشت. بالاخره مرد.
«… اين لابه و استغاثه پيچيده در لفاف درد از دلهاي ما به او ميرسد. تضرع و زاري آميخته با اميد. لطف باکره نه زاري ما را ناديده ميگيرد نه اشکهاي ما را، چرا که او از رنج ما رنج ميبرد. ميداند چگونه آن لکة سياه را از دل ما بزدايد و کاري کند که دل صاف و پالوده شود تا بتواند لطف و مرحمت او را پذيرا گردد. باکرة ما، مادر ما، همان که خوش ندارد از گناهان ما با خبر شود، همان که بار گناه ما را بر دوش ميگيرد، همان که آرزو دارد ما را در آغوش خود بگيرد و ببرد تا زندگي ما را نيازارد؛ اينک او نزديک ماست، و درماندگي و ناخوشي روح ما را تسکين ميدهد و شفا ميبخشد بر جسم ضعيف و مجروح و ملتمس ما. ميداند که ايمان ما هر روز محکمتر ميشود، چرا که از قربانيهاي ما قوت ميگيرد.»
اين حرفها را کشيش از بالاي منبرش ميزد. بعد، همينکه حرفهاش تمام شد مردم همگي با هم دعا را شروع کردند، صداشان مثل وزوز کلي پشه بود که از دود فرار کرده باشد.
اما تانيلو ديگر حرفهاي کشيش را نميشنيد. ساکت شده بود، سرش روي زانويش افتاده بود. و وقتي ناتاليا تکانش داد تا بلند شود، ديگر مرده بود.
بيرون کليسا سر و صداي رقص بلند بود، صداي طبل و شيپور و دينگدينگ زنگ ميآمد. آن وقت بود که غم و غصه به دلم ريخت. تماشاي آن همه چيز زنده، تماشاي باکره که درست جلو چشممان به ما لبخند ميزد، و از طرف ديگر نگاه کردن به تانيلو جوري که انگار مزاحم است، سد راه من است. اينها همه غصه دارم ميکرد.
اما ما او را به آنجا برديم تا بميرد، اين چيزي است که از يادم نميرود.
***
حالا ما دوتا در سنسونتلا هستيم. بياو برگشتهايم. و مادر ناتاليا چيزي از من نپرسيده، نه اينکه برادرم را چه کردم و نه چيز ديگر. ناتاليا سر به شانة او گذاشته و زار زده و اينجوري کل ماجرا را برايش تعريف کرده.
حالا من کمکم به اين خيال ميافتم که ما اصلا به مقصد نرسيده بوديم، انگار به اينجا آمدهايم تا يککم استراحت کنيم و باز دوباره به راه بيفتيم. کجاش را نميدانم، اما ناچاريم برويم، چون اينجا از دست پشيماني و خاطرة تانيلو راحت ندارم.
شايد کمکم داريم از همديگر هم ميترسيم. اينکه از وقتي از تالپا درآمديم يک کلمه هم با هم حرف نزديم معنيش همين است. شايد هردومان جنازة تانيلو را کنار خودمان ميبينيم، جنازهاي که توي تشک پيچيده بوديمش و سر تا پاش پوشيده از يک فوج مگس آبي بود و جوري وزوز ميکردند که صداشان انگار خرخري بود که از دهن او در ميآمد، دهني که من و ناتاليا هر کار کرديم از عهدة بستاش برنيانديم و انگار باز هم ميخواست نفس بکشد، گيرم ديگر نفسي برايش نمانده بود. جنازة تانيلويي که ديگر هيچ چيز آزارش نميداد، اما انگار باز هم عذاب ميکشيد، با آن دست و پاي بسته و چشمهاي فراخ بازمانده که انگار داشت به مرگ خودش نگاه ميکرد. و جايجاي بدنش از زخمهاش آب زردي ميچکيد که بوش همهجا پخش ميشد و توي دهنت هم احساسش ميکردي، انگار عسل تلخي را ذرهذره ميخوري و با هر نفسي که ميکشيدي توي خونت حل ميشد.
شايد چيزي که اينجا بيشتر به يادمان ميآيد همين باشد: آن تانيلويي که در گورستان تالپا خاکش کرديم، تانيلويي که ناتاليا و من روش خاک و سنگ ريختيم تا جانورهاي کوهي دوباره از زير خاک بيرونش نکشند.
——————————-
پانويسها:
۱) Talpa، شهري است در مرکز مکزيک.
۲) Pedro Paramo اين رمان با ترجمة آقاي احمد گلشيري به فارسي منتشر شده است.
برگرفته از کتاب داستانهاي کوتاه امريکاي لاتين جلد دوم، نشر ني