نور بعداز ظهر از پنجره ی سقفی اتاق روی زمین اثری از روشنی بر جای گذاشته بود. ساعت از پنج گذشته و تمامی پرسنل ساعتی پیش یک به یک ساختمان را ترک کرده بودند. ساختمان اداره یک ساختمان تو در توی دو طبقه و قدیمی بود که با گذشت زمان قسمت هایی از آن بازسازی شده و قسمت هایی همچنان مثل سابق باقی مانده بود . جز دختر و مدیر اداره شخص دیگری در ساختمان نبود. دختر به خاطر نامه ای که تایپ آن به درازا کشیده بود ، مجبور به ماندن شده بود. صدای دستگاه کپی که در پاگرد ساختمان و درروبروی اتاق قرارداشت ، بلند شد. دختر همانطور که مشغول تایپ نامه بود زیر چشمی نگاهی به دستگاه کپی انداخت و دوباره مشغول تایپ شد.
ساعت از ۶ گذشته بود. بعد از دقیقه ای دوباره صدای دستگاه کپی بلند شد. دختر که برای جمع کردن وسایل روی میزش از روی صندلی بلند شده بود ، سرش را به سمت دستگاه کپی چرخاند ، نگاهی به آن کرد وسپس چشمانش را به سمت اتاق مدیر چرخاند . صدایی نمی آمد. مدیر پشت میزش بود. مثل همیشه صورتش پشت صفحه مانیتور پنهان بود. مردی میانسال با جثه ای متوسط که به ندرت از پشت میزش بلند می شد و معمولا اگر خواسته ای از دختر داشت تلفنی درخواستش را عنوان می کرد. دستگاه برگه ای را بیرون داد. دختر به سمت دستگاه رفت و روبرویش ایستاد. بوی تند وایتکس چند لحظه فضا را پر کرد .دوباره نگاهی به اتاق مدیر انداخت و بعد سرش را خم کرد تا بتواند برگه را ببیند. برگه را برداشت. روی آن نوارهای درهمی از خطوط باریک و پهن کپی شده بود که به خطوط صاف منتهی می شد. خطوط صاف سردردش را بیشتر کرد . برگه را همان جا رها کرد و به سمت میز کارش برگشت..
صدای نا مفهومی از وزش باد به گوش می رسید. دستگاه دوباره صدایی داد و نور سفید رنگش در فضا منتشر شد. دختر آماده ی رفتن بود، برای لحظه ای برگشت و به سمت دستگاه رفت . نور دستگاه کپی آنقدر زیاد بود که دختر چشمانش را برای لحظه ای بست.
نور سرخ و شفاف خورشید در آسمان به نصف رسیده بود و از پنجره های مستطیل شکل که با کرکره های سفید رنگ پوشیده شده بودند به زحمت به داخل اتاق نفوذ می کرد. صدای بوق دستگاه با فاصله ای یکسان اما با ریتمی مداوم به گوش می رسید. چندین نوار مواج با فاصله از هم در حال حرکت. دختر روبروی دستگاه ایستاده و خطوط نورانی را یک به یک تا انتها دنبال می کرد.
بوی تند ماده ضدعفونی کننده به مشامش رسید، سرش را به سمت منشا بو چرخاند ، زن دستانش را به هم می سابید و زیر شیر می شست. اتاق دو منبع نور داشت.یک لامپ مهتابی که در بالای تخت و با پوششی پلاستیکی تا نیمه پوشانده شده بود و دیگری نور مهتابی سقفی که فضای کل اتاق را سراسر روشن کرده بود و تنها نقطه ی تاریک در اتاق ، لکه ی پهن بزرگ و سیاه در زیر تخت بود که از نور بی بهره مانده بود .
صدای نفس های عمیق مرد که روی تخت دراز کشیده بود در سر دختر پیچید. دختر صورتش را نزدیک کرد و نگاهی به صورت او که گویی مدت هاست به خوابی عمیق فرو رفته بود وبه دستانش و پاهای مرد که در زیر ملافه ی سفید پنهان شده بودند و شبیه به رشته کوه هایی پوشیده از برف به موازات هم قرار گرفته بودند کرد. دختر برای لحظه ای نفسش را در سینه حبس کرد. از دستگاه صدای بوق ممتدی به گوش رسید. خط های رنگی نورانی دچار نوسان شده بودند. تا انتها خطوط را دنبال کرد. بعد از لحظه ای دوباره خطوط ریتمی منظم گرفتند.
دختر کمی عقب رفت . به اطراف نگاهی انداخت . نگاهش به زنی افتاد که در روبروی در اتاق ، پشت پیشخوان بود ونور صفحه ی مانیتور صورتش را روشن کرده بود . زنی جوان با صورتی استخوانی که با دقت به صفحه ی مانیتور خیره شده بود. جز آن زن و زن دیگری که دستانش را با ماده ضد عفونی کننده شستشو داده بود ، شخص دیگری نبود.
دختر دوباره به مرد نگاهی کرد. چشمانش بسته بود. جز صدای بوق دستگاه و ریتم کند نفس های مرد که در فضا پیچیده بود چیز دیگری نظر را جلب نمی کرد. دختر روی صندلی کنار تخت نشست و دستش را به سمت دست مرد که از ملافه بیرون بود ، برد. دستش را روی دستان او گذاشت و به آرامی نوازش کرد. صدای گریه دختر وقتی روی زمین افتاد، نظر مرد را به سمتش جلب کرد. مرد به سمت دختر دوید و دست دختر را گرفت . دختر همچنان گریه می کرد و او با دست دیگرش سر دختر را نوازش کرد. مرد چشمانش را باز کرد ، چشمانش بی رمق بودند . شبیه به زمانی که خیلی خسته هستی اما مجبور به بیدار ماندنی . به سختی پلک می زد. دختر صورت مرد را که دید کمی به عقب رفت اما دستان مرد را فشرد. مرد دستش را حرکتی داد و نفس هایش ریتم تندی به خود گرفت.
دختر با دست دیگرش پیشانی مرد را لمس کرد. هر دو زن به سمت تخت آمدند. یکی از آن ها دست دیگر مرد را گرفت و دیگری علائم حیاتی مرد را چک کرد. مرد چشمانش را دور تا دور اتاق چرخاند و درآخر به دختر و دو زنی که بالای سرش ایستاده بودند خیره شد.
دختر در آغوش مرد در سیاهی شب همانطور که یکی در میان در زیر نور چراغ های سفید خیابان پیدا و پنهان می شدند به مقصد رسیدند. دختر برای لحظه ای چشمانش را بازکرد ، در اتاق در تخت خوابیده بود ، کمی سرش درد می کرد ، مرد و دو زن بالای سرش بودند و مرد دستان او را در دستانش می فشرد.

5 Comments
آرزو
بسیار قلم زیبایی دارید لذت بروم بانو
مهدیس توکل
سپاسگذارم از محبت شما.
نیوشا توکل
جان شیرین خوش ذوق من♥امیدوارم در هیچ نقطه ای
از زندگیت ریشه های ذوقت خشکیده نشه و ما هم از طراوت گلبرگهای نوشته هات جان بگیریم و لذت ببریم♥
مهدیس توکل
ممنون عزیز دل . امیدوارم
م.ج
بسیار عالی بود لطفا ادامه بدین