وقتی در سال ۲۰۰۹ هرتا مولر برندهی جایزهی نوبل ادبیات شد، ما اولین بار بود که اسمش را میشنیدیم. این جایزه طبیعتا برای هرتا مولر شهرتی جهانگیر رقم زد و بیشتر از سایر کتابهایش، رمان سرزمین گوجههای سبز را پرفروش کرد. از جمله در ایران، این رمان بعد از خبر نوبل بود که مورد توجه قرار گرفت. کتاب را نشر مازیار با ترجمهی خوبی از غلامحسین میرزاصالح منتشر کرده بود تا اینکه بنیاد نویل، خیلی خوش موقع، خبر بزرگ را اعلام کرد. من هم همان موقع بود که برای بار اول کتاب را خواندم.
بعد از سالها دوباره خواندنمش و ماهها با آن زندگی کردم. بعضی روزها فقط یک پاراگراف میخواندم و اجازه میدادم تهنشین شود. وقتی قدم میزدم، به صدای راوی گوش میکردم. از خود میپرسیدم چرا تکه تکه روایت کرده؟ چرا طرفه میرود؟ این رمان است یا شعر است؟ چقدر صدایش به صدای ما نزدیک است. چقدر دیکتاتورها به هم شبیهاند.
سرزمین گوجههای سبز دربارهی چند جوان در جامعهی دوران دیکتاتور رومانی، چائوشسکو است؛ دیکتاتوری که آخرین سفرش به ایران بود و کمی بعد از این سفر خارجی، ناگهان توسط انقلابیون دستگیر و تیرباران شد.
نثر کتاب سرشار از غمی شاعرانه و بازتابدهندهی ناامیدی عمیقی است که خفقان سیاسی آن را باعث شده. این کتاب دربارهی غمها، تسلیها و تقلاهای انسان در جهان مرگآور دیکتاتوری است.
مسئلهی اصلی کتاب، نمایش زندگی عقیم مانده و کوربینیِ سیستمی است که هر چیزی را تهدید میبیند. جوانها از روزگار پدران و سابقهی نازیستی آنها جدا شدهاند. نه گذشتهای مانده و نه آیندهای. تنها تقلاهای ناچیزی باقیمانده از انسانهایی درمانده و بسیار کوچک، در یک جمع شکننده و کاملا تحت نظر. با کشوری که غارت میشود و مامورهایش گوجه سبز در دهان میچپانند.
نثر کتاب غنای حسی قدرتمندی دارد که همان هویت کتاب است. کتاب نه دنبال روایت تاریخی است -گرچه اشاراتی به ساختار سیاسی دوران دارد- که دنبال نقب زدن به پنهانیترین ترسهای موجود در یک وضعیت خفقانزده است. از جالبترین بخشهای کتاب، تعریف خوابهایی است که شخصیتها دیدهاند. در واقع دیکتاتورها به خواب آدمها هم وارد میشوند و ترس و وحشت را عمومی میکنند.
برای من، بخش ماندگار کتاب، جایی است در آخرین صفحهی کتاب؛ زمانی که راوی، عکسی از بازجوی خود را میبیند که در خیابان به طور مخفیانه از او ثبت شده و بازجو را در حالی نشان میدهد که مثل یک انسان عادی، دست نوهاش را گرفته و با یک جعبه شیرینی از خیابان میگذرد. اما «سروان بچله» -بازجو- یک فرد عادی نیست و دستش به جنایت آلوده است؛ حالا چطور میتوان تحمل کرد که با همان دست، کودک و شیرینی را لمس کند؟ و لایق داشتن یک زندگی عادی و روابط خانوادگی عادی باشد؟ ببینید دیکتاتوری بیحد و مرز، چطور روان انسانها را میآزارد:
«در آخرین عکس، سروان بچله به هنگام عبور از میدان تراژان، دیده میشد. در یک دستش بستهای پیچیده در یک کاغذ سفید بود؛ با دست دیگر، بچهای را راه میبرد.
کورت، پشت عکس نوشته بود: «پدربزرگ شیرینی میخرد.»
آرزو داشتم سروان پچله، کیسهی جنازهی خود را حمل میکرد. آرزو میکردم هر وقت به سلمانی میرفت، موهای قیچی شدهاش بوی علفِ هرس شدهی گورستان بدهد. آرزو داشتم وقتی بعد از کار، با نوهاش پشت میز مینشست، بوی جنایاتش بلند میشد و بچه از دستی که به او شیرینی میداد بدش میآمد.
احساس کردم دهانم باز و بسته میشود.»
این تقلای نهایی، یک باز و بسته شدن دهان، همین رمان و در واقع زندگی همهی آنهایی است که به هر شکلی مقاومت و مبارزه میکنند.