زن که بیوه شده بود ، عاشقانه در اندوه همسر از دست رفته اش گُر گُر اشک می ریخت . نجیب زداده ای که عشق زن در گلویش گیر کرده بود جلو رفت و با احترام از احساسات فائقه اش با او سخن گفت . زن بی تاب و اشک ریزا ن فریا دزد :
– حقیرِ پست . از جلو چشم هایم دور شو . الان هم وقت صحبت از عشق است ؟
نجیب زاده دستپاچه گفت : می دانید قدرت و جاذبه ی زیبایی شما چشم عقلم را کور کرده بود .
زن که تحت تاثیر قرار گرفته بود و تا بناگوش سرخ شده بود گفت : اوه ! پس اگر مرا در حالی که این طور ماتم زده و اشک ریزان نیستم ببینید چه می گویید ؟