او همیشه گرمش است؛ من همیشه سردم. تابستان، هنگامی که به راستی هوا گرم است، جز اینکه گلایه کند بسیار گرمش است، کار دیگری نمی کند و از اینکه می بیند من، شب ژاکت می پوشم کلافه می شود. او برخی زبانها را خوب می تواند صحبت کند. من هیچ زبانی را بلد نیستم خوب صحبت کنم. او حتی زبانهایی را که نمی داند به طریقه ای که خاص اوست موفق می شود صحبت کند. او حس جهت یابی خوبی دارد. من اصلا. در شهرهای ناآشنا، پس از یک روز، او همچون پروانه ای سبکبال می گردد. من در شهر خودم هم گم می شوم. باید برای بازگشت به خانه ی خودم، پرس و جو کنم. او از پرس و جو کردن نفرت دارد. وقتی با اتومبیل به شهر ناآشنایی می رویم، دوست ندارد پرس و جو کنیم و به من حکم می کند که نقشه ی شهر را نگاه کنم. من بلد نیستم نقشه های شهر را نگاه کنم. از آن دایره های قرمز ، گیج می شوم و او عصبانی می شود.
او عاشق تئاتر، نقاشی و موسیقی است: خصوصا موسیقی. من از موسیقی هیچ سر درنمی آورم. نقاشی برایم کم اهمیت است و در تئاتر دلتنگ می شوم. فقط به یک چیز در جهان عشق می ورزم و آن را می فهمم شعر را.
او عاشق موزههاست و من به زور به آنجا میروم؛ با حسی ناخوشایند؛ اجبار و خستگی. او عاشق کتابخانه است و من از آن متنفرم.
او به سفر عشق می ورزد؛ به شهرهای بیگانه و ناآشنا؛ به رستورانها. من دوست دارم در خانه بمانم و هرگز از جایم تکان نخورم.
با وجود این، در بسیاری از سفرها به دنبالش میروم. به دنبالش به موزه ها، به کلیساها و به اپرا می روم. به دنبالش به کنسرت ها می روم؛ و میخوابم.
از آن جایی که برخی رهبران ارکستر و خواننده ها را می شناسد، دوست دارد پس از برنامه برود و به آنان تبریک بگوید. از راهروهای درازی که به اتاق های خواننده ها منتهی می شود به دنبالش می روم. به صحبت هایش با آدمی هایی که لباس کاردینال ها و شاه را پوشیده اند، گوش میدهم.
کم رو نیست و من کم رو هستم. اما گاهی اوقات او را کم رو دیده ام. با پلیس ها ؛ وقتی که مسلح به دفتر و مداد به ماشین ما نزدیک می شوند. با آنها کم رو می شود و احساس خطا می کند.
و حتی احساس خطا هم نکند، فکر می کنم برای مقامات قانونی احترام قایل است.
من از مقامات قانونی می ترسم و او نه. او به آنها احترام می گذارد. متفاوت است. وقتی پلیسی را می بینم که برای جریمه کردنمان نزدیک می شود، فورا فکر می کنم که می خواهد مرا به زندان ببرد. او به زندان فکر نمی کند. بلکه به خاطر احترام، کم رو و مهربان می شود.
به همین خاطر ، برای احترام او به مقامات قانونی، در زمان محاکمدی مونته زی، با هم دعوا می کردیم. او تالیاتلله ، گوشت بره، گیلاس و شراب قرمز دوست دارد. من، سوپ، نان شیرمال، املت و سبزی خوردن را دوست دارم. عادت دارد به من بگوید که درباره ی چیزهای خوردنی هیچ نمی فهمم و مثل برخی کشیشهای تنومندی هستم که سوپ سبزی را در سایه ی صومعه شان سر می سر می کشند. و او، او آدم ظریفی است؛ با ذائقه ی حساس. در رستوران درباره ی شرابها اطلاعات مفصلی کسب می کند. می دهد دو یا سه بطر بیاورند و در حالی که آرام آرام ریشش را دست می کشد، انتخاب شان می کند و فکر می کند. در انگلستان رستورانهایی وجود دارند که گارسون، این تشریفات کوچک را انجام می دهد: ریختن چند بند انگشت شراب در لیوان برای مشتری. برای اینکه بچشد آیا به مزاقش خوش می آید. او از این تشریفات کوچک نفرت دارد و هر بار مانع گارسون می شود که این عمل را انجام دهد و بطری را از دستش می گیرد. من سرزنشش می کنم و توجهش می دهم که هر کس باید مجاز باشد که وظایفش را انجام دهد.
در سینما هم هرگز نمی خواهد که کنترل چی تا سر جایش همراهی اش کند. فوراً انعامی به او می دهد و همیشه در جاهایی متفاوت از آنهایی که کنترل چی با چراغ قوه نشانش می دهد می نشیند. در سینما دوست دارد بسیار نزدیک پرده بنشیند. وقتی با دوستان می رویم و آنان مثل اغلب مردم دنبال جایی دور از پرده می گردند ، او تنها ، در یکی از اولین ردیف ها پناه می گیرد. برای من، دور یا نزدیک بی تفاوت است؛ خوب می بینم. من در صورت بودن با دوستان، به خاطر ادب، با آنان می مانم و با وجود این ناراحت می شوم. چون که ممکن است او ، سر جایش در دو وجبی پرده، به خاطر اینکه من در کنارش ننشسته ام از من ناراحت شود.
هر دو به سینما عشق می ورزیم و در هر لحظه ای از روز آماده ی دیدن هر نوع فیلم هستیم. اما او تاریخ سینما را با کمترین جزییاتش می شناسد. کارگردان ها و هنرپیشه ها را به خاطر دارد؛ حتی قدیم ترین ها را که مدتهاست فراموش شده و از بین رفته اند. و حاضر است برای یافتن فیلم های بسیار قدیمی صامت، که در آنها حتی برای چند لحظه هنرپیشه محبوب دورترین خاطرات کودکی اش ظاهر می شود، به دورترین نقطه ی حومه ی شهر کیلومترها راه برود. خاطرم هست در لندن، عصر یک روز یکشنبه در ناحیه ی دوردستی اطراف دهکده، فیلمی درباره ی انقلاب فرانسه، متعلق به سال سی، که او در کودکی دیده بود و هنرپیشه ی معروف آن زمان برای چند لحظه در آن ظاهر میشد نشان می دادند. با ماشین به دنبال آن جاده ی بسیار دور رفتیم. باران می بارید. مه بود. ساعت ها و ساعتها در نواحی شبیه به هم پرسه زدیم؛ بین ردیف های خاکستری خانه های کوچک، کانال ها، تیرهای چراغ برق و درهای ورودی. روی زانوانم نقشه ی راهنما را داشتم. اما موفق به خواندنش نمیشدم و او عصبانی میشد. سرانجام توانستیم سینما را پیدا کنیم. نشستیم در سالنی کاملا خلوت. اما پس از یک ربع، او دیگر میخواست برود؛ بلافاصله پس از ظاهر شدن کوتاه هنر پیشه ای که او خیلی دوستش داشت. من برعکس میخواستم پس از راهی طولانی ببینم پایان فیلم چه می شود. یادم نیست آیا او پیروز شد یا من. شاید او . پس از یک ربع از آنجا رفتیم. هم این که دیر بود و هم اینکه سر عصر بیرون آمده بودیم، و موقع شام شده بود. اما با اینکه ازش خواهش کردم برایم تعریف کند چطور داستان تمام می شود، هیچ پاسخی که راضی ام کند نداد. چون که او می گفت داستان هیچ اهمیتی ندارد و تنها چیزی که مهم است، همان لحظه های مختصر بود؛ قیافه، رفتار و طره ی گیسوی آن هنرپیشه .من هرگز نام هنرپیشه ها را به یاد نمی آورم و از آنجایی که چهره شناس خوبی نیستم، گاهی به زحمت حتى مشهورترین ها را می شناسم. این موضوع او را خیلی عصبانی می کند. از او می پرسم این کیست، یا آن کیست و لجش را در می آورم. می گوید: «حتما به من نمی گویی که ویلیام هولدن را نشناختی درواقع، ویلیام هولدن را نمی شناسم. و با وجود این به سینما هم عشق می ورزم. و با این که سالهاست به سینما می روم، نتوانسته ام شناختی از آن به دست بیاورم. او اما شناختی به دست آورده است. از تمام چیزهایی که کنجکاوی او را جلب می کند، شناختی به دست آورده است و من نتوانسته ام از چیزی شناختی به دست بیاورم. حتی از محبوب ترین چیزهای زندگی ام. این چیزها در من همچون تصاویری پراکنده باقی مانده اند و زندگی ام را از خاطرات و از هیجان، قوت بخشیده اند؛ اما بی آنکه خلاء و خلوت شناخت مرا پر کنند.
به من می گوید که کنجکاو نیستم. اما درست نیست. برای چیزهایی ناچیز، بسیار بسیار ناچیز، کنجکاوی نشان می دهم و وقتی شناختمشان، تصاویر پراکنده ای از آنها را حفظ می کنم؛ آهنگ یک جمله را با یک کلمه را. اما دنیای من، که در آن چنین آهنگ ها و تصاویر ، هر کدام مجزا از دیگری و ناپیوسته از هر گونه خط ربطی، مگر پنهان، ناشناخته و ناپیدا برای خود من شکوفا می شوند، تهی و غمگین است. اما دنیای او به وفور سبز است. به وفور پر ازدحام و بارور. دشتی حاصلخیز و پر آب که در آن، جنگل ها، مراتع، باغها و دهکده ها سر بر می آورند.
برای من هر فعالیتی به شدت سخت، پر زحمت و مبهم است. بسیار تنبلم و نیاز مبرمی به تنبلی دارم. وقتی می خواهم چیزی را به سرانجام برسانم، ساعت های متمادی روی مبل دراز می کشم. او هیچ وقت تنبل نیست. همیشه کاری انجام می دهد. با سرعت بسیار، با ماشین تحریر می نویسد؛ با رادیوی روشن. وقتی عصر می رود استراحت کند، با خود نوشته هایی برای تصحیح دارد؛ یا کتابی پر از یادداشت. می خواهد در یک روز واحد ، به سینما برویم، بعد به یک میهمانی، بعد به یک تئاتر. موفق می شود در یک روز واحد یک دنیا کارهای مختلف انجام دهد و مرا هم وادار به انجام شان کند. با متفاوت ترین آدمها ملاقات کند و موقعی که من تنها هستم و تلاش می کنم مثل او رفتار کنم، اصلا به مقصود نمی رسم. چون آنجایی که قصد می کردم نیم ساعت صرف کنم، تمام بعداز ظهر را درگیر میشوم. یا اینکه گم می شوم و راهی پیدا نمی کنم. با اینکه کسل کننده ترین آدمی که کمتر آرزوی دیدارش را دارم، مرا با خود به مکانی که کمتر آرزوی رفتن اش را دارم می کشاند.
وقتی برایش تعریف می کنم چطور بعدازظهرم سپری شد، آن را بعدازظهری اشتباه می یابد و تفریح می کند؛ دستم می اندازد و عصبانی میشود و می گوید که من بدون او به درد هیچ کاری نمی خورم.
من نمی توانم وقت را تنظیم کنم؛ او می تواند . از میهمانی خوشش می آید. با لباس رنگ روشن به آنجا می رود ؛ وقتی که همه لباس تیره رنگ پوشیده اند. فکر عوض کردن لباس برای رفتن به میهمانی به خاطرش خطور نمی کند. حتی با بارانی کهنه اش و با کلاه مچاله اش به آنجا می رود: کلاه ی پشمی که در لندن خرید و تا روی چشم ها پایین می کشد. فقط نیم ساعت آن جا می ماند. دوست دارد برای نیم ساعت گفت و گو کند؛ با لیوانی در دست. زیاد شیرینی می خورد؛ من تقریبا هیچ. چون وقتی او را می بینم خیلی می خورد، فکر می کنم که من، حداقل به خاطر ادب و مراعات نزاکت باید از خوردن پرهیز کنم. پس از نیم ساعت، وقتی که تازه کمی به محیط خو می گیرم و بهم خوش میگذرد، حوصله اش سر می رود و مرا بیرون می کشاند.
من رقص بلد نیستم و او بلد است. بلد نیستم با ماشین تحریر بنویسم و او بلد است.
بلد نیستم رانندگی کنم. وقتی به او پیشنهاد می کنم که من هم گواهینامه بگیرم، نمی پذیرد. می گوید که هرگز موفق نمیشوم. فکر می کنم دوست داشته باشد از هر نظر وابسته به او باشم.
من بلد نیستم آواز بخوانم و او بلد است. صدای بمی دارد. اگر درس آواز خوانده بود، شاید خواننده ی مشهوری میشد.
اگر موسیقی خوانده بود، شاید رهبر ارکستر میشد. وقتی صفحه موسیقی گوش می کند ارکستر را با یک مداد رهبری می کند. ضمن اینکه با ماشین تحریر مینویسد، به تلفن هم جواب می دهد. آدمی است که در آن واحد می تواند کارهای بسیاری انجام دهد.
استاد دانشگاه است و فکر می کنم خوب از عهده اش برآید.
می توانست از پس حرفه های زیادی برآید. اما افسوس حرفه هایی را که انجام نداده است نمی خورد. من جز یک حرفه، حرفه ی دیگری را نمی توانستم انجام دهم؛ فقط یک حرفه: حرفه ای را که انتخاب کرده ام و تقریبا از کودکی انجامش میدهم. من هم افسوس هیچ یک از حرفه هایی را که انجام نداده ام نمی خورم چون که من هیچ کدام شان را نمی توانم انجام دهم .من داستان هایی می نویسم و سالهای سال در یک انتشاراتی کار کرده ام.
بد کار نمی کردم و نه حتی خوب. با وجود این، متوجه بودم که شاید نمی توانستم هیچ جای دیگری کار کنم. با همکارانم و با صاحب کارم روابط دوستانه ای داشتم. احساس می کردم که اگر در پیرامونم این روابط دوستانه را نمی داشتم، می مردم و نمی توانستم دیگر کار کنم.
مدتها این فکر را در خود قوت بخشیده ام که بتوانم روزی برای سینما سناریو بنویسم. اما هرگز فرصتش را نداشته ام و نتوانسته ام به دستش بیاورم. حالا امید نوشتن سناریو را دیگر از دست داده ام. او زمانی روی سناریو کار کرده است؛ وقتی که جوانتر بود. در یک انتشاراتی هم او کار کرده است. داستانهایی نوشته است. تمام کارهایی را که من انجام داده ام، او هم انجام داده است؛ به اضافه خیلی کارهای دیگر.
ادای مردم را خوب در می آورد و خصوصا ادای یک کنتس پیر را. شاید می توانست هنرپیشه هم بشود.
یک بار در لندن در یک تئاتر خواند. نقش جوبه را داشت. مجبور شده بود یک فراک اجاره کند و آنجا با فراک، مقابل نوعی سه پایه ی نت ایستاده بود و می خواند. حرفهای جوبه را می خواند؛ چیزی بین دکلمه و آواز. من در جایگاه ویژه، داشتم از ترس می مردم. می ترسیدم که نهق بزند یا این که شلوار فراکش بیفتد.
توسط مردان فراک پوش و خانم هایی ملبس به لباس شب، که فرشته ها و شیطان ها بودند و دیگر شخصیت های جوبه محاصره شده بود.
توفیق عظیمی بود و به او گفتند که خیلی عالی است.
اگر من به موسیقی عشق می ورزیدم، به موسیقی با علاقه عشق می ورزیدم. در حالی که از آن سر درنمی آورم و در کنسرت ها که او مرا به زور به دنبال خودش می کشاند، حواسم پرت می شود و به مسایل خودم فکر می کنم یا اینکه به خواب عمیقی فرو می روم.
آواز خواندن را دوست دارم. آواز خواندن بلد نیستم و خیلی بد صدا هستم. با وجود این، می خوانم؛ گاهی اوقات؛ بسیار آرام، موقعی که تنها هستم. می دانم که خیلی بد صدا هستم. می دانم، چون که دیگران این را به من گفته اند. صدای من می باید مثل میو میوی گربه باشد. اما من خودم اصلا متوجه نمی شوم و از خواندن، بسیار لذت می برم. او وقتی صدایم را می شنود، ادایم را در می آورد. می گوید که خواندن من چیزی خارج از موسیقی است؛ چیزی من درآوردی.
از بچگی، موتیف های من درآوردی موسیقی را زوزه می کشیدم. ملودی ناله دار بلندی بود که اشک به چشم هایم می آورد. از اینکه نقاشی و هنرهای تجسمی را نمی فهمم، برایم مهم نیست. اما از عشق نورزیدن به موسیقی رنج می برم. چون که به نظرم، روحم از فقدان این عشق رنج می برد. اما کاری نمی شود کرد. هرگز موسیقی را نخواهم فهمید؛ هرگز به آن عشق نخواهم ورزید. موسیقی ای را که دوست دارم، گوش می کنم. اما نمی توانم یادش بگیرم و بنابراین چطور می توانم به چیزی که نمی توانم یاد بگیرم عشق بورزم؟ از یک تضیف، کلمات را یاد می گیرم. تا بی نهایت می توانم کلماتی را که دوست دارم تکرار کنم. موتیفی را هم که آنها را همراهی می کند، به شیوه ی خودم، با میومیو کردنم تکرار می کنم و با چنین میومیو کردنی، نوعی شادی احساس می کنم. به نظرم در نوشتن، آهنگ و میزانی موسیقیایی را پی می گیرم. شاید موسیقی بسیار نزدیک به دنیای من بود و دنیای من، چه کسی می داند چرا آن را نپذیرفت.
تمام روز صدای موسیقی از خانه ی ما شنیده می شود . او تمام روز رادیو را روشن می گذارد، یا صفحه می گذارد. من گاهگاهی اعتراض می کنم. می خواهم کمی سکوت باشد تا بتوانم کار کنم. اما او می گوید که موسیقی بسیار زیبا برای کار قطعاً مفید است. تعداد غیر قابل باوری صفحه خریده است. می گوید مالک یکی از زیباترین دیسکوتک های دنیاست. صبح در رختکن حمام، با صدای ریزش آب، رادیو را روشن می کند. می نشیند پشت ماشین تحریر و روز پر کار، توفانی و پر سر و صدا را شروع می کند . در همه کار افراطی است: وان را پر می کند تا لبریز شود. قوری چای را پر می کند و فنجان چای را هم. تعداد بسیاری پیراهن و کراوات دارد . اما به ندرت کفش می خرد.
مادرش می گفت از بچگی نمونه ای از نظم و دقت بود و یک بار که با چکمه هایی سفید و لباسی سفید می بایست از نهرهای کوچک پر از گلی در روستا، در یک روز بارانی رد شود، در پایان پیاده روی، پاکیزه بود و بدون لکه ای گل روی لباس و چکمه ها. حالا اثری از آن بچه ی قدیم و پاکیزه نیست. لباس هایش همیشه پر از لکه است. بسیار نامنظم شده است. اما با دقت، تمام قبض های گاز را جمع می کند . در کشوها ، قبض های قدیمی گاز و قبض آپارتمانهایی را که مدتها پیش ترکشان کرده ایم و او از بیرون ریختن شان خودداری می کند پیدا می کنم. حتی سیگارهای توسکانی بسیار قدیمی و زرد شده و چوب سیگارهای چوب گیلاس را پیدا می کنم. من سیگارهای استوپ ، بلند و بدون فیلتر می کشم. او گاهی آن سیگارهای توسکانی را.
من بسیار نامنظم هستم. اما با شدت دلتنگ نظم شده ام و گاهی با جدیت تمام، کمدها را منظم می کنم. فکر می کنم از مادرم یاد گرفته ام. کمدهای لباس های زیر را و پتوها را منظم می کنم و تابستان، روی هر کشو را با پارچه های سفید می پوشانم. به ندرت کاغذهایم را منظم می کنم چون مادر نمی نوشت و کاغذی نداشت. نظم من و بی نظمی من، لبریز از تاسف است؛ از تاثر؛ از احساسات بغرنج. او ، نظمش فاتحانه است. او داشتن میزی نامنظم را برای شخصی مثل او که مطالعه می کند ، به حق و درست می داند. او تردید و دودلی در هر عملی، و احساس گناه را در من برطرف نمی کند. بلکه می خندد و برای هر کوچک ترین عملم مسخره ام می کند. وقتی برای خرید به بازار می روم، او پنهانی دنبالم می آید و جاسوسی ام را می کند. بعد برای هر طریقه ای که خرید کرده ام، برای طریقه ای که پرتقالها را در دستم سبک و سنگین کرده ام تا به دقت، به قول او ، بدترین های بازار را انتخاب کنم، مسخره ام می کند. مورد ریشخند قرارم می دهد، چون که یک ساعت برای خرید صرف کرده ام. پیازها را از یک دکه خریده ام و کرفس ها را از دکهای دیگر و جای دیگر میوه ها را. گاهی او خرید می کند. برای اینکه نشانم دهد چطور می شود این کار را به سرعت انجام داد. همه چیز را از یک دکه میخرد؛ بدون هیچ تردیدی و موفق می شود زنبیل را بدهد کسی برایش به خانه بیاورد. کرفس نمیخرد ؛ چون از آن خوشش نمی آید.
بدین ترتیب، من همیشه تردید دارم در کاری که می کنم، نکند اشتباه کنم. اما اگر یک بار کشف کنم، اوست که اشتباه می کند، تا حد عصبانیت به خش می کشم. چون که گاهی اوقات، من بسیار کسل کننده هستم.
خشم او ناگهانی است و مثل کف آبجو لبریز می شود. خشم من هم ناگهانی است. اما مال او فورا بر باد می رود و مال من برعکس، اثری دلتنگ و ماندنی، و فکر می کنم بسیار کسل کننده و نوعی میومیوی تلخ باقی می گذارد.
گاهی در گردباد خشم او گریه می کنم و گریه ام عوض به رحم آوردن و آرام کردنش بیشتر عصبانی اش می کند. می گوید که گریه ام تمام نمایشی است. و شاید راست است. چون که من میان اشکهایم و خشم او کاملا آرام هستم.
در رابطه با دردهای واقعی ام هرگز گریه نمی کنم
زمانی در حالت خشم، بشقاب ها و وسایل سفره را به زمین پرت می کردم. اما حالا دیگر نه. شاید به این خاطر که پیر شده ام و خشم من کم شدت تر شده است و حالا دیگر جرات دست زدن به بشقابهایی را که به شان علاقه مند شده ام و یک روز در جاده پورتوبللو Portobello در لندن خریدیمشان ندارم.
قیمت این بشقاب ها و خیلی چیزهای دیگری که خریدیم، در ذهن اودچار تنزل شده است. چون که او دوست دارد فکر کند که کم پول داده است و معامله ی خوبی کرده است. من قیمت آن سرویس بشقاب ها را می دانم و شانزده استرلین بوده است. اما او می گوید دوازده تا همین طور برای تابلوی شاه لیر که در اتاق نهارخوری ماست: تابلویی که او همچنان از پورتوبللو خرید و با پیاز و سیب زمینی پاکش کرد، رقمی را می گوید که به نظر من خیلی بیشتر می رسد.
سال ها پیش، دوازده زیر پایی از استاندارد خرید. آنها را خرید چون قیمت شان کم بود و به نظرش می بایست آنها را ذخیره کرد. آنها را چون میدید من موافق خرید چیزی برای خانه نیستم برای مخالفت با من خرید. این زیرپایی های حصیری به رنگ تفاله ی انگور، پس از مدت کمی، نفرت انگیز شدند: تبدیل به جمود نعشی شدند و من از آنها نفرت داشتم؛ آویزان بر سیم آهنی بالکن آشپز خانه. به عنوان نمونه ای از خرید بد، به رخش می کشیدم. اما او می گفت که قیمت شان کم بود؛ بسیار کم تقریبا هیچ. مدتها طول کشید تا موفق شوم دورشان بیندازم. چون که تعدادشان زیاد بود و موقع دور انداختن شان هم دچار تردید می شدم که ممکن است به عنوان کهنه پاره به درد بخورند. من و او برای دور انداختن چیزی، دارای مشکلاتی هستیم. در من باید شکل یهودی حفظ و نگهداری باشد و ثمره ی تردید عظیم من. در او باید دفاعی در قبال صرفه جویی اش و بی فکری اش او معمولا جوش شیرین و آسپرین را به تعداد زیاد می خرد.
گاهی بیمار بیماری های مرموزش است. نمی تواند شرح دهد که چه اش می شود. یک روز در رختخواب می ماند ؛ کاملا پیچیده در ملافه. چیزی جز ریش اش دیده نمی شود و نوک دماغ قرمزش. آن وقت، جوش شیرین و آسپرین می خورد؛ به مقدار بسیار زیاد. و می گوید که من نمی توانم حال او را بفهمم. چون که من همیشه حالم خوب است. مثل أن کشیش های تنومندی هستم که بدون خطر، خود را در مقابل باد و آب و هوای بد قرار میدهند و او برعکس، ظریف و حساس است؛ در رنج از بیماری های مرموز. بعد، شب حالش خوب می شود و به آشپزخانه می رود تا برای خود تالیاتلله بپزد.
از بچگی زیبا، لاغر، بلند و باریک بود. آن وقت ریش نداشت. اما سبیل بلند و نرمی داشت و به روبرت دونات هنرپیشه شبیه بود. بیست سال پیش، وقتی او را شناختم این گونه بود و یادم می آید بلوزهایی اسکاتلندی، از فلانل شیک می پوشید. یادم می آید یک شب تا پانسیونی که آن وقت سکونت داشتم همراهی ام کرد. با هم در خیابان ناتزیوناله ” قدم زدیم. خودم را دیگر خیلی پیر احساس می کردم؛ سرشار از تجربه و اشتباهها. و او به نظرم پسر بچه ای می آمد، هزار قرن دور از من. آن چه را که با هم گفتیم آن شب در خیابان ناتزیوناله، می توانم به یادشان بیاورم. فکر نمی کنم چیز مهمی گفتیم. این فکر که یک روز می بایست زن و شوهر شویم هزار قرن از من دور برد. بعد، همدیگر را ندیدیم و وقتی که دوباره یکدیگر را ملاقات کردیم، دیگر شبیه روبرت دونات نبود. بلکه تقریبا به بالزاک شباهت داشت. وقتی دوباره یکدیگر را ملاقات کردیم، باز هم از همان پیراهن های اسکاتلندی به تن داشت. اما به تن او، انگار لباس های یک هیات اعزامی به قطب بود. ریش داشت و کلاه پشمی مچالهای سرش بود و همه ی اینها به تن او، این فکر را پیش می آورد که در شرف عزیمت به قطب شمال است. چون با وجودی که همیشه بسیار گرمش بود، اغلب لباسی می پوشید که انگار در محاصره ی برف، یخ و خرس های سفید است. با اینکه برعکس، مثل کشاورزان قهوه در برزیل لباس می پوشد. به هر حال همیشه متفاوت از سایر آدمها لباس می پوشد.
وقتی آن قدم زدن کهن مان را در خیابان ناتزیوناله به یادش می آورم، می گوید یادش است. اما می دانم که دروغ می گوید و هیچ چیز یادش نیست. و من گاهی می پرسم، آیا آن دو نفر، ما بودیم؛ بیست سال پیش در خیابان ناتزیوناله؛ دو شخص مهربان و فروتن که در آفتاب رو به غروب، صحبت می کردند. که شاید از همه چیز حرف زدند و از هیچ چیز. دو مصاحب دلپذیر. دو جوان روشنفکر در حال قدم زدن. بسیار جوان؛ بسیار مؤدب؛ بسیار حواس پرت. هر یک بسیار آماده قضاوتی مناسب برای دیگری؛ از سر حواس پرتی. و هر یک بسیار آماده ی جدا شدن از دیگری؛ در آن غروب، در آن گوشه ی خیابان.
2 Comments
فاطیماشاهد
این کتاب رو میتونم از کجا تهیه کنم؟
.
با سلام . هم می تونید بخرید هم می تونید از کانال مرور در تلگرام تهییه کنید https://t.me/morour1401