آخرین سخنان خقئزلاس(پاسدار گذر زمان) پیش از مرگ چنین بود:
«اگر می دانستم روزهای بی دندانی اینقدر زود از راه می رسند بیشتر می خوردم و بیشتر می خندیدم و بیشتر مسواک می زدم. جانم از درد کرخت است. دل کاری را ندارم و کرخت شده ام. فقط می خورم و چاق می شوم، بی حاصل بی درآمد. کمی با نوه ام بازی می کنم تا بچه شاد شود. این تنها کارم است. بعد دقایق را می شمارم تا بگذرند. انگار اگر نگاهشان نکنم نمی گذرند. پس باید به من پول بدهند چون من پاسدار گذر زمانم. ثانیه ها و دقایق و هفته ها وماه ها از پی هم. کسالت آور.
برای خودم دغدغه می تراشم. دغدغه ی آخرم دندان های فاسدم است. این همه پول خرج می کنم نمی دانم آنقدر زنده می مانم که ازشان استفاده کنم؟ از آن بیماری از این اضطراب؟ از این کرختی…شاید عمر دندان هایم بیشتر از عمرخودم باشند. تکه های سرب در داخل دهان، زیر خاک، بی استخوان و بی لثه ای در اطراف خواهند ماند. آخرین چیزی که زایل خواهند شد.
کسی تسلی ام نمی دهد. همه طلبکارند. ارث پدر، آرامش. همه طلب آرامش دارند از من به هر بهایی حتی خوردن آرام بخش بی هیچ دلیلی جز آنکه یکی از خودشان باشم. تا بخوابم و از کرختی شکایت نکنم.
فردا فرار می کنم. می روم به گاراژ. گاراژ ترس. دیگر راه برگشتی هم ندارد. از جسمیت خسته ام. دندان، کمر، سردرد، آنفولانزا، کرونا، سرطان، کوفت، مرگ، مرض… و دندان …دلم می خواهد در باد قل بخورم مثل برگی که در هوا می چرخد، زمین می افتد، در آفتاب خشک می شود و زیر پا خاک می شود