بچه در شکمم ول می خورد و من از نظر ذهنی دیگر توان نداشتم از خودم دفاع کنم… شده بودم مثل پدربزرگم در زمان سکوت .در قلبش چیزی می گذشت . می خواست چیزی بگوید اما سرعتش کم بود و نمی... ادامه متن
بچه در شکمم ول می خورد و من از نظر ذهنی دیگر توان نداشتم از خودم دفاع کنم… شده بودم مثل پدربزرگم در زمان سکوت .در قلبش چیزی می گذشت . می خواست چیزی بگوید اما سرعتش کم بود و نمی... ادامه متن
کلیه حقوق این سایت برای وبسایت ادبی مرور محفوظ می باشد.