رمانهای معاصر ۲۱ ادامه متن
سه بچه دارند کنار دریا راه میروند. دست همدیگر را گرفتهاند و در کنار هم پیش میروند. تقریباً هم قداند، شاید هم سن باشند: حدود دوازده. ولی بچه وسطی کمیاز آن دوتای دیگر کوچکتر است. غیر از ا... ادامه متن
خانواده اساوز ادامه متن
در دامنه کوهها ، تودههای عظیم برف و یخ را می دیدم . گفتم : یک افسانه سرخپوستی هست که میگه ، آدمها وقتی میمیرن روحشان به جایی پرواز میکنه که بیشتر از جاهای دیگر اونو دوست داره ،... ادامه متن
کمی بهش فشار میآورم که فرو رفتگی روش ایجاد شود. نگاهم به ناخون های کثیف انگشتانم میافتد… زمانی که کار ناخون میکردم، دستی ظریف با انگشتهای باریک و ناخون های مرتب داشتم. وسواسم باع... ادامه متن
همه اهل شیراز میدانستند که داش آکل و کاکارستم سایه یکدیگر را با تیر میزدند. یک روز داش آکل روی سکوی قهوهخانه دو میلی چندک زده بود، همانجا که پاتوق قدیمیش بود. قفس کرکی که رویش شله سرخ... ادامه متن
اسب درشکهای توی جوی پهنی افتاده بود و قلم دست و کاسه زانویش خرد شده بود. آشکارا دیده میشد که استخوان قلم یک دستش از زیر پوست حناییاش جابجا شده و از آن خون آمده بود. کاسه زانوی دست دیگرش ب... ادامه متن
یک گل سرخ برای ایمیلی ادامه متن