ترجمه: فرهاد سلمانیان
آنها به صندلي ها آویزان بودند. به ميزها آویخته بودند. از خستگي وحشتناكی واافتاده بودند. براي رفع اين خستگي خوابي وجود نداشت. اين يك خستگي فراگیر بود كه ديگر انتظار چيزي را نمي كشيد. حداکثر منتظر قطاری بود. و در يك سالن انتظار… آنها همانجا واافتاده به ميزها و صندلي ها آویخته بودند. به لباس ها و پوست بدن شان آويزان بودند، انگار آن لباس ها و آن پوست بر آنها سنگيني مي كردند. اشباحي بودند كه آن پوست ها را به تن كرده و مدتی نقش آدم ها را بازي كرده بودند. به اسكلت بدن شان آويزان شده بودند. درست مثل مترسك هايي كه به چوب بست هاشان آويزان اند. از زندگي آویخته بودند به مسخرگی و عذاب قلب های خود، و هر بادی آنها را به بازي مي گرفت. با آنها بازي مي كرد. به زندگي آویزان بودند، به خدايي بي چهره آویخته بودند كه نه خوب بود و نه بد. فقط وجود داشت. نه بيشتر. اين به سهم خود بسيار زياد بود. و بسيار كم. این خدا، آنها را به زندگي آويخته بود تا مدت كوتاهي در آن آونگوار معلق بمانند، مانند ناقوس هايي ضعيف، میان ردیف صندلي هاي نامرئي، مثل مترسك هايی آبستن باد. خویش، و پوستی را که دوختگی اش را به تن شان نمی دیدند، لو می دادند. روي صندلي ها، چوب بست ها، ميزها، چوبه هاي دار و پرتگاه های بي انتها معلق مانده بودند. و هيچكس، حتا خدا فرياد بیصدای آنها را نمي شنيد؛ زیرا خدا اصلن صورت نداشت. برای همین نمي توانست گوش هم داشته باشد و اين بزرگترين مايه ي وانهادگی آنها بود. خدایی ناشنوا. خدا تنها اجازه داده بود، آنها نفس بكشند. چه ظالمانه و بزرگوارانه! وآنها وحشيانه، حريصانه و باولع تمام نفس مي كشيدند. اما تنها، باصداي ضعيف تنهایی. چون فريادشان، فرياد ترسناک شان حتا به گوش کناردستی شان نیز که با آنها سر ميز نشسته بود، نمي رسيد. به خدای ناشنوا نمی رسید. صدا حتا به كناردستی آنها، سر همان میز نیز، نمی رسید. سر همان ميز. به کناردستی شان. درست سر همان میز.
چهار نفر دور ميز نشسته و در انتظار قطار بودند. نمی توانستند همديگر را بشناسند. هاله ای از مه ميان صورتهاي رنگ پريده ی آنها شناور بود، هاله اي از مه شبانه، بخار قهوه ودود سيگار. بخار قهوه بوي تعفن مي داد و سيگارها بوي شیرینی داشتند. مه شبانه از فقر و عطر و نفس پیرمردان به وجود آمده بود. و دختراني كه هنوز بزرگ می شدند. مه شبانه سرد و نمناك بود. مثل عرق ترس. سه مرد دور ميز نشسته بودند. و آن دختر. چهار انسان. دختر به درون فنجان نگاه مي كرد. يكي از مردها روي كاغذی خاکستری چيزي مي نوشت. انگشتان بسیار كوتاهي داشت. ديگري داشت كتابي را مي خواند. مرد سومي دیگران را نگاه مي كرد. یکی پس از دیگری. چهره ی شادی داشت. دختر همچنان به درون فنجان نگاه مي كرد.
در اين لحظه مردي كه انگشتان بسیار كوتاهي داشت، پنجمين فنجان قهوه ي خود را گرفت. گفت:« این قهوه حال آدم را به هم می زند!»و بعد نگاه كوتاهي به بالا انداخت و ادامه داد: «این قهوه تعریفی ندارد! اما يك نوشيدني عالي ست.» و بعد دوباره سرگرم نوشتن شد. اما ناگهان چيزي به نظرش رسيد و سرش را دوباره بالا گرفت. به آن دخترگفت:«آنقدر قهوه تان را ننوشیدید که سرد شد! قهوه ي سرد که اصلن مزه نمي دهد. اين نوشيدني عالي، فقط داغ مزه مي دهد. با این حال بی مزه است…بی..مز…زه!» دختر به مردي كه انگشتان بسیار كوتاهي داشت،گفت:«عيبي ندارد.» در اين لحظه مرد كاملن از نوشتن دست کشید. آن دختر همان طور گفته بود:«عيبي ندارد.» مرد به او نگاه كرد. او خجالت زده گفت:«من فقط مي خواهم قرص هايم را با آن بخورم، با این قهوه! اگر سرد هم باشد، عيبي ندارد.» و بعد به درون فنجان نگاه كرد. مرد از او پرسيد:« سردرد داريد؟»دختر دوباره خجالت زده گفت:«نه.» و به درون فنجان چشم دوخت. مدتي همين طور به فنجان خيره بود تا اين كه مرد انگشت كوتاه با خودكارش شروع به ضرب گرفتن روي ميز كرد. در اين لحظه دختر به او نگاه كرد و گفت:«باید به این زندگي پايان بدهم. سرم درد نمي كند. می خواهم به این زندگي پايان بدهم.» اين را گفت و ادامه داد:«من با قطار ساعت يازده حركت مي كنم. مي خواهم به این زندگي پايان بدهم.» و بعد دوباره به درون فنجان خیره شد. در اين لحظه آن سه مرد به او نگاه كردند. مرد كتاب به دست و مردي كه چهره ي شادي داشت. او با خود فكركرد:«جالب ست! يك ديوانه! يك ديوانه ي به تمام معنا!» مردي كه انگشتان خيلي كوتاهي داشت، به دختر گفت:«شما خيلي مضحكيد.» مرد كتاب به دست پرسيد:«چرا؟ چون مي خواهد به زندگي اش پايان بدهد؟» و با اشتیاق روي ميز خم شد. مردي كه انگشتان كوتاهي داشت، جواب داد:«نه. چون خيلي راحت اين را مي گويد.» آن دیگری گفت:«درست به راحتي گفتن كلمه هایی مثل حرکت قطار يا ايستگاه راه آهن.» مرد كتاب به دست گفت:« مگر چه عیبی دارد؟ او فقط چيزي را می گوید که به آن فكر مي كند. اين که مضحك نيست. حتا خيلي هم زيباست. به نظر من كه خيلي زيباست.» دختر خجالت زده درون فنجان را نگاه مي كرد. مردي كه انگشتان خيلي كوتاهي داشت، عصبانی شد و با لب هایی در هم كشيده گفت: «زيبا؟ گفتيد زيبا؟» دیگری گفت:«چه بگويم؟! نمي دانم. به نظر من اين طور است. به من نگاه كنيد. حالا من هم مي خواهم به همين راحتي آنچه را در ذهنم مي گذرد، بگویم. چطور؟ چه چیزی را؟ امشب باید اينجا پنج هزار عدد نان را تحويل می گرفتم. اما فقط دويست تاي آن ها رسيده. چهار هزار و هشتصد تاي ديگر باقي مانده. و حالا بايد حساب كنم.» لب هایش را جلو داد و دفترچه ي يادداشت اش را بالا آورد و آن را دوباره روي ميز انداخت. «حالا فهمیدید به چه چيزی فكر مي كنم؟» دختر درون فنجان را نگاه مي كرد. مرد شاد به او چشم دوخت، نيشخندي زد و سکوت کرد. مرد كتاب به دست گفت:«خوب؟! مي خواهم جواب بدهم، عزيزم! مي خواهم جواب بدهم. در این حین به اين فكر مي كنم كه فردا چهار هزار و هشتصد خانوار نان مورد نيازشان را دريافت نخواهند كرد. فردا اول صبح، چهار هزار و هشتصد خانواده نانی برای خوردن ندارند. همین فردا، چهار هزار و هشتصد كودك گرسنه می مانند. همين طور پدران و البته مادران آنها. اما آنها زياد متوجه مساله نيستند. ولي بچه ها مهم اند، عزیزم، پای چهار هزار و هشتصد بچه در میان است. با این وضع آنها فردا ناني براي خوردن ندارند. متوجه هستيد؟ من در اين باره فكر مي كنم، دوست گرانقدر. همین طور به اين موضوع فكر مي كنم، اينجا مي نشينم، مي نويسم و اين قهوه ي بی مزه را مي نوشم. و در اين حين به اين موضوع فكر مي كنم. نظرتان چيست؟ اگر من هم اينها را به همين سادگي به زبان بياورم، چطور است؟ چه كسي تحمل آن را خواهد داشت. هيچكس تحمل نخواهد كرد كه ديگران هر چه درباره ي آن فكر مي كنند، به زبان بياورند.» بعد لب هایش را با حالتی حق به جانب، کمی جلو داد و پیشانی اش پر از چین و چروک شد. پر از چین و چروک. درست مثل سیم خاردار.
دختر درون فنجان قهوه را نگاه مي كرد. مرد كتاب به دست با خودش فكركرد:«او می خواهد خودش را غرق کند.» و بعد یادش آمد که فنجان قهوه براي مردن بسیار كوچك است و گفت:«نوشیدن اين قهوه ديگر چندان لذتي ندارد.» در اين لحظه مرد شاد با کف دست طوري روي ميز کوبید كه صدا كرد و بعد گفت:«اين دختر ديوانه است.» در اين حين چهره اش ناخودآگاه با خوشحالی بسیار نیشخند مي زد و با ولع بسیار قهوه را در چند جرعه نوشید. با نفس عميقي پس از نوشيدن قهوه گفت:« به نظر من بايست اين دختر را بی معطلي زد و كشت؛ چون او ديوانه است. مرد نان فروش بلند گفت:«خوب! حالا کمی گوش كنيد. به گمانم شما یک نازپرورده باشید که صورت اش اين قدر معصوم و شاد است و از كشتن حرف مي زند. بايد خود را از شر افرادی مثل شما حفظ کرد! صورت اش اين قدر معصوم و شاد است و از كشتن حرف …» مرد كتاب به دست حسابي خنديد وگفت:«به هيچ وجه. به هيچ وجه این طور نیست. اين نوعی تضاد ست. متوجه ايد؟ تضاد. يك تضاد آشکار. همه ي ما درون مان يك مسيح و يك نِرون داريم. متوجه ايد؟ همه ي ما.» بعد چهره اش را در هم كشيد، چانه و لب پایین اش را جلوداد، چشمهايش را تا حد زیادی بست و بادی به بيني اش انداخت. برای توضیح موضوع گفت:«يك نرون ..» بعد چهره ای لطيف و احساساتی به خود گرفت، موهايش را صاف كرد و حالت بسیار مظلومانه اي به چشمانش داد. حالتی بي آزار و كمي بي حوصله. و ادامه داد:«…و يك مسيح. ببینید، همه ي ما درون خود اين دو را داريم. اين يك تضاد آشکارست. مسيح یک طرف، نرون طرف دیگر.» و بار دیگر سعی کرد سریع هر دو چهره را به خود بگیرد. موفق نشد. شايد قهوه خيلي بد بوده است.
مرد شاد با قیافه ی ابلهانه ای گفت:«نرون ديگر كيست؟» اوه. این اسم اصلن هيچ تأثيري ندارد. نرون هم يكي مثل شما و من بوده. تنها تفاوت او اين است كه برای آنچه انجام داد، مجازات نشد. و او اين را مي دانست. بنابراین هر كاري كه يك انسان مي تواند انجام دهد، انجام داد. اگر او يك نامه رسان يا نجار بود، دارش مي زدند. اما از قضا او سزار بود و هر كاري كه به ذهنش خطور مي كرد، انجام مي داد. هر كاري كه به راحتی به ذهن انسان هاي ديگر هم خطور مي كند. نرون فقط همين بود.» مرد شاد پرسيد:«پس شما مي گوييد، من مثل نرون هستم؟» «فقط نیمی از وجود شما، عزیزم! البته شما مي توانيد مسيح هم باشيد. اما اگر بخواهيد اين دختر را بكشيد، نرون هستيد، دوست عزيز! در اين صورت واقعن خود نرون هستيد. متوجه ايد؟»
آن سه مرد مانند انجام فرمانی نظامی، هماهنگ فنجان ها را برداشتند و قهوه هاشان را نوشيدند و در اين حين به جای اول شان برگشتند! نان فروش براي هفدهمین و هجدهمين بار گفت:«این قهوه بی مزه است! بی-مز…زه!» اما مردي كه صورتی بی گناه و شادی داشت، لب هايش را خشك كرد، از جا پريد و گفت:«شما هم ديوانه ايد. همه ي شماها ديوانه ايد. نرون چه ربطي به من دارد؟ يا آن مرد ديگر. هيچ ربطی! من به شما می گویم. هیچ ربطی. من از جنگ برمي گردم و می خواهم به خانه ام بروم. می دانید… فردا صبح هم مي خواهم با پدر و مادرم روی بالكن بنشينم و قهوه بنوشم. تمام مدت جنگ آرزوي صبحي را داشتم كه با آنها روي بالكن بنشينم وقهوه بنوشم. مي دانيد… حالا هم كه در راه خانه هستم، يكباره اين دختر ديوانه سر می رسد و مثل آب خوردن مي گويد كه می خواهد به زندگي اش پايان بدهد. هيچكس تحمل این را ندارد كه كسي به اين راحتي بگويد: مي خواهم به زندگي ام پايان بدهم.»
اين را سرباز گفت. و نان فروش چشم از تیرگی قهوه اش برداشت و با حالتی مبهوت در این باره گفت:«حرف من هم همین بود… حرف من هم تمام مدت همین بود، درست مثل موضوع نان ها. چطور می توانستم اين ها را به این راحتی با بوق و کرنا داد بزنم، چطور؟ فردا چهار هزار و هشتصد بچه ناني براي خوردن نخواهند داشت. چطور است؟ چه حالی با شنیدن این حرف به شما دست می دهد؟ چه حالی؟ كسي مي تواند اين را تحمل كند؟ اين روزها هيچكس تحمل چنين حرف هایی را ندارد، آقايان!» بعد به مرد كتاب به دست نگاه كرد. مرد شادی كه از جنگ برگشته بود هم به او نگاهي كرد.
و همان موقع از جا بلند شد. با انگشت كوتاه خود چند خرده نان را از روي ميز کنار زد و غمگین گفت:«به نظر من شما خيلي دنیاپرست هستيد. از جنگ به خانه بر مي گرديد تا روي بالكن بنشينيد و قهوه بنوشيد. يا شما! شما نان مي فروشيد؟! حساب تعداد بچه ها و نان ها را مي كنيد؟! خدايا! چه كسي تضمين می كند كه شما تفاوت اين ها را تشخيص می دهید؟ چه كسي مي داند، شايد شما هم حساب مهمات را مي كنيد. براي هر نفر سي فشنگ. خوب در جنگ هميشه همينطور بود: براي هر نفر سي فشنگ. چه مي شود گفت؟! حالا هم موضوع نان است. خدايا! از قضا اينجا نان جاي فشنگ را گرفته.» بعد با غصه گفت:«شب بخير! به نظر من که شما خيلي دنياپرست هستيد. غیر از این چیزی نیست، یک آدم مادي ودنيا پرست. شب بخير!»
در اين لحظه نان فروش رو به آن مرد كه در حال دور شدن بود، داد زد:«آقاي محترم! آيا تا به حال گرسنه بوده ايد؟ بدون نان هاي من شما به هيچ وجه نمي توانستید به خواندن كتاب هاي تان ادامه بدهيد. می خواهم اين را آويزه ي گوشتان كنيد. بدون نان نمي شود، آقاي محترم! و بدون مهمات هم نمي شود به جنگ ادامه داد. همان طور كه بدون تجهیزات نمی شود، آقاي محترم!» در اين حين به سرباز نگاه مي كرد. سرباز هم در همان حال به طرف مرد كتاب به دست شلیک کرد و خم شد تا ببيند آیا به او می خورد. مرد كتاب به دست با خودش فكر كرد:«مثل نرون مي ماند. درست مثل نرون.» و بعد به او خيره شد و نرونِ سرباز هم او را دست انداخت:«شما هرگز در جنگ بوده ايد؟ اگر يك بار به جبهه ي جنگ بياييد، بعد از آن ديگر دلتان جز روي بالكن نشستن و قهوه نوشيدن، هيچ چيز نمیخواهد. هيچ چيز. اين را يك سرباز به شما مي گويد، عزيزم!»
مردكتاب به دست به هر دوي آنها نگاه كرد و ناراحت كتاب را روي لب هايش زد. سپس ايستاده قهوه اش را سركشيد. دو نفر ديگر هم قهوه شان را سر كشيدند. نان فروش گفت:«بی مزه ست.» و تكاني به خود داد. مرد کتاب به دست، در جواب گفت:«درست مثل زندگي.» و دوستانه به سوی او خم شد. نان فروش هم دوستانه به سوی او خم شد. هر دو مودبانه به بحثی كه با هم كرده بودند، خنديدند. هركدام از آن ها متشخص و باتجربه بود. مرد كتابخوان، در درون، خود را پيروز مي پنداشت و به همين خاطر می خواست لبخند بزند.
اما در اين لحظه دهانش را برای فرياد هولناكي كامل باز كرد. اما فریاد نزد. این فرياد آن قدر هولناك بود كه او نتوانست آن را تمام کند و صدا در عمق وجودش ماند. فقط دهانش باز مانده بود؛ چون از نفس افتاده بود. مرد كتاب به دست داشت، به صندلي چهارم، جايي كه آن دختر نشسته بود، نگاه می كرد. صندلي خالي بود. دختر غيبش زده بود. در این لحظه هر سه روي ميز، استوانه ی شيشه اي كوچكي را دیدند كه خالي بود. دختر غيبش زده بود. فنجان، فنجان هم خالی بود. صندلي، استوانه ی شيشه اي و فنجان خالي بودند. آنها بسیار آرام و بدون جلب توجه خالي شده بودند.
بالاخره نان فروش سكوت را شكست و از بقيه پرسيد:«او گرسنه بود؟» سرباز شادمان گفت:«ديوانه بود. من كه مدام می گفتم!» بعد به مرد كتاب به دست گفت:«خوب. بياييد دوباره بنشينيد! او حتمن ديوانه بود.» مرد كتابخوان آرام نشست و گفت:«شايد او تنها بود!؟ بله! حتمن خيلي تنها بود.» نان فروش با تندي گفت:«تنها؟ بس كن! چطور ممكن ست او تنها بوده باشد؟ ما كه اينجا پيش او بوديم. تمام مدت، اينجا پيش او بوديم.» مرد كتاب به دست پرسيد:«ما؟» و بعد درون فنجان خالي را نگاه کرد. از درون فنجان دختری به او نگاه می کرد .اما او ديگر نمي توانست دختر را بازبشناسد.
مه شبانه در ايستگاه راه آهن شناور بود. مهي از بخار و فقر و نفس عابران. مه شبانه مثل آن قهوه ی تعریف نشدنی، غليظ بود. و سرد و نمناك مثل عرق ترس. مرد كتاب به دست چشمهايش را بست و صداي نان فروش را شنید که می گفت:«این قهوه وحشتناك است.» بعد با تكان دادن سر حرف او را تاييد كرد و گفت:«بله! بله! در اين مورد حق با شماست.» سرباز گفت:«خيلي وحشتناك است. وحشتناك از همه نظر، براي هر كس كه آن را مي نوشد. اما چیز دیگری برای خوردن نداريم. مهم اين است كه قهوه داغ است.» بعد شيشه ي قرص های دختر را روي ميز قل داد. شیشه پايين افتاد و شكست. (و خدا؟ او اين صداي ضعيف و دلخراش را نمی شنيد. چه فرقي داشت كه يك شيشه ی دارو، تكه تكه شود يا قلب يك انسان؟ خدا از اين همه، هيچ کدام را نمي شنيد. زيرا او اصلن گوش ندارد. نکته همين است. او اصلن گوش ندارد.)