ساعت حدود هشت، پنجم فروردین ماه در خیابانی بودم پراز سکوت روزهای تعطیل عید، دریک گرگ و میش غروب ، کرکره مغازه ها پایین و بندرت عابران پیاده بودند و من به سرنشینان خودروهایی نگاه می کردم که چهره شان ازشادی می درخشید و به سرعت برق از جلوی چشمانم رد می شدند.
چند باری می شد که از شرق به سمت غرب خیابان دماوند رفته و برگشته بودم در مسیری طولانی و هر بار به چهره تک تک عابران پیاده، با دقت و وسواس نگاه کرده بودم، انگار پدر در آنها ذوب شده بود و من هربار قامتی آشنا، کشیده و لاغر و استخوانی می دیدم با موهایی سپید در حالی که دستها به پشت قلاب شده و به سمت من می آمد. و هر بار می دیدم که اشتباه کرده ام و مایوس و سرگشته و گیج باقی می ماندم.
دستگاه موبایل مدام از دستم می افتاد و دوباره شروع می کردم …هفت….سه….یک……..
صدای پروانه بود که پرسید: پیداش کردی؟
از حدود یکساعت قبل قرار بود هرکسی قسمتی از محدوده منزل پدری را بگردیم تا شاید نشانی از پدر پیدا بشود. پرسیدم: بقیه خبری ندادند؟
قیافه عصرش از جلوی چشمانم رد نمیشد، تازه حمام رفته بود و جلوی آیینه ایستاده بود . دکمه یقه پیراهن طوسی رنگش رو بست و با تکانی به شانه هاش کت و شلوار خاکستری رنگش را بر اندامش مرتب کرد و دستی به موهای سپیدش کشید و با غرور از من پرسید : چطور شدم؟
و من با بیحوصله گی گفتم: خوبی.
در انتهای خیابان دماوند بودم که صدای امبولانس در جایی همان نزدیکی زوزه می کشید . نگاهم به کرکره مغازه ها قفل شده بود .
با خودم گفتم: کاش ان شب با دقت بیشتر چهره اش را نگاه می کردم .
7 Comments
محبوبه
موضوع داستان ،تعلیق ونوع روایتش را دوست داشتم به نظرم ان قسمت اخر که توصیف کارهای پدر جلوی اینه بودبا اسم داستان هم خوانی نداشت ،راوی تمام جزئیات رفتارهای پدر جلوی اینه را توصیف می کند پس نمیتواند بگوید کاش با دقت نگاهش کرده بودم
البته نقدمن میتواندخودش قابل نقد باشدواز لذت خواندن دوباره این داستانک کم نمی کند
.
نظر جالب داشتید . ولی اگر توجه کرده باشید بار دوم دیگر نگاهش نمی کند و با بی حوصله گی می گوید خوبی . و پدر این احساس ناخشنودی را می گیرد و می رود گم میشود. به هر حال ممنون از خانم خوبانی . داستان کوتاه بود ولی عمق خوبی داشت
سحر
شروع داستان خیلی زیاد اون حس گنگ بودن راوی رو به مخاطب القا میکنه و مخاطب رو خیلی راحت با جریان داستان پیش میبره…
داستان با شروع خیلی خوبی اغاز میشه و برای بستن پایان داستان شاید همچنان چند سطری بیشتر میتونست ادامه پیدا کنه برای بیان جزییات تا با کیفیت ابتدای داستان هماهنگی بیشتری داشته باشه…
الهام
گفتن از حسرت دیدار برای این روزها خوب بود ممنون
هایده
انسان ها تمنای وصل شدن را دارند،کاش حمایت عاطفی را از هم دریغ نکنیم وابراز توجه ومحبت کنیم کاش نگاهش کرده بودی
هایده
از داستان بسیار کوتاه شما مشگل وفقرارتباطی به خوبی در ذهنم به تصویر کشیده شد تمنای وصل هیجانی اونجا که پدر گفت:چطور شدم وقطع اتصال هیجانی وقتی با بیحوصلگی گفتید:خوبی ودر انتها احساس ناخوب شما : ایکاش …
معصومه غنیان
معصومه جان روایتها و توصیفها، ادم را به درون خودش میکشید و لذتبخش بود. اما داستان با دستپاچگی تمام شد و هم احساس کردم از نظر ویرایشی می تونست روانتر باشه. بعصی جملات خیلی طولانی هستند یا بعضی جاها قیدها در جای درستشون قرار نگرفتند. قلمتو دوست دارم یک دلنشینی آمیخته به قدرت و قوام شخصیتی توش هست که فکر می کنم به اون جهته که از کوزه همان برون طراود که در اوست.