داستان کلیسای جامع، با لحنی خودمانی شروع میشود؛ شروع داستان دربارهی همان مرد کور است که خاص میشود با کلمهی همان مرد کور؛ ارتباط همسر راوی با مرد کور؛ گره شروع داستان است، دوستی قدیمی که با همسر راوی ارتباط نزدیکی داشته است؛ روز آخر کارش در دفتر، مرد کور میپرسد که میشود صورتت را لمس کنم و او هم اجازه داده که این کار را بکند. برایم تعریف کرده که طرف با انگشتهایش تمامصورتش را لمس کرده. بینیاش، حتی گردنش را… هرگز فراموش نمیکرد. حتی سعی کرد شعری دراینباره بنویسد. همیشه سعی میکرد شعر بگوید. سالی یکی دو تا شعر میگفت. معمولاً بعد از هر اتفاق مهمی که برایش میافتاد. همان مرد کور، انقدر تأثیر گذاریش روی زن راوی زیاد است که راوی باوجود ازدواج قراردادیاش، چنین تأثیری را نتوانسته روی همسرش بگذارد، در حقیقت این داستان از طرفی؛ نگاهی منتقدانه به قراردادهای کاغذی ازدواج است که ثبتی ست همانند تصرف یک ملک؛ بیآنکه بتواند روح افراد را به هم نزدیک کند.
ترس راوی از این مرد کور وبی اعتمادیاش که آیا واقعاً کور است و یا نه؟ تضادی ست که خواننده را نیز درگیر میکند و مسائل انسانی و عاطفی را در لایهای پیچیده قرار میدهد؛ آیا مرد کور واقعاً کور است و یا خودش را به کوری زده است؟ اگر واقعاً کور است پس به یک معنویت و هوشیاری درونی بالایی برخوردار است که افراد را اینچنین جذب میکند؛ طوری که راوی در تقابل با او؛احساس ناامنی میکند؛ چه جور مرد کوری که توانسته نبض زندگی و احساسات همسر راوی را بگیرد و حتی توانسته شریک خوبی برای راوی باشد که بیخوابی شبانهاش را با او طی کند.
این داستان سه شخصیت اصلی دارد و چند شخصیت فرعی؛ از سه شخصیت اصلی، زن هم کنار میرود و دو شخصیت اصلی در داستان میمانند. بار شخصیتسازی داستان، بیشتر بر اساس گفتگو پیش میرود که اگر همینگوی را بنیان گزار این سبک بدانیم، کارور ادامهدهندهای ست که با پیچیدگی روانشناختی بینظیرش؛ این سبک را به اوج میرساند.
مرد کور باوجود محدودیتش در بینایی؛ نهتنها با همسر راوی توانسته ارتباط خوبی برقرار کند؛ با خود راوی که مرد را رقیب عشقی خودش میداند توانسته ارتباط صمیمی برقرار میکند. در حقیقت کلیسای جامع بیانیهای قدرتمند در مورد توانایی انسان برای فراتر رفتن و بودن چیزی بیشتر ازآنچه هست را بیان میکند…
. مرد كور به خانه راوی میآید و با آنها شام میخورد، حرف میزند و بعد از مدتی به تماشای تلویزیون كه برنامهای در مورد كلیساهای جامع است، مینشینند و داستان بدون ظاهراً اتفاقی خاص پایان میگیرد…
خواننده هرلحظه به دنبال اتفاقی خاص، داستان را میخواند اما اتفاق در داستان، كلیت خود داستان است. كلیتی كه به بیان رابطه چند شخصیت داستانی محدود میشود و اتفاقات زندگی آنان را بیان میکند. درواقع تعلیق در خود داستان و ساختار داستان وجود ندارد، بلكه با روایت فضایی معمولی، خواننده در تعلیق فضایی وهمناك از روابط انسانی گرفتار میشود…
نویسنده در این داستان هراسهای پنهانی مرد راوی را پیش پای خواننده میگذارد و او را با خود همراه میکند كه خواننده دچار همان هراس راوی میشود. زنش، مرد كور، رابطه آنان با یكدیگر، حرفهای طلبکارانهای كه زنش به او میزند و چیزهایی كه او با توصیف از آدمهای كور بیان میکند، همه و همه هراس را یكجا در دل راوی و خواننده داستان میگذارد:
زنم بالاخره چشم از مرد كور برداشت و به من نگاه كرد، احساس كردم قیافهای كه میبیند زیاد باب طبعش نیست. شانه بالا انداختم تا آن لحظه با هیچ مرد كوری ملاقات نكرده بودم و شخصاً آشنا نبودم.
بیان راوی اولشخص با آن صداقت و رکگویی این فضا را تشدید كرده و مخاطب را تا پایان داستان و حتی بعدازآن با سؤالات بیشماری همراه میکند. اینکه زن راوی تنها یك رابطه دوستانه با مرد كور داشته است؟ آیا راوی زیادی اهل چشمپوشی است؟
مرد کور گفت: تلویزیونتان رنگی است. نپرسید چطور فهمیدم، ولی میفهمم.
گفتم: چند وقت پیش معامله کردیم
. منتظر شدم تا اسمم را از دهان زن نازنینم بشنوم، اما بیهوده بود. مثلاً حرفی بزند از قبیل اینکه و بعد شوهر عزیزم وارد زندگیام شد؛ اما اصلاً خبری نبود. بیشترش حرف رابرت بود. رابرت گویا همهجوره کاری کرده بود، یک کور همهفنحریفِ تمامعیار.
رابرت گویا همه جور کاری کرده بود، این جمله ذهن خوانند را نیز همراه راوی به شک میبرد؛مرد کور دیگر چه کرده بود؟ یک کور همهفنحریفِ تمامعیار.
شكست آدمها در روابطشان، شكست در نوع زندگی فردی. آدمهای شکستخورده و جدا مانده كه عایدی جز تنهایی نمییابند و در همین داستان كلیسای جامع مرد كور كه شكست با ندیدن او آغاز میشود و با مرگ همسرش تكمیل میشود، زن راوی كه از شوهر سابق خود كه افسر نیروی هوایی بود طلاق گرفته و حال دلش را به مرد زندگیاش و البته مرد كور خوش كرده است و مرد راوی كه آنچنان از همسرش دورافتاده كه جز رابطهای قراردادی چیزی میانشان نیست. همه این مباحث از شکستهای شخصیتهای داستان حكایت میکند
سه شخصیت داستان كلیسای جامع در شكست به یكدیگر نزدیك میشوند و بعد درمانده و راهی جز كنار آمدن با آن ندارند.
مرد کور ظاهراً با همهی کورهایی که راوی میشناخته فرق دارد، خوشپوش است و ریش دارد، عینک نمیزند و عصابهدست نمیگیرد و میتواند بهسرعت بر همهی شرایط مسلط شود… در طی ده سال دوری زن با مرد کور، ارتباطشان از طریق نوار و کلمات حفظ میشود؛ اما واضح است که چیزی فراتر از کلمه و نوار آن دو را به هم وصل میکند: ” میل به ارتباط” ؛ و این میل از کجا برمیخیزد؟ خاستگاه نهانیاش چیست و چرا؟
این تمایل را چرا در رابطهی راوی و همسرش نمیتوان یافت؟ مرد کور همهچیز را برای او میگفت، یا من اینطور فکر میکردم… . راوی تنهاست، بهتنهایی علف میکشد و بهتنهایی به رختخواب میرود و البته کابوسهایش را هم تنها میبیند.
اما کلیسای جامع؛ گذر از یکشب بیخوابی مردانه است که دو رقیب عشقی، کنار هم مینشینند و بهنوعی تاریخ فلسفی بشر را نظاره میکنند.
میدانم که پنجاه یا صدسال پیش صدها کارگر زحمت میکشیدند آنها را بسازند، البته همین حالا شنیدم، مردانی که از اول عمر روی آنها کارکردهاند زنده نماندند تا شکل نهایی کارشان را ببینند، از این نظر با ماها فرقی ندارند، رفیق، مگه نه؟
در اینجا (ماها) هم میتواند اشارهای به کور بودن راوی باشد: و هم اشارهای باشد ضمنی و زیرکانه به ما انسانها، به همهی ما انسانهایی که جزئی هستیم ناچیز از رویدادهای بزرگ و کوچکی که پیش از ما و پس از ما جریان داشته و خواهند داشت و هستی ما را شکل میدهند.
درواقع ما ازآنچه که بر ما رفته و میرود چه میدانیم؟ در مقیاس وسیع تاریخی همهی ما کوریم.
دستم را پیدا کرد، همانی که باهاش قلم را گرفته بودم، با دستش دستم را مشت کرد، گفت: شروع کن رفیق، بکش، بکش، حالا میبینی من هم همراهت میآیم. درست میشود.
هرگز فکر نمیکردی یک چنین اتفاقی در زندگی برایت بیافتد، هان، رفیق؟ خوب زندگی عجیب است همهمان این را میدانیم. حالا ادامه بده، ولش نکن.
داریم یک کلیسای جامع میکشیم. من و او داریم با هم درستش میکنیم
چشمهایم بسته بود. انگشتهای او انگشتهایم را که روی کاغذ حرکت میدادم هدایت میکرد. … چشمهایم هنوز بسته بود، در خانهی خودم بودم. میدانستم، اما احساس نمیکردم که اصلاً درجایی باشم یا چیزی
گفتم: واقعاً یکچیز درست حسابی از کار درآمد.
آنچه مهم است، پیام فلسفی ست که از دیدگاه عمیق کارور به زندگی نشات میگیرد. کورهایی که توانایی آن را دارند که از فاصلهای بسیار دور حتی، کلیساهای جامع درون ما را ببینند و به ما هم بیاموزند که چشمهایمان را ببندیم و ببینیم.
خوب زندگی عجیب است همهمان این را میدانیم. …
ادامه بده، ولش نکن...
.