مردی که لباس سرهمی پوشیده، همین طور که جمعیت را به عقب ميراند با صدای بلند میگوید: خواهش میکنم فاصله بگیرید.
پنکهي بزرگی به طول یک ساختمان دو طبقه و عرض یک کامیون سرچارراه نصبشده است. دور تا دور پنکه خط کشی شده تا جلوتر نرویم. خط مشخصهای که قسمت بیرونیاش کاشیهای قرمز و زرد است .
– هی خانم… از این کاشیها جلوتر نیایید… با شما هستم… اقای محترم برید عقبتر…
هجوم جمعیت زیادتر میشود.
بوی دود همراه بوی بارانی که ریزریز میبارد پیچیده است.
یکی از زنها که جلوی بینیاش را گرفته میگوید: کی سیر خورده؟
زنی دیگر میگوید: سیر هم یه سبزی یه .
– تو این بوی دوده… نمیشد سیر نخوری؟
صدا در بلندگو میپیچد: لطفاً عقبتر.
چند تایی مان با صدای بلند سرفه میکنیم. دو سه مرد با صورت زرد و موهای ریخته تو جمعیت میپلکند. یکیشان رو به جمعیت میگوید: من شیمیدرمانی میشم احتیاج به کمک شما دارم. نسخهاش را نشان میدهد.
یکی از آنها میگوید: هر جلسهای فقط دو میلیون پول داروشه اگر بیمارستانش دولتی باشه… همهاش فکر میکنیم شاید امیدی باشه.
یکی از مردها همین طور که بینیاش را با صدای بلند پاک میکند میگوید: زودتر راهش بندازید این پنکه¬رو ….ببینیم چی ميشه.
دورتا دور پنکه پرسه میزنیم، پرههای بزرگ سیاه که در محفظهي استوانهای قرار گرفته است. پرهها در چند ردیف ایستادهاند تماشایمان میکنند.
مرد همین طور که جمعیت را به عقب هول میدهد، تو بلندگو میگوید:
– اجازه بفرمایید… لطفاً برید عقبتر .… هی… آقا… برو عقبتر ببینم.
همان لحظه دستش را میگذارد روی یکی از دکمههای سیاه پنکه. صدای مهیبی میپیچد. تعدادی از پرهها روشن میشود. سرعت پرهها انقدر بالاست که جمعیت را به سمت خودش میکشاند.
یکی میگوید: اووو… مثل یه جارو برقی ميکشه تو.
یکی میگوید: پنکه به درد نميخوره که… برای خونه پردههای کلفت خیلی خوبه. ما پرده زدیم.
بعد همین طور که دستش را بالا میگیرد میگوید: کیپ کیپ زدیم.
یکی میگوید: همین جا ميفروشن… دم مترو.
یکی میگوید: چه ربطی داره… خیابون رو که نميشه پرده زد.
چند نفری که به سمت پنکه کشیده شدهاند، خودشان را پس میکشند. با چشمهای ترسیده همدیگر را نگاه میکنند و بعد دست جمعی میخندند.
یکیشان میگوید: نزدیک بود مارو بخوره.
حالا بیشترمان از پنکه فاصله گرفتهایم و ترجیح میدهیم از فاصلهای دورتر نگاهش کنیم. همزمان دوربین همهي ما را در صفحهي بزرگ بالای چارراه نشان میدهد، جمعیتی که ماسک زدهایم و کودکانی که تو دست و پای بزرگترها دیده نمیشوند و زنها و مردهایی با صورت زرد و موهای ریخته که در هر آمدو رفتی این چند کلمه را تکرار میکنند «هزینه شیمیدرمانی ».
زن جوانی میگوید: یعنی پرده جلوی آلودگی رو ميگیره؟
یکی میگوید: تو خونه… آره… اصلاً پنجره را نباید باز کرد.
زنی با چشمهای خسته و دستهای چغر بسته، توپ بزرگ پارچهای را با خودش میکشاند.
– خانمها… اقایون… پارچههای کلفت پشت دری… مخصوص مبارزه با آلودگی.
دو مرد جوان همینطور که نگاهش میکنند ميآیند جلو، یکیشان میگوید: اینا پارچهي معمولی یه… جمع کن بساطتت رو .
زن بيتوجه به دو جوان با صدای گرفتهای فریاد ميزند: خانمها… آقایون… پردههای مبارزه با آلودگی.
زن دیگری میگوید: آگه همه درها و پنجرهها بسته باشه چطوری هوا بیاد؟
یکی میگوید: هوا کثیفه… نباید بیاد.
همان موقع شاهین زنگ ميزند که حالش بد شده و دارد به بیمارستان میرود. تو شلوغی جمعیت فریاد میزنم: دفترچه بیمه مون تمدید نشده هنوز… کمی صبر کن.
تو سروصدای جمعیت صدایش را نمیشنوم. تلفن قطع میشود.
صدای حرکت پرهها گوش را آزار میدهد، درعینحال همه محکم ایستادهایم که کشیده نشویم به سمت دستگاه.
دختر جوانی همینطور که ریزریز میخندد میگوید: اصلاً اکسیژن به چه درد ميخوره؟
همان لحظه سرفه امانش را میبرد.
چند نفر با صدای بلند میخندند، صدای آمبولانسی که بهسرعت نزدیک میشود توجه ما را به آنسوی خیابان میکشد.
یکی از زنها میگوید: آمبولانس سرطانیها.
همهي ما در سکوت به آمبولانس خیره میشویم.
یکی میگوید: سونامی اینجوری یه…
دختربچهای چهارپنجساله با فریاد به پنکه اشاره میکند و میگوید: مامانی داره مارو ميکشه تو خودش.
تو هیاهوی صدای پنکه و موج تند هوا، جیغ و فریاد میکشیم تا به سمت دستگاه کشیده نشویم.
یکی داد ميزند: عقب نیایید… این جوب توش پر از موشه.
دو پسر جوان چند توپ پارچه را کول گرفتهاند. یکیشان با صدای بلند فریاد ميزند: پارچههای ضد آلودگی با مارک ایزو .
یکی میگوید: نری تو فاضلاب.
تعدادی از ما با سگرمههای درهم پنکه را نگاه میکنیم، یکی از ما با کف دست گوشش را گرفته و میگوید : این دیگه چی بود؟ صداش بدتره که .
یکی میگوید: تازه هنوز راه نیفتاده .
چندنفریمان سرفه میکنیم. از چشمهای بیشترمان آب میآید. بهیکباره تعداد جمعیتی که سرفه میکنند، زیاد میشود.
دختر جوانی میگوید: خوب میشه .
همین طورکه اشک چشمش را با دستمال پاک میکند میگوید: خداییش حسابی هوا را جابهجا ميکنه. ميارزه…
صدای خودم را می شنوم که دارد فریاد می زند : داشت مارو میخورد.
آمبولانس تو جمعیت راه باز میکند، دست جمعی عقب میرویم، پای چندتامان تو آب فاضلاب میماند. بین ما، زنهایی که ماسک نداشتیم با گوشهي روسری جلوی دهانمان را میپوشانیم .
یکی ميگوید : هوا رو جابهجا ميکنه، هوا را که عوض نميکنه.
– باید درخت کاشت.
– یه محل بذارن برای پرورش اسب… یا دوچرخه.
مردی چاق که کلاه بافتنی سرش گذاشته با صدای بلند میخندد و میگوید: به نظرم پنکهها دارن سربه سرومون ميذارن.
مردی که لباس سرهمی پوشیده میگوید: برید عقبتر… خواهش میکنم… عقبتر.
یکی از زنهای رنگپریده مي آید جلوتر و رو به ما میگوید: ما شیمیدرمانی شدیم. هزینهاش خیلی بالاست… ميشه یه کمکی بکنید؟
از او فاصله میگیریم. حالا تو جمعیت نمیبینیمش، اما صدایی تو گوشم میگوید «ویروس سرطان داره تو تنت رشد ميکنه… »
طولی نمیکشد که صدای عظیمی در خیابان میپیچد. صدا و ….جیغ و همهمهي انبوهی از ما که ایستادهایم و یا درگذر هستیم. سرعت پنکه زیاد شده است.
دختربچهای میان جمعیت میپرسد: مامانی! بابا کجاست؟
زن میگوید: ماسک رو بذار جلوی دهن ات.
– ماسک خفهام ميکنه.
– خفهات نميکنه… بذار جلوی دهنت رو ببندم.
چندتایی از ما برمیگردیم کودک را نگاه میکنیم.
زن جوانی میگوید: براش ماسک فیلتر دار بخر. اینا بدتر آلودگی را نگه ميداره.
– حالا هرروز، خدا تومن بدیم ماسک فیلتر دار بخریم؟ نميخواد… خفه نميشه…
بعد روسریاش را میکشد جلو و سعی میکند خود را از مسیر حرکت باد پنکه دور کند.
دختربچه میگوید: مامانی بابا اومده خونه… بریم خونه .
مرد پشت بلندگو اعلام میکند:
– این پنکهها جهت جابهجایی هوا نصبشدهاند. هرگونه…
صدایش تو حرکت پرههای پنکه شنیده نمیشود.
زنی که جلوی بینیاش را گرفته بود فریاد ميزند: نمیشد سیر نمیخوردی تو این هوا؟
تعدادی دختر و پسر جوان برف شادی به هوا پخش میکنند. پسرشانزده هیفده سالهای کمرش را میچرخاند و میگوید: بچهها منو بگیرید .
پیرمردی عصازنان سرش را به تأسف تکان میدهد و میگوید: اینا دیگه کی ان؟ آدم برای هر چیزی می-رقصه؟ خاک توسروتون .
صدای هلکوپتر نگاه جمعیت را بالا میبرد. جمعیت دست تکان میدهند و هورا میکشند.
تصویر همهي ما تو مانیتور میدان شهر دیده میشود. صدای فشفشهها و صدای چرخش پنکههایی که جلوی همهي چهارراهها همزمان نصبشده است.
یکی با صدای بلند میگوید: امروز روز جهانی مبارزه با آلودگی یه .
جمعیت هورا میکشند.
دخترک میگوید: مامانی بریم خونه… بابایی تنهاست.
مردی که بلندگو دستش گرفته میگوید: لطفاً عقبتر…
دستش را میگذارد روی دکمهي اصلی پنکه. صدای غرش عظیمی در شهر میپیچد. همزمان همهي پنکههای شهر شروع به کار میکنند. موج هوای تازهای به حرکت ميافتد، جمعیت مبهوت چرخش پنکهها شدهاند. چند لحظه طول نمیکشد که پنکهها شروع به حرکت میکنند.
مردی که بلندگو دستش گرفته میگوید: لطفاً عقبتر… بذارید هوا بیاد.
جمعیت به سمت عقب میروند.
دخترک فریاد میکشد: مامانی… مامانی جیش…
زیر پای کودک را میبینم که خیس شده.
ميگویم: برید خانم…بچه خیس کرده… واسهي چی اینجا واستادید.
زن دست بچه را میگیرد و قوزکرده دور میشود.
از کتاب نفاشی ماریا ۱۳۹۷٫
2 Comments
علیرضا ذیحق
مثل همیشه جذاب و غافلگیر کننده . سوژه ای بکر و نو . پاینده باشی.
مریم زاهدین فرد
بسیار جذاب و خلاقانه . قابل تحسین است.