حوری گفت: خدا کنه بتونن برش گردونند…خدا کنه بتونه مقاومت کنه…
حس و حال عجیبی داشتم این روزا…ترس نبود حس من، ولی پراز نگرانی بودم …همیشه همینطوره، بخودم که میرسم لال میشم، غوغایی در سرم برپاست اما قادر به بیانش نیستم و این خیلی بده. نمیتونستم هضم کنم که همینجا بغل گوشم یکی داره با مرگ دستوپنجه نرم میکنه و یکی دیگه داره برای تولید یک زندگی جدید تقلا میکنه.
مریم همینطورکه چایش را جرعهجرعه سرمیکشید سرش تو گوشیش بود و ریزریز میخندید معلوم بود داشت جکهای واتس اپ ش رو میخوند. زائو همچنان درزمان دردش جیغ میکشید و مابین دردهاش استراحت میکرد و خانم عباسی هم باهاش همراهی میکرد.
حوری گفت: بچهها مرخصیهای عید کلاً کنسل شده و همه آمادهباش هستند ؛ و من همینطورکه از جام بلند میشدم تا به زائو سربزنم با خودم فکر کردم که اتفاقاً این دفعه تصمیم درستی گرفتند.
جلوی استیشن خانم احمدی برامون از دفتر پرستاری جیره دستکش و ماسکمون رو آورد، از زمان شروع کرونا بیمارستان بهشدت دچار کمبود شده بود و روزانه به تعداد نفرات سهممون رو میفرستاد بالا. ازش تشکر کردم و جیره مون رو گرفتم.
رفتم تو اتاق زایمان و به زائو گفتم: اجازه بده صدای قلب بچتوگوش بدم. گوشی سونی کیت رو روی شکم مادرتنظیم کردم و به صدای گروپ گروپ قلب جنین گوش دادم که هنوز در بطن مادرش مشغول زندگی بود و شاید در تقلای دستوپنجه نرم کردن با مرگ در دنیای خودش. شاید اونم نگران بود، نگران از یک وضعیت ناشناخته که باهاش مواجه بود. اینکه کجا داره میاد؟ قراره چی درانتظارش باشه؟ اصلاً دنیای بیرون چگونه دنیایی بود؟
همیشه فکر میکردم مرگ چیزی شبیه به تولده، رفتن از دنیایی که بهش تعلق داری به جایی که پراز ابهام و رمزورازه…یه سناریوی آشنا از کسانی که ناراحتند بخاطرمرگ عزیزشون و کسانی که خوشحالند از اومدن عزیزشون…
اومدم بیرون و گوشیمو برداشتم و به دوربین خونه مامان وصل شدم دیدم تو اشپزخونه اش مشغول کاره…همیشه روحیه مستقل و هدفمندش رو تحسین کردم. همینطور که به مامان نگاه میکردم گوشی تلفن بخش روبرداشتم و شماره ۶ رو گرفتم چند لحظه بعد مرکز گوشی رو برداشت. گفتم: لطفاً شماره ۳۳…۹۵ رو برام بگیرین
گفت: گوشی دستتون باشه و شمارهام شروع کرد به زنگ خوردن …به مامان نگاه کردم که به سرعت رفت طرف تلفن و گفت: الو
یه صحبت کوتاهی باهاش کردم و ازش خواستم مراقب خودش باشه و بعد باهاش خداحافظی کردم. نگاهش کردم دیدم گوشی رو گذاشت رو میز و رفت سراغ کارش. خدا رو شکرکردم که امروز مجبور نبودم داد بزنم و خوب صدامو شنید. دوربین رو قطع کردم شروع به نوشتن گزارش کردم.
مریم مشغول صدور یه گواهی ولادت بود و حوری هم داشت برای انجام یک نوارقلب جنین، پذیرش میداد. دستهامو دوباره ضدعفونی کردم و به پیامهای واتس اپم نگاهی انداختم و یه چاق سلامتی با گروههای خانوادگی…قرارمون این بود که روزانه همدیگه رو از احوال هم با خبر کنیم.
مریم غرزد که: مرده شور این دستگاه پرینت رو ببره که مرتب ادا در میاره. گفتم شاید دوباره کاغذ گیر کرده…
حس کردم زائو همراه با درد، زور میزنه رفتم تو اتاقش گفتم: ممکنه رو تختت دراز بکشی تا معاینهات کنم؟ خانم عباسی کمکش کرد.
این حاملگی اولش بود، حدود ۳ سالی میشد ازدواج کرده بود و بقول خودش تو چه وضعیتی هم تصمیم گرفته بودند بچه دار بشن، بقول خودش اصلاً فکر نمیکرده اینطور بشه…میگفت از ابتدای بارداری مشکل داشته، از لکه بینی گرفته تا تهوع و استفراغ و…حالا هم که زمان زایمانش مصادف شده بود با تب کرونا…
یاد مامان افتادم که تعریف میکرد وقتی منو باردار بوده تا ۶ ماهگیش حتی عموهام که باهاشون زندگی میکردند نفهمیدن حامله است و موقع زایمان من هم مهمان داشته برای ناهار…بعد ناهار همه رو میفرسته مهمانی خونه دایی و بعد خواهربزرگترم رو میفرسته خونه لیلی خانم با این پیغام که وقتشه…نشون به اون نشون که وقتی پدرم و مادربزرگم از خونه دایی برمیگردند، مامان تو رختخوابش داشته استراحت میکرده و من قنداق شده کنارش خوابیده بودم.
تو معاینه زائو تونستم سفتی سربچه رو حس کنم که خیلی نزدیک به مدخل زایمان بود. دوباره به قلبش گوش دادم که گروپ گروپ اعلام میکرد که من حالم خوبه.
به زائو گفتم: نمیخوای چیزی بخوری تا کمی جون بگیری؟ به انرژیات احتیاج داری. گفت: فقط کمی آب
خانم عباسی کمی آب تو لیوان ریخت و کمکش کرد تا بنوشه. به خانم معین گفتم: دیگه چیزی نمونده، پگ زایمان رو آماده کن. به سرم توی دست زائو نگاهی کردم و قطراتش رو تنظیم کردم.
صدای مجری توی تلویزیون رو شنیدم که از جشن عاطفهها و جمع کردن هدایا وکمک به نیازمندان میگفت. خانم عباسی خندید و گفت: اینا هم که همیشه کاسه گدایی شون جلو مردم پهنه
خانم معین گفت: همه چی آماده است. ازش تشکر کردم. دوباره صدای پیج رو شنیدم که میگفت: دکتر افتخاری به ICU 2 …هرسه تامون یهو گفتیم: خدا رحم کنه…
زورزدنهای زائو شروع شده بود. با هر بار زور زدن میشد موهای سیاه سربچه رو دید و این صحنهای بود که بعد ۲۸ سال کار کردن هنوز برام عادی نشده بود وپرازاعجاب بود. دستهامو شستم و گان پوشیدم ماسکمو عوض کردم و دستکش به دست آماده انجام زایمان شدم. مریم اومده بود کمکم…خانم عباسی سعی میکرد نحوه تنفس و زور زدن زائو رو مدیریت کنه و بهش یاداوری میکرد که یه نفس یه زور…مریم دوباره به قلب جنین گوش کرد…گروپ گروپ گروپ…با هر بارزور زدن گردی بزرگتری از سیاهی پس سربچه پدیدار میشد تا حدی که دیگه چیزی نمونده بود که سر بتونه با سماجت تمام خودشو از روزنهای تنگ و تاریک به دنیای پراز نور و رنگ و صدا برسونه…
من تونستم علاوه بر سر، پیشانی و چشمها و دماغ و دهان نوزاد رو لمس کنم و صدای فریاد مادر که با تمام قوا تلاش میکرد تا نوزادش رو به دنیا بیاره… بقیه مراحل مثل یک چشم به هم زدن گذشت و صدای گریه نوزاد بود که با صدای قربان صدقه مادر بگوش میرسید و صدای تبریک مریم و خانم عباسی… ساعت دوازده و ده دقیقه رو نشون میداد. نوزاد با استشمام بوی آشنای مادر آروم گرفت و با چشمان سیاهی که انگار از پشت یک دنیای ناشناخته به بیرون مینگریست به سمت پستان مادر خزید و مادر که انگار بهشت را درآغوش گرفته بود و پس از آن فقط آرامش بود و عشق بود و شادی…
و ما برای لحظهای فراموش کردیم که بیرون از آنجا افرادی در نبرد با مرگ برای تولدی دیگربودند.
9 Comments
سمیرا
بسیار روان و زیبا نگارش شده، فضای داستان کاملا قابل درک بوده و خواننده خود را در فضا ی داستان میبیند
محبوبه
تبریک.تولید یک اثرفکری و هنری واقعا تبریک داره،معلوم بود دوست داشتی با ذکرواقعیات جزئی و دقیق یک فضای منطقی وبه دوراز اغراق برای خواننده ایجادکنی کاش بعضی حرفها که کمی نگاه سیاسی ات رولو میده حذف میکردی تا باعث قضاوت خواننده درمورد خودت نشی .درسته که داستانهای امروزی دیگه نوآوری های خاصی دارن که سعی اصلیشان در لفافه قراردادن پیام اصلی وایجادشوک در خواننده است اماهنوزهم داستان های رئال جای خودش رو حفظ کرده .حس خوبی از خوندن داستانت بهم دست داد وبخاطرش ازت ممنونم .به امید جهش های هنری بعدی
مریم
همزمانی های مناسب در داستان بسیار زیباست،آنقدر خاطره ها و اتفاقات جالب هستند که فراموش میشود اتفاقی واقعی است ،به نظرم قدرت تخیل در واقعیت نقطه قوت داستان است،متن بسیار روان و دلچسب است ،فقط پرش ها از شخصیت ها و حوادث کمی سریعتر از توانایی دنبال کردن من بود که شاید اشکال از بنده باشد،توصیف تولد نوزاد زیبا و تاثیر گذار بود،فقط انگار شفاف سازی بعضی حوادث داستان تاکید بیشتری میطلبد
ریحانه
درود بر شما. مدتهای طولانی بود که داستان کوتاه نخونده بودم و چنان در فضای این داستان غرق شدم که لحظاتی انگار نظاره گری بودم در داخل بیمارستان. جملات کوتاه بود و روایت ساده ولی سرشار از احساسات، احساساتی که جریان دو سویه ی زندگی به تولد و مرگ رو، به خوبی بیان میکردن. و به نظر من، چقدر خوب که انتهای داستان هم با حسی سرشار از نوید و امید به پایان رسید تا خواننده به فراخور ادراک خودش، اونو در ذهنش ادامه بده، حسی که در این فضای فکری خاکستری رنگ حاکم بر جامعه، میتونه دلپذیر باشه.
به امید پیروزی شما در مسیر نویسندگی.
سحر
متنی بسیار روان که تا کلمه اخرش من رو با خودش کشوند، لحظه به لحظه رو کامل حس کردم و حتی با جملات اخرش اشک ریختم…
دیدگاهی متفاوت و حسی قابل لمس…
مهتاب
نوشته ملموس بود.کل فضا و حال و هوا قابل تجسم بود.فقط شروع داستان به نظرم پردازش بیشتری لازم داشت.به طوری که نقطه جذبی برای دنبال کردن باقی داستان بشود.توصیفات لحظه ی تولد نوزاد عالی بود.دست مریزاد
توکل
داستان بسیار روان بود و دو موضوع تولد و مرگ را به خوبی بیان کرده بودید. با آرزوی موفقیت
معصومه غنیان
پاراگرافهای آخر میرفت قلبم رو متوقف کنه. ?لذت بردم و استفاده کردم. ممنونم دوست عززیززم??
زهرا
داستان خیلی خوبی بود و حس وحال خوشی به ادم میداد فقط بنظرم شروعش خیلی زودتمام شد. ولی حس تولد و زندگی و ترس از این دنیای پرتلاطم را خیلی خوب بیان کردی . من که کاملا خودمو در داستان کنارتو احساس میکردم. ممنون از حال خوشی که بهم دادی. موفق باشی جان جانان.