صبح شده است. چشمهایم را به سختی نیمه باز میکنم. به محض اینکه ذهنم میفهمد، بیدار شدهام، با دقتی تمام، فهرستی از تمام کارهای روزمره را جلوی دیدگانم به نمایش میگذارد. کار هر روزش شده است.
من هم تبدیل به آدم نصفه و نیمه کاره شدهام. همه کاری انجام میدهم نصفه و نیمه. نمیتوانم این حجم کار را تا آخر به انجام برسانم. نصفی از بدنم تبدیل به موجود دیگری شده است، موجودی که نمیشناسمش و ارتباط کمی با هم داریم اما او برای خودش تصمیم میگیرد و عمل میکند. به نظرم نیمی از بدنم متعلق به او شده است و من تنها با یک بیگانه در نیمه دیگر تنم زندگی میکنم!
یک بیگانه که بدون خواست و اراده من در تنم نفوذ کرده و نزدیک است به این نصف دیگر که فکر میکنم خودم هستم، حمله کند. همانطور که روی تختم دراز کشیدم، به آرامی و با احتیاط دست راستم را به سمت چپم که آن نیمۀ غریبه از آنجا وارد شده، میبرم. با انگشتانم نیمه صورتم، دست و پای چپم را لمس میکنم. هیچی حس نمیکنم. همه همان شکلی هستند که قبلاً بودند. با دست چپم، سمت راست بدنم را لمس میکنم، دو نیمه تنم شبیه به هم هستند. پس چرا گمان میکنم بیگانهای در نیمه چپم، زندگیاش را شروع کرده است که هیچ احساس نزدیکی با هم نداریم.
او کیست؟ چرا ذهن و تنم مجبور است همه دستوراتش را انجام دهد. میترسم در آیینه خودم را ببینم، حتماً نیمه چپم تبدیل به او شده است. به اویی که نمیشناسم و به ذهنم دستور میدهد که دستور و خواست او تا اطلاع بعدی قابل اجراست. آیینه را روبروی صورتم میگیرم، تغییری نمیبینم همه همان شکلی بودند که قبلاً بودند جز چشمهایم؛ در عمق چشمهایم یک بیگانه را میبینم.
