گفتم: “کار خیلی فوری دارم.”..
گفت: “کسی مرده؟”…
گفتم: “نه، ولی چیزی شبیه به آن .”…
گفت: “تصادف شدید اتومبیل؟”…
گفتم: “نه، یک تصادف داخلی.”
با صدایی کمی آرامتر گفت: “آخ، خونریزی داخلی.”
گفتم: “نه، روحی، یک مسئلهٔ روحی است.”
گویا این کلمه برایش نامفهوم بود، مدتی به طرزی سرد سکوت کرد.
گفتم: “خدای من، آخر انسان از جسم و روح تشکیل شده است.”
غری زد که نشان میداد در قبول این ادعا تردید دارد. میان دو پکی که به پیپ اش زد، زیر لب گفت: “آوگوستینوس بوناونتورا -کوزانوس- شما عوضی گرفتهاید.”
با تأکید گفتم: “خواهش میکنم به آقای شنیر پیغام بدهیدکه روح برادرش در خطر است، و به مجردی که غذایش تمام شد به او تلفن کند.”
با سردی خاصی گفت: ” روح، برادر، خطر.”
همانطور که ممکن بود بگوید: آشغال، کثافت، سطل شیر دوشی. این جریان برایم مضحک بود: هرچه باشد در آن جا جوانها را برای شبانی روح تربیت میکردند، و او میبایست کلمهٔ “روح” را یک بار در عمرش شنیده باشد. گفتم: “موضوع خیلی خیلی فوری است.”
او فقط “هوم، هوم” کرد. برایش کاملاً غیرقابل فهم بود که چیزی که با روح سر و کار دارد، چطور میتواند فوری باشد.