آن لب نیست…
آن دهان نیست…
آن چشم نیست…
که با آن سخن می گویی…
هفت سال و هفت ماه و هفت روز است…
فرزندان مُرده ات را در آغوش کشیده ام…
تا بازگردی
بازنگشتی
بر دردهای خود نشستی و کوه ها پدید آمدند
وگرنه جهان چه نیازی به کوه داشت
بر کوه ها نشستی و گریستی
دریاها پدید آمدند
وگرنه جهان چه نیازی به دریا داشت
زمین فراخ بود
همچون آسمان
کسی بر کشتی های زنگاربسته زندگی نمی کرد
کسی در قایق های باژگون نمی مُرد
اکنون جهان فرو رفته است
در دریاهایی که گریسته ای
جهان آویزان است
به کوهی که بر آن نشسته ای
بازگرد و فرزندان مُرده ات را پس بگیر
ایمان بیاور همچون ایوب
به هرچه که خواستی یا توانستی
تا من بمیرم و از نو مرا بیآفرینی
با لبانت، با دهانت، با چشم هایت
سخن بگو
▪️
امیرحسین تیکنی
دریای چین
تیر نود و هفت