نمیدانم چه مرگش شده! همین دیروز خوب بود. عینکم را میگویم، همان که سالهاست با هم سر میکنیم. حالا هی سر میخورد، از دماغم پایین میآید. هرچقدر هم بالا میکشم، باز نمیماند سر جایش، انگار لج کرده است. .
اول فکر کردم دماغم کوچکتر شده. بعید هم نیست، میگویند با بالا رفتن سن همه چیز کوچک میشود. ولی بعد که خوب نگاه کردم دیدم، نه! مشکل از پیچهای دستهی عینک است. لق شدهاند.
جعبهی ابزار کوچک را از کشو درآوردم. چرخدستی پیچگوشتیها را باز کردم. پیچهایش را کمی سفت کردم. نه! بهتر است کمی شلتر کنم. شاید فشارش کم شود.
همان لحظه دستهاش افتاد. به همین راحتی! نشستهام وسط اتاق، عینک بیدسته در یک دستم، دستهی جدا شده در دست دیگرم. برای لحظهای زل میزنم بهش. نمیدانم بخندم یا گریه کنم.
خب، حالا چی؟
میتوانم دسته را چسب بزنم. به یاد حرف پدرم :” چسب همیشه راه حل خوبی است.” می دانم فقط کمی بد میشود، ولی دستکم عینک دوباره سر جایش برمیگردد. میتوانم عینک جدید بخرم، ولی… عینک جدید؟ نه! این یکی با من زندگی کرده، بالا و پایین دیده، خاک خورده، باران دیده… چرا باید عوضش کنم؟
چسب را برداشتم و دسته را چسباندم. کمی بدقواره شد. وقتی گذاشتم روی دماغم، حس کردم یکی از دستهها بالاتر از دیگری است. عینکم هم کج میبیند.
از جایم بلند شدم. جلوی آینه رفتم. خودم را نگاه کردم. کمی خندهام گرفت. با این عینک کج و چسب خورده، بیشتر شبیه آدمهایی شدهام که همیشه مسخرهشان میکردم.
“نه، همین خوب است.” زیر لب گفتم و از جلوی آینه کنار رفتم.
اما چیزی ته ذهنم قلقلک میدهد. شاید عینک جدید بخرم؟ شاید دنیای پشت شیشههای تمیز، طور دیگری باشد؟
شاید… ولی خب، فعلاً همین خوب است..
نشستهام روی صندلی کنار پنجره، با همین عینک کج و معوج روی دماغم. بیرون را نگاه میکنم. چند بچه در کوچه بازی میکنند، و خورشید دارد به دیوارهای خانههای روبرو تکیه میدهد. حس می کنم چیزی فرق کرده. نمیدانم دنیا همیشه اینطور بود یا عینکم کاری کرده که اینطور ببینمش.فکر میکنم.
یاد اولین باری میافتم که این عینک را خریدم. مغازهی کوچکی بود، گوشهی یک خیابان شلوغ. فروشنده پیرمردی بود با صدایی آرام و قاطع وقتی عینک را به من داد، گفت: “این نه فقط چشمهایت را بهتر میکند، بلکه نگاهت به دنیا را هم تغییر می دهد.”
حالا نمیدانم آن جمله را جدی گرفته بودم یا فقط یک حرف تبلیغاتی بود. اما هرچه بود، از آن روز به بعد این عینک بخشی از من شد. هر چیزی را که دیدم، از پشت این شیشهها دیدم.
یکبار دوستم گفت: “این عینکت مثل یک حصار است. شاید اگر برداری، دنیا را بهتر بفهمی.”
آن روز به او خندیدم. گفتم: “حصار؟ نه بابا، این عینک من است، خودِ حقیقی من است!”
اما حالا که دستهاش لق است، نمیدانم چرا آن حرف دوباره توی سرم زنگ میزند. شاید راست میگفت!
شاید دنیا بدون این شیشهها طور دیگری باشد؟
عینک را از روی دماغم برمیدارم. برای لحظهای، همهچیز تار میشود. خطوط کوچهها و دیوارها با هم قاطی میشوند. دلم میخواهد دوباره بگذارمش سر جایش، اما نمیگذارم. یک نفس عمیق میکشم و چشمهایم را تنگ میکنم تا بهتر ببینم.
عجیب است. چیزی که میبینم آشنا نیست. دیوارها انگار زندهترند، سایهها واقعیتر. بچهها دیگر فقط لکههای رنگی نیستند؛ میتوانم صدای خندهشان را بشنوم، حتی بدون نگاه کردن بهشان!
میترسم،اشک هایم سرازیر می شود.
انگار از دنیایی که همیشه دیدهام، جدا شدهام. عینک را دوباره روی دماغم میگذارم، هرچند کج است و یکی از دستههایش هنوز لق. با این حال “همین خوب است.” باز هم به خودم بلند میگویم. اما ته دلم میدانم شاید دیگر خوب نباشد. شاید وقتش رسیده چیزی را عوض کنم، اما نمیدانم از کجا شروع کنم.
حیران تر از همیشه ،نگاهی به کوچه میاندازم. بچهها بازیشان را تمام کردهاند و دارند میروند. سایههای بلندشان روی دیوار کشیده شده بود فردا دوباره عینک را بردارم. یا ممکن است … همین امشب.
نمیدانم. نمی دانم اما فقط میدانم یک چیزی ته دلم میگوید دیگر این عینک قدیمی، آنطور که باید کار نمیکند.
شب شده است. عینک هنوز روی دماغم است، اما سرم را گیج میکند. باعث می شود چیزهایی را نمیگذارد درست ببینم. حال دگرگونی داشتم دیگر آن عینک قدیمی را نمی شناختم! از پنجره به بیرون خیره شدهام. کوچه تاریک و چراغهای کمسوی خیابان سایههایی عجیب روی دیوارها انداختهاند. سایهها تکان میخورند. باد درختها را تکان داده و آواز جیرجیرک ها می پیچید.
عینک را برمیدارم و چشمهایم را میمالم. دنیا باز تار میشود، اما عجیب اینجاست که این تاریکی راحتتر است. دیگر خبری از خط و خش شیشههای عینک نیست، خبری از کجی دستهها هم نیست. فقط خودم هستم و دنیا، هرچند تار و مبهم.
روی میز کنارم، عینک را میگذارم. فکر میکنم: “حالا چی؟ بدون عینک که نمیشود زندگی کرد.” دستم ناخودآگاه به سمت تلفن میرود. شمارهی مغازهی عینکسازی را دارم، همانجایی که این یکی را خریدم. انگشتم روی شمارهها مکث میکند. با خودم گفتم
” بخرم یا نخرم ؟ عینک جدید؟ چیکار کنم؟
اما… اگر دنیا از پشت شیشههای نو هم همانطور باشد؟ اگر هیچ چیز عوض نشود؟
بلند میشوم و چراغ اتاق را خاموش میکنم. در تاریکی، چیزی برای دیدن نبود . فقط صدای تیکتاک ساعت دیواری را میشنوم. همین کافی بود گویا دیدن همهچیز لازم نیست.
به طرف تخت می روم .درکنار بالش مینشینم. عینک قدیمی هنوز روی میز بود . برای لحظهای وسوسه میشوم دوباره بردارمش، اما نه. اینبار نمیخواهم !
میخوابم، حداقل سعیم را میکنم. اما ذهنم نمیگذارد. تصویرهایی مبهم از دنیای بدون عینک توی سرم میچرخد. فردا بدون عینک راه
می روم فکر می کنم اما ممکنه اصلاً دیگر به عینک نیاز نداشته باشم. برای اولین بار، می گذارم دنیا خودش را همانطور که هست نشان دهد، بدون واسطهی شیشهها.
این فکر ترسناک است، اما عجیب هم نیست که حس کنم چیز تازهای منتظرم است. مثل وقتی که از خواب بیدار میشوی و هنوز نمیدانی امروز چه چیزی در انتظارت است. شاید همینطور بهتر باشد البته امیدوارم .
صبح که میشود، نور خورشید از لای پردهها میتابد و مستقیم میافتد روی چشمهایم. عادت دارم که دستم را دراز کنم، عینک را از کنار تخت بردارم و روی دماغم بگذارم. اما امروز نمیکنم. دستم میرود، میرسد به عینک، ولی بعد انگار چیزی درونم جلویش را میگیرد.
“نه، بگذار ببینم دنیا بدون این چه شکلی است.”
آرام از تخت بلند میشوم. چشمهایم هنوز خوابآلود است و دنیا در مهی مبهم پیچیده.
دم آشپزخانه، انگشت پایم به چیزی میخورد. فریادی کوتاه میکشم و در تاریکی نسبی خم میشوم. زیر لب به خودم غر میزنم،اگر عینک داشتم، این اتفاق نمیافتاد، اما مگر چه شد؟ زمین به آسمان که نرسید.
چای دم میکنم و کنار پنجره مینشینم. صدای گنجشکها میآید و بادی که پردهها را تکان میدهد. دنیای پشت پنجره مثل یک نقاشی آبرنگی است؛ خطوط کمرنگ، رنگها در هم حل شده!
اما یک لحظه چشمهایم را تنگ میکنم و با دقت بیشتری نگاه میکنم. سایهی زنی را میبینم که از کوچه میگذرد، سبدی پر از سبزی در دستش. بچهای دنبال او میدود و چیزی میگوید که نمیشنوم. سایهها محو هستند، اما واقعیتر از هر چیزی که با عینک دیده بودم.
بدون عینک هم میتوان دنیا را دید، حتی بهتر. حالا دیگر مجبور نیستم هرچیزی را واضح کنم، هرچیزی را بفهمم فقط کافی است بپذیرم.
چایم تمام میشود. عینک هنوز همانجاست، روی میز. نگاهش میکنم. برایم شبیه یک یادگاری است، چیزی از گذشتهای که نمیخواهم دور بیندازمش. اما دیگر نمیخواهم روی چشمهایم بگذارمش .
امروز همان روزی است که بدون عینک از خانه بیرون می روم.
لباسم را میپوشم و آماده میشوم که بروم. در را باز میکنم و لحظهای مکث میکنم با خودم عینک را نمیبرم. دنیا بدون آن هم ادامه دارد!
قدم اولم را که بیرون میگذارم، حس میکنم در حال کشف دنیا جدیدی هستم . اما این دنیا هیچوقت اینطور نبوده، من هیچوقت اینطور نگاهش نکردهام!
پشت سرم را نگاه نمیکنم. فقط به جلو میروم، به جایی که شاید بالاخره خود واقعی دنیا را ببینم.
هوا خنک است و صدای خشخش برگهای خشک زیر پایم میپیچد. دنیا محو است، اما با وجود محو بودن دلپذیر است. همهچیز سادهتر شده، بینیاز از جزئیات.
دستی به جیبم میزنم و انگشتانم شی سخت را لمس میکنند. عینک. بدون فکر آن را برداشتم و با خودم آوردم. هنوز نمیتوانم بهکلی از آن جدا شوم. فقط محض احتیاط برای وقتی که دنیا زیادی تار شود و دیگر نشود تحمل کرد.
چشمهایم را تنگ میکنم و به دور دست نگاه میکنم. سایههایی مبهم از آدمها و درختها دیده میشود. صدای حرف زدن، خنده، بادی که شاخهها را تکان میدهد.
دستهایم در جیب میماند، عینک در مشت. قدم دوم را برمیدارم، و سپس قدمهای بعدی. هرگز آن را روی چشمم نگذاشتم!
