انبوه جماعتِ پُر سروصدا مقابل داروخانه هلال احمر صف ایستاده بودند و مردمِ نگران بهسرعت از مقابل ماشینها و جمعیت کنار داروخانه رد میشدند و سعی میکردند فاصلهی ایمن را رعایت کنند و باعجله به سمت خلوت خیابان میرفتند.
هوا گرفته و عبوس بود و چهرهها در ماسکها دیده نمی شد. برخی علاوه بر ماسک و عینک از کاورهای ضخیم پلاستیکی هم برای پوشاندن صورتشان استفاده کرده بودند.
زن از داروخانه خارج شد. باد شدیدی میآمد. صورتش را با ماسک و روسری پوشاند ه بود و موقع عطسه کردن دهان و بینیاش را با آرنج دستش پوشاند. همانطور که زیر لب غرولند میکرد، بهزحمت خودش را به ماشین رساند.
یک، دو، سه … چهارده … بیست و پنج … پنج ثانیه هم برای احتیاطِ بیشتر. زن با وسواس کف دست و لا به لای انگشتانش را ضد عفونی کرد. فرمان ماشین و تمام سطوحی که دستش با آنها تماس داشت، را هم با همان وسواس تمیز کرد و به راه افتاد.
هنوز امید داشت که از کابوس وحشتناک این روزها بیدار شود ولی رئیس شعبه بانک با درخواست مرخصیاش مخالفت کرد.
گوینده رادیو آماری از تعداد مبتلایان و کشته شدهها و اجسادی که برای تدفین در انتظار بودند، گزارش داد و اینکه زمین با اکراه از پذیرفتنشان سر بازمی زد وهمینطور سفارش کادر درمان که با ماندن در خانه میتوان زنجیره اپیدمی را قطع کرد.
همراهش زنگ خورد:
سلام مامان… خوبین؟… نگران نباش ما خوبیم… آره بابا مگه میشه رعایت نکرد… با صدای بلند خندید و گفت: نون رو که دیگه نمیشه با صابون شست… آره گرمش میکنم. تو توستر… باشه باشه… خریدامون رو کردیم… شما و بابا مواظب خودتون باشین. بیرون نَریدها… چیزی لازم داشتید بگید براتون بیاریم… ماماااان بی خیاااال… الان چه وقته کله پاچه است آخه؟… باشه برای بعد از … چرا دیربشه؟
نفسش گرفت. کمی مکث کرد و ادامه داد:
قراره همه زنده بمونیم… قربونت برم… منم خیلی دلتنگتونم عزیزم… مواظب خودتون باشید… فردا میام می بینمتون… چیزی خواستید بگید بیارم… باشه باشه گفتم که نگران نباش… میبوسمت تا فردا.
به سرفه افتاد و دستی به پیشانیاش کشید.
به میدان ونک رسید، پشت خط عابر ایستاد. کش و قوسی به بدن داد و به پشتی صندلی تکیه کرد.
ضربهی آرامی به شیشه خورد.
دختر بچهی نه ، ده ساله با یک بطری آب پاش در حال پاک کردن شیشه بود.
زن شیشه را پائین کشید:
_ای بابا با این وضعیت تو خیابون چی کار داری؟! مریض میشی.
_خاله، بچهها مریض نمیشن.
_الکی میگن. بچهها هم مریض میشن. ماسک و دستکش هم که نداری.
دختر با لبخندی که به لب داشت به تمیز کردن شیشه ادامه دادو چیزی نگفت. روی شیشه، قطرههای آب زیر تابش بیرمق خورشید برقی زدند و آرام به زیر خزیدند.
زن یک اسکناس، یک ماسک و یک جفت دستکش از داشبورد بیرون آورد به دختر داد و گفت: نمیخواد تمیز کنی. اینا رو بگیر و زودتر برو خونه.
_مرسی خاله ولی باید تا شب بمونم.
زن برف پاک کن را روشن کرد. از آینه به دختر نگاه کرد که به سراغ ماشین عقبی رفته بود.
اگر همه چیز عادی بود، چه خوب میشد از هوا لذت برد. دوباره همراهش زنگ خورد.
جانم پسرم … بذار خوب بپزه … نباید خام باشه ها حواست هست که؟ … دستاتو خوب بشور … هم قبل و هم بعدش … نه فردا باید برم … بانکها هنوز تعطیل نشدن… خوب… چند روز بیشتر نمونده … بیرون نَریا … بابا رسیده خونه؟ … خوبه منم دارم میام … مراقب باشین تا برسم.
این نقطه از شهر چهرهی خیابان متفاوت بود. غیر از فروشگاههای مواد غذائی و داروخانهها همه جا تعطیل بود. چراغ قرمز هم با سماجت سعی داشت وظیفه قانونیاش را انجام دهد. تصویر سبز عابر هم روی پایهی فلزی، بیهوده انتظار عبور پر سرو صدا را میکشید.
از میدان به سمت خیابان میرداماد راند. اواسط میرداماد بهراحتی جای پارک مناسبی پیدا کرد. ماسک را تا زیر چشم بالا کشید. دستکش را دست کرد. لیست اقلامی که باید تهیه میکرد و کارت اعتباری را درجیب مانتواش گذاشت. در جیب دیگر یک بطری کوچک از محلول ضد عفونی قرار داد و کیفش را زیر صندلی ماشین گذاشت.
پزشکی گفته بود، همه کم و بیش بیماری را گرفتهایم و ماسک تأثیری ندارد. سفارش میکرد در فضای بسته که هوا جریان ندارد توقف نکنید. باوجود دستگاههای متعدد تصفیه هوا، سالن بانک همیشه گرفته بود و ازدحام مراجعه کنندهها ریسک خطر را بالا میبرد. همکارش می گفت :
فکر میکنی کدوممون زودتر مبتلا شیم؟ من یا اون کلاهبرداره که حسابهای بانک رو درو کرده؟
زن خندید و گفت: هر کدوم دیرتر ماسک گیرتون بیاد.
– ولی بی انصافیه. یعنی آدمِ خوب و بد نداره دیگه. کاش این بیماری درک بالائی داشت. مثلاً هر کی به طبیعت بیشتر آسیب میزد یا مثلاً جنایتکار بود رو انتخاب میکرد.
– شاید ویروس هوشمند نباشه ولی طبیعت هست. هممون خوب رفتیم رو اعصابش. خوش شانس باشیم اجازه میده چند وقت بیشتر تو هواش نفس بکشیم. تازه از کجا معلوم کار طبیعت باشه. شاید آزمایشگاهیه.
– هر چی، بالاخره یک فکری پشت این ماجرا هست، مطمئنم.
چرخ خرید را از کنار قفسهها با سرعت عبور میداد و هر از گاه نگاهی به لیست میانداخت.
غیر از صندوق دار و دوسه کارمند و چند مشتری کسی در سوپر مارکت نبود. و قفسهها پُر بودند.
همسرش گفته بود، ما به بحران عادت کردیم ببین اون طرفیها چه هولی میزنن “. “
به صندوقدار که در اتاقکی پلاستیکی نشسته بود سلام کرد. سعی داشت تنگی نفس و سرفههایش را کنترل کند.چیزی که این روزها همه را فراری میداد و نگران میکرد. همانطور که اجناس را روی میز کناری میگذاشت، پرسید: الکل ندارین؟
– نه. داروخانهها باید داشته باشن.
– وقتی هلال احمرنداره، تکلیف بقیه شون هم معلوم دیگه.
صندوق دار سرش را با تأسف تکان داد.
– ایام عید باز هستین؟
– بله ولی ساعات کار محدوده و با همکارها شیفتی کار میکنیم. آگه بهاندازه نیاز دو هفته خرید کنید خیلی بهتره. معلوم نیست چی پیش بیاد.
خریدها را در ماشین گذاشت و برای رفتن به داروخانه بااحتیاط دستکشهایش را عوض کرد.
روی درب شیشهای داروخانه درشت نوشته شده بود. الکل، محلول ضدعفونی، ماسک و دستکش نداریم.سؤال نکنید. کنار درب ورودی تصویر مقوائی بزرگی از آدمی قرار داشت که بالباس سرتاپا سفید تمام بدنش پوشانده شده بود و با انگشت اشاره هشدار میداد: در خانه بمانید. سرتاسر پیشخوان داروخانه را با نردههای فلزی و ورقههای بزرگ پلاستیکی پوشانده بودند.
یک مشتری که تقریباً هوار میکشید با صدای لرزانی گفت: بابا تکلیف من چیه آخه زنم داره میزاد. بیمارستان دارو نداره، داروخانه دارو نداره، نَکُنهِ از سوپرمارکتی باید بخرم؟
خانم میانسالی که صدایش از پشت ماسک بم و گرفته بود گفت: اتفاقاً من از سوپری مَحَلمون الکل و ویتامین سی گرفتم. تازه چون آشنا بوده بهم داده.
بالاخره زن موفق شد چند قرص تقویتی تهیه کند و از داروخانه خارج شد.
آن سوی خیابان روی دیوار بزرگی، تصویر چشمهای زنان و مردانی را دید که به دوردست خیره بودند و این متن کنارش نوشته شده بود:
“من این سو هستم. چائی که برای آبادیاش باید کوشید. تو هم این سو بیا و ببین دنیای من چگونه جائی است و در آبادانی آن شریکم باش مرا جست و جو کن. ما از خون هم به ارث بردهایم.”
“به همکارش گفته بود:
-حالا کی گفته ما آدم خوبا هستیم و اون آدم بده ست؟
– خیلی وقته نمیدو نم چی خوبه و چی بده. تو چی فکر میکنی؟ یعنی طبیعت برای انتقام میخواد منقرض بشیم؟
– شاید طبیعت دو رو داره. یه طرفش اونیه که ما میبینیم، یه طرفش رو هم گاهی. شاید هم می خواد چشمامون رو باز کنه وعنصر جدیدی از حیات خلق کنه. عنصری که قویتره.
– چطور قوی شه ؟ با چی؟
– حتماً با یه آلیاژی، چیزی. مثلاً آلیاژ مرگ.”
زن به روزهائی فکر میکرد که عصرهای قبل از بهار، کوچههای شهر پُر از قیل و قال جمعیت شاد بود و حالا نور کم سوی چراغها، شهر را برای سکوت طولانی و دلهره آور شب آماده میکرد.
هوا هم با بی قراری متغییر بود. از آفتاب چند دقیقه پیش خبری نبود و صدای آژیر آمبولانس خبر از آمار جدید مبتلایان داشت که هر لحظه چند برابرمی شد. ابرها متراکمتر شدند. آسمان کبود میشد ولی سرما گزنده نبود. با همسرش تماس گرفت تا از حالش باخبر شود. خیالش که آسوده شد به راهش ادامه داد.
صورتش از نم باران خیس شد. ماسک صورتش را پائین کشید ولی نتوانست از طراوت هوای بهاری حظ ببرد. از سرفههایش دیگران فرار میکردند. حیف که کسی حوصله نمیکرد تا از حساسیتهای فصلیاش بگوید.
سوار ماشین که شد، رگبار شروع شد و دور تند برف پاک کن توان مقابله با تگرگ را نداشت. چند لحظهای صبر کرد تا آسمان آرام گیرد. گویندهی خبر آمار جدید تلفات را اعلام میکرد و اینکه برخی کشورها افراد بالای شصت سال را به حال خود رها میکنند تا جوانترها نجات پیدا کنند.
او تنها یک دهه از این انتخاب، جوانتر بود. حس دوگانهای داشت. از اینکه کمی خیالش آسوده باشد میترسید. در روزهائی که آمار فوت جوانها هم بالا رفته بود.
درجه تب را زیر زبانش گذاشت و یک دقیقه بعد دماسنج، سی و هفت درجه و نیم را نشان داد.
صدای غرش آسمان و آژیر آمبولانسها درهم پیچیده بود و زجه ی بچه گربهای کنار پیاده رو که به حال خودرها شده بود، حالش را به هم میزد. نفسش تنگ شده بود. به شصت ساله هائی فکر میکرد که سرنوشت غافلگیرشان کرده بود و حتماً مثل او ایدههای خوبی برای معامله با روزگار داشتند ولی فرصتش را پیدا نکردند.
ماشین را روشن کرد و به راه افتاد. اینبارطنین صدای فروغ را شنید:
“و چهرهی شگفت
از آن سوی دریچه به من میگفت
حق با کسی ست که میبیند”
هوا تاریکتر شد و با هر بار برق آسمان، سرفههایش بیشتر میشد. به اولین بریدگی که رسید دور زد. از خیابان گذشت و با سرعت اتوبانها و پس کوچهها را رد کرد و در کنار خانهای توقف کرد.
_ مامان باز کن منم.
صدائی از پشت آیفون داد زد: فدات شم اومدی؟
زن پلهها را دو تا یکی بالا رفت. صدای چرخیدن کلید را شنید : قربونت برم گفتی فردا میای … وای چه خوب که اومدی. به خدا من و بابات دلمون پوسید.
– نتونستم تا فردا صبر کنم. بازش نکن باید زود برگردم.
بستهی داروهای تقویتی را از پشت حفاظ نردهای، به مادر داد و چند دقیقهای با آنها خوش و بش کرد و سفارشات لازم برای در خانه ماندن را انجام داد. بعد از خداحافظی چند پله را پائین رفت و دوباره برگشت. چند لحظهای نگاهشان کرد و با دست بوسهای برایشان فرستاد.
آسمان کمی آرام گرفته بود و زن به سختی نفس میکشید. به خیابان اصلی رسید که تاریک و سوت و کور بود. درمانگاه شبانه روزی بسته بود. شمارهای که این روزها برای راهنمائی درمان اعلام میشد را فراموش کرد. جائی خوانده بود برای تقویت حافظه آخرین جملهای که خواندهاید را با خود تکرار کنید و او تکرار کرد:
” من این سو هستم. جائی که برای آبادیاش باید کوشید. تو هم این سو بیا و ببین دنیای من چگونه جائی است و در آبادانی آن شریکم باش مرا جست و جو کن. ما از خون هم به ارث بردهایم”.
قطرههای باران با لرزشی آرام روی شیشه خزیدند و زن توقف کرد و منتظر ماند. جرات نداشت از ماشین پیاده شود. به گلهای اقاقیا نگاه کرد که با وزش باد گلبرگهایش در هوا پخش میشد. این روزها همه از دست زدن و بو کشیدنشان محروم بودند. بهداشت جهانی گفته بود گلها و گیاهان هم میتوانند منبع گسترش بیماری باشند. زن به همکارش گفته بود:
_طبیعت از جنس خودش مامورائی رو انتخاب کرده برای سرعت دادن به روند تولید.
_تولید چی؟
_عنصرپایدار زمین. کسانی رو هم انتخاب می کنه برای ورود به خط تولید. تولید آلیاژ مرگ. ولی چرا گل. اینهمه حشره و خزنده کافی نبود. بی انصافیه گل باعث مرگ و میر آدمها بشه.
_ ای بابا چقد فلسفیش کردی؟ یه مریضیه دیگه. می آد و میره. همین.
انبوه گلهای اقاقیا و عطر اغواگرشان فضا را پر کرده بود. زن درجه تب را دوباره زیر زبانش گذاشت. اینبار سی و هشت درجه را نشان داد. سرفههای پی در پی و تنگی نفس امانش را بریده بود و ضعف شدیدی احساس میکرد. درکی از گذشت زمان نداشت. گوشی همراه را برداشت، شماره منزل را فراموش کرده بود. سرش سنگینی کرد …. صدای مدیر بانک تو گوشش زنگ می خورد ، حساب های مالی هنوز تراز نشده است ….
One Comment
معصومه
سرکار خانم سجادی
از خواندن داستان سلیس شما لذت بردم فقط پرش ها و گاها ریتم زمان بندی نامناسب و گفتمان طولانی و دربعضی قسمتها نامانوس، شخصیتهای داستان و بخصوص ملاقات شخصیت اول داستان که بنظر فرد تحصیلکرده و اگاهی میاید با مادر در زمانی که علائم ببماری را در خود میبیند برایم قابل درک نبود که البته شاید اشکال از بنده باشد.
برایتان ارزوی موفقیت میکنم و در انتظار داستانهای دیگر شما هستم.