همیشه نقابی بر چهره داریم، نقابی که هیچگاه یکسان نیست، بلکه به ازای هر یک از نقشهایی که زندگی به عهدهٔ ما میگذارد تغییر میکند:نقاب استاد، عاشق، روشنفکر، شوهر خیانت دیده، قهرمان، برادری مهربان؛ ولی چه نقابی بر چهره داریم یا چه نقابی را از چهره برداشته ایم آن گاه که به کلی تنهاییم، آن گاه که باور داریم هیچکس، مطلقاً هیچکس ما را زیر نظر ندارد، کسی ما را نمیپاید، به ما گوش نمیدهد، از ما تقاضایی ندارد، چیزی نمیخواهد، ما را تهدید نمیکند و به ما حمله نمیآورد؟ شاید طبیعت مقدس آن لحظه را مدیون این واقعیت هستیم که انسان در آن هنگام رویاروی الوهیت است، یا دست کم رویاروی وجدان سازشناپذیر خویش؛ و شاید هیچکس نتواند غافلگیر شدنش را با چهرهٔ به نهایت عریان گشتهٔ خویش، هولناکترین و کاملترین عریانیِ چهرهٔ خویش را ببخشد، زیرا این عریانی، روح را در نهایتِ درماندگی اش نشان میدهد.»