اسی، دسته ی موتور را کمی به جلو هُل داد. جک را آزاد کرد و آرام آرام موتور را از حیاط خاکی بیرون بُرد. کلاهش را سر کرد و تلق کلاه را پائین کشید.
از کوچه باریک به آرامی خارج می شد که تلفن همراهش زنگ خورد.
_ سلام مهندس. کجائی؟
کمی مکث کرد و ادامه داد: همونجا باش تا برسم. سه سوته اونجام.
به سرعت خود را به خیابان اصلی رساند. چند چهارراه و کوچه را رد کرد. ازپس کوچه های کریم خان وارد اتوبان مدرس شد. به ورودی هفت تیر که رسید پشت مزدای سیاه رنگی که کنار اتوبان پارک بود، توقف کرد. دستی برای راننده مزدا تکان داد. بند کلاهش را سفت کرد. ماشین که به راه افتاد، اسی با فاصله کم، پشت مزدا شروع به حرکت کرد.
با احتیاط فاصله اش را با ماشین حفظ می کرد. از چند خیابان و چها راه گذشت. به منوچهری که رسید، مزدای سیاه ایستاد. راننده پیاده شد. خندید و گفت: اسی خودِتی؟
سعی داشت اسی را از پشت تلق کلاه براندازکند. اسی دوباره قلاب کلاهش را سفت کرد وبه دست راننده نگاه می کرد که راننده اسکناسی را به سمتش گرفت و گفت: ” دستت درد نکنه. به موقع رسیدی.”
اسی که صدایش به سختی شنیده میشد، گفت: ” خواهش میکنم مهندس. خداتئیش پنج تومن کمه. امروز خیلی راه بود. میدونی چند تا دوربین و رد کردیم؟
_ نرخ رو بالا نبر دیگه. یه ربع راه بیشتر نبود که !
_ به خدا صرف نمیکنه. خودت بهتر میدونی. از قیمت بنزین هم که خبر داری. این پوله یه پنچرگیری هم نمیشه.
راننده اسکناسی از جیب شلوارش بیرون آورد و به اسی گفت: حلالت باشه.
_ ” ایول داداش. پس تا بعد. موتور را که روشن کرد، تلفنش زنگ خورد.
_الووو… سام علیک. کجا؟ …. پنج دقیقه دیگه اونجام….
گوشی را قطع کرد و به راه افتاد.
” به یاد سالهای دور از خیابان هائی می گذشت که هرصبح چهارراه ها و چراغهای راهنما را رد می کردند. آن روزها موتور برای سه نفرشان جا داشت. او، پدر و برادربزرگش. اولین صبحی که پدر کنار ساختمان مدرسه ایستاد و برادر او را در حیاط بزرگ به ناظم سپرد، هفت ساله بود.
مدرسه کم کم برایش سرگرمی شده بود و آن را دوست داشت. چون از خانه شان دور بود و هر صبح روی موتور می نشست و پدر را محکم در آغوش می گرفت. گاهی از اینکه برادر دیرتر به مدرسه اش میرسید، حسادت می کرد.”
بند کلاهش جوری بسته شده بود که صدای مرد راهی به بیرون پیدا نمی کرد: “حلالِت باشه.”
تکه کلام مادرش بود. وقتی هوا تاریک بود و پدرصندوق پشت موتور را باز می کرد و با بغل نان و خرید مختصری به خانه می آمد، مادر از ایوان کوچک ، ساده و کوتاه به پدر خوشآمد می گفت و مثل هر شب شکر می کرد که نان آورش سالم به خانه برگشته. “حلالت باشه مرد.”
ظهرشده بود که اسی موتور را کنار کوچه ای نگه داشت. با زنجیری به درخت قفلش کرد. وارد ساندویچی شد. جائی که پدرهمیشه سفارش غذا را با موتوربه مشتریانش میرساند.
به سمت صندوق رفت. تلق کلاهش را بالا کشید و گفت : ” سلام فری. چه خبر؟ _ سلام. چطوری؟ همون همیشگی ؟
_ آره با سیب زمینی اضافه.
_ برو پشت اجاق. کسی نیست. انگار امروز کاسبی بد نبود؟
_ خدا رو شکر. فقط نمیدونم چرا امروز همه بهم بد زل میزنن؟
صبح آن روز اسی مثل همیشه، قبل از بیدار شدن اهالی خانه، سرگرم وارسی موتورسیکلتش بود. با لگدی به چرخها میزان بادشان را تست کرد و گفت: ” دَمِت گرم. یه امروز حالِ درستِ حسابی بهم بدی، قول میدم دستی به سر و روت بکشم.
پیرمرد شیرِ آبِ کنار حوض را بازکرده بود و او هم مثل هر صبح، با شلنگی که به دهانه ی شیر وصل بود مشغول آب پاشی حیاط شد. پیژامه ی رنگ و رو رفته ای به تن داشت که پلوور تیره و وصله خورده ای تا بالای زانویش را میپوشاند. توده ی غلیظ خاک فضای کوچک حیاط راکدر کرده بود.
حیاط پنج اتاق داشت که هر اتاق در اجاره یک خانواده بود. درضلع شمالی، درب آهنی آبی رنگی، به کوچه باز میشد. دو اتاق با پلکان کوتاه فلزی درضلع جنوبی، از حیاط ارتفاع گرفته بودند که درهایِ چوبیِ رنگ و رو رفته اش ورودی دواتاق بودند و پرده های توری چینداری، شیشه هایشان را پوشانده بود. پیرزن با موهای ژولیده سرش را از میان یکی از پنجره ها بیرون آورد و آرام گفت : خدا به همرات. اسی هم دستی برایش تکان داد.
زیر پلکان فلزی زنگ زده، راه پله ای با سقف کوتاه به زیرزمین میرسید . موزائیک های شکسته پله ها حکایت از عمری طولانی و فراموش شده داشتند که به اتاق کوچک و تاریکی منتهی میشد. فرورفتگی زیر پله ، پر بود از دیگها و ظرفهائی که بدون نظم و سلیقه کنار هم چیده شده بودند.
پیر مرد کنار حوض کوچکی که چند ماهی قرمز در آب سردش شنا می کردند، شلنگ به دست ایستاده بود. پرتو بی رمق صبحگاهی، بوی طراوتِ خواب آلود و دلپذیری داشت و وقتی به اتاقهای محقر دو سوی باغچه میرسید، مثل رویای شیرینی بود که با صدای اگزوز ماشینِ وقت نشناسی نصفه و نیمه تمام میشد. اتاقها زیر درختان کهنسال توت پناه گرفته بودند.
اسی نگاهی به پیرمرد کرد و گفت: ” مَشتی، توام خوب وقتی خاک بلند میکنی ها. نه زودتر نه دیرتر سر وقت میرسی و خاک پاشمون میکنی.
_ آخه تا همه خوابن میشه. این وروجک ها که پاشن همه زندگی رو خاک میگیره. آخه چی میشد این دو وجب حیاطو چهار تا موزائیک می چید کَفِش؟ اون وقت سَرِماه که میشه واسه کرایه قشقرق به پا میکنه.
_حالا سر صبحی خُلقِ تو تنگ نکن. به قول خودت دو وجب حیاطه. این طفل معصوما هم که گناه نکردن. تو یه در اطاق میپوسن که.
پیر مرد گفت: میری تخت ؟
_آره مشتی. دعا کن کاسبی خوب باشه، امشب رو تو حیاط جشن بگیریم. فقط خدا کنه بارون نیاد. _خدا کنه. نشد هم، هر کی تو اتاق خودش میشینه دیگه. مگه چه فرقی با شبای دیگه داره؟ اسی با سر به اتاقی که در ضلع شمالی بود اشاره کرد که یک پنجره بزرگ رو به حیاط داشت و گفت شایدم بیایم اتاق شما.
نگاهی به ساعتش کرد: داره دیرمی شه. ما رفتیم.
_ خدا به همرات.
اسی از ساندویچی خارج شدو تا تلفن را روشن کرد، زنگش به صدا درآمد.
باز همان خیابانها وماشینها و دلهره ی همیشگی بند کلاه. چیزی عوض نشده بود، غیر از خُلق تنگ مردم و ترافیک که هر روز بیشترمیشد و باز مثل روزهایِ قبل از این، عابرین بی توجه به چراغ راهنما به حرکتشان ادامه می دادند وحرکت او را کند می کردند. او هم فرصتی پیدا میکرد تا پلاک ماشینها را مرور کند و زیر لب ناسزائی هم به ماشینهائی میداد که پلاکشان را با رنگ و یا پارچه پوشانده بودند. آن روز طنین صدای مرد هم تغییر نمی کرد: ” حلالتِ باشه”
” کوچکتر که بود روزی از مادر پرسید: حلالت باشه یعنی چی؟ مادر هم گفته بود: یعنی حروم نباشه. خدا راضی باشه. وقتی پرسید : خوب خدا چه جوری راضی میشه؟ مادر گفته بود: خوب حلال باشه دیگه! “
این روزها مادر از حلال و حرام حرفی نمیزد و او هم چیزی نمیپرسید.
هوا تاریک شده بود که به میدان ولیعصر رسید. ابر غلیظی آسمان را پوشانده بود. موتور را کنار صف موتورهای پارک شده نگه داشت. پیاده رو از ازدحام دستفروشان و خریداران شب یلدا شلوغ شده بود. به زحمت از میان جماعتی رد شد. به سمت دیگر پیاده رو رفت. تعدادی انار. کمی تخمه ی آفتابگردان ، مقداری آب نبات و چند دانه مسقطی خرید. کمی آن سوتر یک هندوانه ی متوسط از میان هندوانه ها جدا کرد.
خریدهایش را در جعبه ی کوچک پشت موتور گذاشت.
آماده رفتن بود که پسر جوانی گفت : ” خوب مشتریارو تخته کردیها .”
اسی کلاهش را صاف کرد و گفت : ” اگه میتونی برا خودت نگهشون دار”
پسر با طعنه گفت: صدامو چی؟ تغییر بدم خوبه؟
_ نامرد به من گیر نَده پشیمونت میکنم ها.
_ چه جوری مثلا”؟
_ نشونت میدم عوضی.
سنگی از زمین برداشت و به سمت پسر پرت کرد. پسرآهی کشید و سرش را میان دستهایش گرفت. عده ای به سمتشان آمدند تا مرافعه بالا نگیرد که اسی موتور را روشن کرد و سریع وارد خیابان شد. پسر جوان که از سرش خون میچکید ناسزائی گفت. سوار موتور شد و با سرعت پشت سر اسی به میدان رسید.
اسی از میان ماشینها گذشت. بی آنکه به عقب نگاه کند چراغهای قرمز را رد کرد. چنان سرعت گرفته بود که صدای ناسزای راننده ها و عابرین را نمی شنید. درختهای دو سوی خیابان مثل شبح سیاهی از کنارش سریع میگذشتند و به کوچه پس کوچه ها که میرسید دیوارها بلندتر بنظر میرسیدند و پسر همچنان تعقیبش می کرد.
بارش باران شروع شده بود. صدای مرد مثل پتک به قلبش میکوبید که یک ریز می گفت: حلالِت باشه.
طلق کلاه را بالا کشید که صدا راه فرار پیدا کند.
” بدنش به رعشه افتاده بود مثل روزی که پدر و برادر بی جانش را زیر درخت، کنار حوض خوابانده بودند و همسایه ها سعی داشتند بدن خون آلودشان را تمیز کنند و مادر شیون کنان به سر و صورتش چنگ می کشید و مشت و لگدش را حواله ی موتور می کرد”.
پسر ناسزا می گفت و همچنان در تعقیبش بود که اسی وارد کوچه باریک و پرچاله ای شد. تنها روشنائی کوچه از پنجره خانه هائی بود که با پرده های ضخیم پوشانده شده بودند. اسی همانطور که با سرعت از چاله ها عبور می کرد، چرخ موتور به لبه ی چاله ای برخورد کرد و با ضرب به زمین افتاد. پنجره ی چند خانه باز شد و نور بیشتری کوچه را روشن کرد. اسی به گوشه ای پرت شد و کلاهش به سمتی دیگر. انارها روی زمین قِل میخورد واز هندوانه شکسته آب میچکید.
اسی صداهائی می شنید:
_اوه. اوه چی شد؟
_ بیچاره زنده اس؟
_ یکی بره ببینه حالش چطوره.
_ این موتوری ها حقشونه. از بس بد میرونن. برای بقیه هم دردسر درست میکنن.
_ حالا موقع این حرفهاست آخه؟ یه مرد پیدا نمیشه بره کمکش؟
صدای موتور توی گوشش پیچید و صدای پسر:
_ حقت بود عوضی. ببین چه بلائی سرم اووردی. اینم جوابش.
و صدای دیگری که اینبار هوار می کشید: حلالت باشه.
درب چند خانه باز شد. همهمه در کوچه پیچید.
خانمی که چادر به سر داشت انارها را جمع کرد و گفت : بابا کمک کنید. وسائلش پخش زمین شده.
مردی تکه های هندوانه را داخل پلاستیکی گذاشت.
مرد دیگری رو به پسر جوان کرد و با عصبانیت گفت: ” خجالت بکش مرد. مگه نمی بینی اوضاعشو. کمک کن ببینیم چِش شده.
مرد و پسر جوان موتور را از زمین بلند کردند. اسی به سختی سرپا شد. خوراکیها داخل جعبه ی عقب موتور جا گرفتند.
باران شدید تر شده بود.
اسی که از ترس و خشمش تنها صدای بی جان و درمانده ای مانده بود، از پسر جوان پرسید:
_ چطور فهمیدی؟
پسر که سعی داشت نگاهش را از اسی مخفی کند، آرام گفت: گوشیت رو چک کردی؟ برنامه ی دیس تورتت فعال نیست . امروزهمه صداتو شنیدن .
اسی لنگان، لنگان موتور را، که کلاه شکسته آویزانش بود به جلو هل می داد.
” اولین باری که پدر اجازه داده بود موتور را براند شانزده ساله بود. با دست و پای زخمی که به خانه رسید، مادر غرولند کرد و زخمهایش را شست. پدر هم خندید و گفت: حالا که طوری نشده. انقدر غُر نزن. بالاخره که باید یاد بگیره “.
پسر جوان از همانجائی که ایستاده بود، امتداد حرکت موتور را دنبال می کرد که به سختی روی آسفالت و چاله های گل آلود کوچه کنار قدمهای لنگان اسی حرکت میکرد. آنهائی که برای کمک آمده بودند، ایستادند و رفتن اسی را تماشا کردند و زیر لب چیزهائی به هم می گفتند.
به خانه که رسید پیرزن به سمتش آمد :
_ دیر کردی مادر.
به صورت اسی که خیره شد، با مشت به سینه ی خود کوبید: خدا مرگم بده: چه بلائی سرت اومده؟
_ جیغ و هوار نکش . چیزی نشده.
مادرکه لرزش دستهایش بیشتر شده بود، با عجله گیس بلند اسی را که از آن آب میچکید، چلاند و کمکش کرد تا پله ها را بالا رود و وارد اتاق شود.
_ چقدر گفتم این کار تو نیست. گور باباشون بذار جریمه شن. حرومشون باشه.
با چشمهایش که از خشم سرخ شده بودند به موتور اشاره کرد و گفت: این لعنتی بالاخره تو رو هم ازم میگیره.
_ فعلا که آب و دونمون رو همین لعنتی میده. بی خیال. حالا که طوری نشده فردا یه کاریش می کنم.
پیرزن همانطور که دستهایش می لرزید و مشغول تمیز کردن وبستن زخمهای دختر بود به گریه افتاد و گفت: آخه خوبیت نداره یه دختر از این کارا بکنه. چقدر گفتم مترو بهتره. حالا گیریم روزی دو سه تا تیکه از جنسهاتو بدزدن، بهتر از اینه که با این ابوطیاره که پدر و برادرتو ازمون گرفته بری تو خیابون. به ولله زیر زمین باشی جات امن تره. تازه مجبور نیستی واسه چِندِرغاز ادای پسرا رو در بیاری.
_ چیه ؟ حرومه؟
سفره ی کوچکی میان بزرگترین اتاق خانه پهن شده بود. کاسه ای انار دانه شده، ظرفی هندوانه، تخمه وشکلات میان سفره بود و تمام چهارده ساکن خانه دراتاق بودند. تنها اسی گوشه ای کز کرده بود و پای باندپیچش را با دستهای ورم کرده، گرفته بود واز پنجره به فرمان شکسته موتورخیره نگاه می کرد. بوی خاک نم کشیده خانه را پُر کرده بود و موتور زهواردررفته گوشه ی حیاط زیر باران از تمیزی برق میزد وصدای همهمه اهالی خانه دقیقه ای بیش از شبهای دیگرادامه داشت.
One Comment
پویا
درود به شما.
داستان آغازی خوب و پیگیر دارد.
و چون داستان در کشور ایران و فرهنگ پارسی منشانه نوشته شده، ایکاش دستگم نام فردهای داستان را هم از نام های پارسی برمیگزیدید.