از اسبی که در تاریکی رمید
تا شیههای که به صدای شلیک گلولهای میمانست
میان سیاهچالهها
روشنی از چشمهای تو میجویم
چشمهای تو از آنروز
که چشمههای پُر آبش را
قربانی گونههای خشک الههای کرد
همه چیز را میداند
در تاریکیها کسی
پرندگان سفید و سپیدهدم را صدا میزند
بیهوده است
[گفتی بس بیهوده است و باور نکردیم]
گوشهای تو از آنروز
که سر در شیپور بزرگ کشتی فرو بردی
و شیپور ،
ملاحان جامانده در دریا را شماره میکرد
همهچیز را میشنود
در تاریکیها
زمان ، غباری میشود و بر لب پنجره مینشیند
حرفی بزن
دهانِ تو پیشگوست
دهانِ تو اورادی مقدس است
کتابی که پریان بوسیدهاند
دهانِ تو همچون گلی سرخ
همه چیز را میداند
در تاریکیها
اسبِ رمیده باز میگردد و
کسی که پرندگان و سپیده دم را صدا میزد
خاموش میشود
گفتی هر آنچه از سرنوشت میدانستم
به ناگاه در تاریکیها ناپدید شد
و آنچه از سرگذشت ، از یاد برده بودم
پیش رویم نقش بست
گفتی انگشتان من از آنروز
که انگشتان پدر را لمس کرد
از چشم قدیسان افتاد
سرد شد
همچون تکهای فلز
درخشید
رها شد
در میان جمعیت
همچون خنجری
یا که گلولهای