عقرب ها از پوست تن اش بیرون می زدند . قطره های خون از چشمان اش می چکیدند . اما هنوز حسی از زندگی داشت . شعله های آتش نزدیک می شد و مرگ ، طعم خود را به می چشاند .
همه چیز در یک چشم به هم زدن رخ داده بود . در فاصله ی یک خواب و بیداری که کوتاه پاییده بود . کابوس هایی که این روزها دامنگیرش بود این دفعه شکل اش عوض شده بود . همیشه می دید که راه اش را گم کرده است . در یک جای بی نام و نشانی رها شده و هراسان می رود . نه رفتن که می دَوَد . نفس – نفس می زند . یا با اینکه نشسته و دارد گپ می زند ، یکهو متوجه مرده بودن آنها می شود . حتی بوسه ای بر لب خونین می نهد و با چنگکی که برسر استخوانی از گور برآمده زده کرکره ی مغازه را پایین می کشد . درماندگی عجیبی داشت . خواب و بیداری هر دوتایش او را می ترساند . در کنکاش روان اش ، به آنچه که بر می خورد همه اش واهمه بود . واهمه از امروز ، فردا و گذشته ای که زیسته بود . راههایش همه به بن بست خورده بود . عوض برداشتن یک سنگ گویی کوهی را جابجا کرده بود . خرد شده بود . خوردن دارو هم اکتفا نمی کرد . فقط شب بیداری هایش را کم می کرد .
امروز را که از خواب پرید یاد ملیحه افتاد عشقی که او را ترک کرد . پیش او همیشه آرامش داشت . او را گذاشت و رفت . مثل بچه ای وابسته ی مادرش باشد ، جدایی از ملیحه داغان اش کرده بود . البته تقصیر ملیحه هم نبود. به هم ریختن متمادی خانه و حبس هایی که در پی اش می آمد اورا ذله کرده بود . ملیحه صبوری می کرد . قربان صدقه اش می رفت. به ملاقات اش می آمد وول کن اش نبودند . او می گفت که من بی گناه ام و به قول معروف کاری به کار این قافله ندارم اما بدجوریاسمدرکردهبود . هر ترقه ای می ترکید فوری می آمدند درخانه اش . ملیحه می خواست زندگی کند . دوست داشت هفت هشت سالی که فرصت بارداری داشت صاحب فرزندی بشود . اما زندگی شان به هم ریخته بود . تو هیچ شغلی پابند نمی شد . دوستانه طلاق گرفتند . ملیحه رفت زن دوست اش سعید شد . سعید و ملیحه هم بارو بندیلشان را بستند و رفتند سوئد . خواستند از خاکی که مغضوب روشی بود نا همخوان با روح و روانشان ، به آن ور آبها بروند . پا به جغرافیایی بگذارند که نه ننگ نام بود و نه غم نان . اما آیا ملیحه دل اش از اول پیش سعید بود و او در این مدتی که بااو بود ، با سعید رابطه داشت ؟ این سؤال مثل موریانه ای تو مخ اش افتاده بود و مخصوصا فکر ماههایی را می کرد که حبس می کشید و کنترلی رو ملیحه نداشت . اما می دانست که دارد اشتباه می کند . ملیحه ذات اش درست بود . سعید هم مینطور . اما جبر زندگی یک چیز دیگر است . خواستی زندگی کنی به هر حال باید بسازی و از دلبستگی هایت بگذری . همانطور که او هم ازدواج کرد و صاحب زن و فرزند شد و سالهایی را بی ملیحه سرکرد . شد یک گنگ و بریده از دیروزها . ایده های او دیگر از سکه و اعتبار افتاده و کسی کاری به کار او نداشت . کار و کاسبی اش را به راه انداخته بود و مثل همه با تلخی ها و شیرینی های زندگی کنار می امد . اما این بودن طرز او نبود. از بحث و کتاب دور افتاده و شده بود یک کاسب . چیزی که روح او را تغذیه نمی کرد . روزهایی که با ملیحه می زیست غنای روح و جسم اش توأمان بود و اما این سالها فقط در تلاش معاش بود . بچه هایش بزرگ شده بودند . هیچ کدام سوداهای او را نداشتند . خسته شده بود . پریشانی حواس و رویاها ذله اش کرده بود . باید با ملیحه حرف می زد . باید وقتی را انتخاب می کرد که سرکار نبود . تا که زنگ زد . ملیحه گفت :
– سعید تو بخش روانی بستری است . شبها خواب نداشت . دچار وسواس شده بود . فکر می کرد هر لحظه ممکن است ساطور به دست به سویم حمله کند . یا که از خیابانی می گذشت و فکر می کرد یکی را زیر گرفته و دوباره برمی گشت و نگاه می کرد و از این چیزها . زندگی سیاهی داشت . فکرش عذابم می دهد .
او که خود نیز حال و روز خوبی نداشت حرف زیادی نگفت و فقط دلداری اش داد :
– مواظبش باش . هیچ فکر نمی کردم یکی مثل تو پیش آدم باشد و به چنین روزگاری بیفتد . اما تو خوبش می کنی . با مهربانی ها و درک و فهمی که داری ، او راحت با مشکلش روبرو خواهد شد . اما او چرا ؟ او که در غربت غرب ، دنیایی ناهگون را نمی زیست .
– دوری را چه دیدی . از درون پوکت می کند . اول از افسردگی شروع شد و بعدش وسواس فکری سراغش آمد . پسرمان پولاد خیلی هوایش را داشت و اما زندگی برای او هم جهنم شده بود . تا که بستری اش کردیم . تو چیکار می می کنی ؟ گفته بود ی بچه ها هرکدام سر یک کاری اند و با خوب و بد زنت می سازی !
– منم مثل سعید در عوالمی ناهمگون گرفتارم . کابوس ها رهایم نمی کنند . شاید دیری نکشد من هم به حال و روز او بیفتم .
– مراقب خودت باش . بد دردی یه . با سرسوزن ذوقی و چند تا کتاب خواندن ، می افتید به جستجو . در جستجوی معنی . سرزمینت را هم که عوض می کنی باز چیزی توفیر نمی کند . حس می کنی یک چیزی کم داری . سعید را هم همین چیزها از پا انداخت . آنجا هم می آمدیم درددسرهایی برایمان بود . شاید حسابهای کهنه ، نو می شدند و هر قدمی که اینجا برداشته بود باید حساب پس می داد .
او و ملیحه خیلی صحبت کردند و فکر سعید رهایش نکرد. فرار هم چاره ی کار نبود . ماشین اش را سوار شد و رفت تا غار آلیشیق . غاری در یکی از روستاهای دور شهرشان . جایی که نخستین بار با ملیحه آشنا شد . غاری تو در تو بود . خفاشها از سقف اش آویزان بودند و هر چه که از دهانه ی غار دور می شد وحشت ، دل آدم را می لرزاند . بیش از این توان رفتن نداشت . دیگر پیر شده بود . پیری دل آدم را کوچک می کند . اما او به خود جرأت داد و خفاشها را با عصای کوهنوردی اش تاراند . به سویش هجوم آوردند . خوردند به سرو صورت اش و چراغ قوه از دست اش افتاد . تو ظلمات گیر کرد و خواهی نخواهی سرش به دیواره ها خورد .
فردا بود که عده ای با تن زخمی او روبرو شدند . هنوز جانی داشت . او را بیرون کشیدند . یکی از رویاهایش را با چشمان بیدار ، زندگی کرده بود .
آبان ۹۷