و گفت: وقتی در بادیه راه گم کردم، شخصی دیدم فراز آمد و سلام کرد و گفت: تو راه گم کرده ای؟ گفتم: بلی. گفت: راه به تو نمایم. و گامی چند برفت از بیش و از چشم ناپدید شد. بنگریستم، بر شاهراه بودم. پس از آن دیگر راه گم نکردم. در سفر گرسنگی و تشنگی ام نبود.
