طولی نکشید که دیدم توی تاریکی تنها هستم. برای همین است که شوق بازی را کنار گذشتم و برای همیشه خودم را سپردم به بی شکلی و بی حرفی، به حیرت بدون کنجکاوی، به تاریکی، به سکندری خوردنهای طولانی با دستهای گشوده، و پنهان شدن. این است شوقی که تقریباً یک قرن است که هرگز نتوانستم از آن جدا شوم.»