کتاب «داستان کوتاه ایران ۲۳ داستان است از ۲۳ نویسنده معاصر» با انتخاب و تفسیر«محمد بهارلو» به همراه مقدمهای جامع و کامل به قلمش. منبع این تلخیص کتاب«داستان کوتاه ایران،۲۳ داستان از ۲۳ نویسنده معاصر»، چاپ سوم ۱۳۸۷ است. این کتاب از سوی انتشارات«طرح نو» به طبع رسیده است. درابتدا بهارلو در مقدمهای مستوفی نگاهی دارد به «هفتاد سال داستان کوتاه ایران». در صفحه ۱۷ مینویسد«انقلاب مشروطه برگشتگاهی در تاریخ ادبیات معاصر ایران و به ویژه تکوین نثر جدید فارسی است. پیدایش و گسترش مطبوعات، خصوصاً در ده سال آخر سلطنت قاجاریان، شخصیتهای جدیدی را پرورش داد» و با نام بردن آن شخصیتها اضافه میکند«این شخصیتها نمایندگان ارزشها و معیارهای تازه ادبی بودند که انتخاب آگاهانه زبان عامیانه مردم و پیوند آن با فارسی کلاسیک مشخصه زبان آنها بود.» بهارلو این زبان را از سویی طغیان علیه نثر متکلف منشیان و مستوفیان قاجار میداند و از سوی دیگر گرایشی به سوی زبان مردم کوچه و بازار. به باور او این طغیان فقط در نثر نیست و بیش از آن تحولی است در موضوع و معنی. به این معنا که در روزگار پیش از تجددخواهی مشروطیت هرآنچه به نثر نوشته میشده نه برای«ادای» مطلب که برای ترتیب«سجع و به جهت تضییعِ وقت» بوده است. بعد میافزاید با پیدایش و تکوین روزنامهنگاری و ترجمه رمان و نمایشنامه و داستان کوتاههای فرنگی زبان تحرکی پیدا میکند و نوع جدیدی از ادبیات شکل میگیرد. او روی تأثیر دهخدا تأکید جدی دارد و دهخدا را به عنوان طرفدار آرمان دموکراسی و نویسنده مقالات«چرندپرند» در شکلگیری ادبیات داستانی ایران به شکل پیچیدهای مؤثر میداند و معتقد است در نوشتههای چرندپرند قطعاتی با ساختار روایی وجود دارد که با استناد به آنها با وجدان راحت میتوان گفت دهخدا پیشتاز گرایشهای نو در ادبیات فارسی است و وجود او همان اتفاق فرخندهای است که مفهوم نویسندگی را از سخنپردازی در ایران متمایز میکند. دهخدا با انتخاب آگاهانه زبان مردم و کاربرد اصطلاحات عامیانه و مثلهای رایج در زبان نوشتار و اتصال این زبان با نثر مرسل کلاسیک مفهوم نویسندگی را از سخنپردازی متمایز میکند و نثر داستانی را به منصه ظهور میرساند و در واقع آنچه جمالزاده و هدایت بعدها در نثر داستانی خود به کار میبرند به میزان زیادی از دهخدا متاثر است و آن یعنی بیان کردن تجربه انسانی به سادهترین و زلالترین زبان ممکن، یعنی همان زبانی که دهخدا در چرندپرند به کار برده است.
به باور بهارلو ۱۳۰۰ سال برگشتگاه تاریخ ادبیات معاصر ایران است، سالی که یکی بود و یکی نبود جمالزاده و قصه رنگپریده نیما و نمایشنامه جعفرخان از فرنگ آمده منتشر میشود و شالوده داستان کوتاه و رمان اجتماعی(تهران مخوف) و شعر نو و نمایشنامهنویسی جدید در ایران ریخته میشود. به گفته او در آن سالها داستان کوتاه بیش از رمان نظر نویسندگان و مترجمان را میگیرد و بهارلو علت اصلی آن را استقبال خوانندگان از داستان کوتاه میداند که شاید از قابلیت و قدرت انعطاف داستان کوتاه میآید. اینکه داستان کوتاه بازتاب روح زمانه است و تجربه فردی یا جمعی آدمهای زنده جامعه را تصویر میکند. وقتی یکی بود و یکی نبود منتشر میشود نشریه کاوه در آخرین شماره خود آن را به مردم ایران معرفی میکند و به این ترتیب«کمیته ملیون ایرانی» در پایان فعالیت خود نوع جدیدی از ادبیات، یعنی داستان کوتاه ایرانی، را با قلم جمالزاده به میان مردم میآورد. در واقع میتوان داستانهای جمالزاده را بیش از هر چیز در حکم نقطه پایانی بر ادبیات مشروطه گذاشت. جمالزاده در دیباچه کتاب خود به سبک نوشتاری خودش اشاره میکند و آن را انشای حکایتی و یا انشای رمانی میخواند و این انشا را با انشاهای قدیمی متمایز میداند. او داستان کوتاههای کتاب خود را با لفظ قدیمی حکایت میخواند و اینطور که از دیباچه کتاب برمیآید بین رمان و داستان کوتاه هم تفاوتی نمیگذارد. برای او واژه رمان، که از زبان فرانسه که با آن آشنایی داشته وام گرفته، کمابیش مترادف است با قصه و حکایت و به طور کلی انواع گوناگون ادبیات روایی. اگرچه به واقع داستانهای یکی بود و یکی نبود چیزی جز داستان کوتاه نیستند بیآنکه نویسنده همه خصوصیات داستان کوتاه را درک کرده و یا مد نظر داشته باشد. جمالزاده، همانطور که در دیباچه کتابش هم نوشته، بلندترین رسالت داستان را توصیف نحوه زندگی قشرهای گوناگون مردم و ضبط کلام و لهجههای مختلف گفتار طبقات مختلف میداند و در باره صناعت و ساخت داستان هیچ بحثی نمیکند. او آدمها و خصوصیات اخلاقی و قومی و فضای محیط را با دقت ترسیم میکند و گفتار و محاوره آدمها را با انبوهی از اصطلاحات رایج و تعابیر عامیانه میآراید. در داستانهای او همه چیز توسط راوی و به شیوه اول شخص مفرد روایت میشود. بهارلو معتقد است کتاب یکی بود و یکی نبود را میتوان زیرساخت قابل اعتمادی دانست که بنای داستان جدید ایرانی بر آن گذاشته میشود ولی این کتاب زنده به گور صادق هدایت است که به جریان نوخاسته داستان کوتاه در ایران اعتلا میبخشد. زنده به گور نه سال بعد از یکی بود و یکی نبود منتشر میشود وبه باور بهارلو اغلب داستانهای آن از لحاظ کیفیت آدمپردازی، ایجاز و فشردگی بیان با داستان کوتاههای مطرح جهان همآورد است و البته بهارلو مهمترین داستان این مجموعه را «مردهخورها» میداند و دلیلش این است که در این داستان تقریبا هیچ عنصر زایدی وجود ندارد و توصیفها و گفتوگوها تا حد امکان فشرده و پیراسته است و اولین داستانی است که هدایت در آن با دستودلبازی از اصطلاحات زبان محاوره استفاده کرده است. این داستان با زاویه دید نمایشی نوشته شده و خواننده فعال را از طریق نشانهها و روند بازنمایی با آدمها و گذشته آنها درگیر میکند. بهارلو هدایت را از لحاظ گرایش ادبی پیشروترین چهره معاصر ایران میداند و میگوید ترجمههایی را که از چخوف، سارتر، کافکا و شنیتسلر کرده شاهد مدعایی است از احاطه او به تحولات ادبی جهان. هدایت از نظر بهارلو نویسندهای است با قابلیت فکر نیرومند و استعداد آزمایشگری فراوان، به عکس جمالزاده که همیشه حفظ سنت ادبی را به نوآوری ترجیج میداده است. بهارلو پس از هدایت بزرگ علوی را از بنیانگذاران داستان کوتاه ایران به شمار میآورد. زبان او را به عکس جمالزاده و هدایت ساده و بی آرایش لفظی میداند و با آنکه در سبک تحت تأثیر هدایت است گردهای از اندیشه رمانتیک در آثار اولیه او دیده میشود. بهارلو متذکر میشود البته بیشتر نویسندگان ایرانی دهه اول و دوم قرن بیست تمایل داشتند زندگی مردم طبقه متوسط را به طور رمانتیک تصویر کنند ولی صادق چوبک از این تمایل متمایز است. آدمهای داستانی چوبک ضد قهرمانهایی هستند که از سوی جامعه طرد و محکوم شدهاند و اغلب آنها برای بهبود وضع خود به فساد و قساوت دست میزنند. بهارلو معتقد است اگرچه نمونههای ضد قهرمانهای چوبک را در داستانهای ویلانالدوله جمالزاده و طلب آمرزش هدایت میتوان دید اما آنچه داستانهای چوبک را از آثار نویسندگان پیش و پس از او متمایز میکند تصاویر عینی پروردهای است که چوبک از گوشههای پرت و تاریک جامعه به دست میدهد. بهارلو چوبک را یک ناتورآلیست غریزی قلمداد میکند، ناتورآلیستی که مبانی فلسفی و عقلی آن از لحاظ او ملحوظ نیست ولی طوری مینویسد که خواننده اغلب احساس میکند با واقعیت – و نه نوشته – سروکار دارد و همچنین چوبک را نویسندهای صاحب سبک تلقی میکند زیرا زبان او دارای کیفیت خاصی است که متعلق به خود اوست و این کیفیت سبک او را از جمالزاده به مقدار فراوان و از هدایت به مقدار کمتر متمایز میکند و معتقد است چوبک، شاید بعد از هدایت، از هر نویسنده دیگری در به کار بردن کلمات مناسب در جای مناسب خود تواناتر است. بعد میپردازد به آلاحمد و گلستان که تقریباً همزمان با چوبک و با فاصله زمانی کوتاهی پس از او و کمابیش متأثر از هدایت اولین داستان کوتاههای خود را مینویسند. بهارلو میگوید آلاحمد با شوریدگی سیاسی و اجتماعی و در امتداد فضای رئالیسم سنتیِ جمالزاده مینویسد و گلستان با پرهیز از سیاست و متأثر از ادبیات جدید آمریکا، همینگوی و فاکنر. بهارلو عقیده دارد این دو به لحاظ طبعآزمایی کمابیش در فضای ابتکارات هدایت و چوبک قرار دارند، اما نه با قریحه و حساسیت آن دو. در داستانهای آلاحمد تمایز چندانی میان زبان طبیعی او، به عنوان نویسنده، و زبان گفتوگوی آدمهای داستان به چشم نمیخورد و در یک کلام این داستانها نقش و انضباط گفتوگو در داستانهای چوبک را ندارند. در واقع سبک آلاحمد، از حیث انتخاب و ترکیب کلمات، دارای خصلت گفتاری و شفاهی است و از این لحاظ نثر او با گلستان و زبان نوشتاری بزرگ علوی متفاوت است. داستانهای آلاحمد عموماً به شیوهٔ گفتاری و کمتر به شیوهٔ روایی نوشته شدهاند و اغلب تصویرگر زندگی سنتی و محیط مذهبی بخشهایی از جامعهاند و داستانهای گلستان، بر خلاف آلاحمد، بیش از هر چیز به احوال شخصی و تنشهای درونی راوی میپردازد. او از رئالیسم سنتی پرهیز میکند و سیر خطی زمان را میشکند و سعی در درگیر کردنِ خواننده با متن داستان دارد. ذهن راوی داستان او ساده و نیازموده است و باعث میشود راوی و طبیعتاً نویسنده دخالت کمتری در داستان داشته باشد. مشخصه اصلی نثر او گرایش به شعر است، آن هم شعری نازل و از نوع بحر طویل که به گمان بهارلو باعث میشود وحدت عناصر ساختاری داستان از هم بپاشد و حتی در پروردهترین آثارش از جمله«سفر عصمت» قطعات و لحظات آشفتگی و ناشیگری پدید میآورد و البته بهارلو متذکر میشود گلستان در لحظاتی از داستانهای خود از عهده سختترین کار برآمده است و توانسته به قول همینگوی«چیزی را راست از کار دربیاورد و گاهی هم راستتر از راست.»
بهارلو میگوید در نیمه دوم دهه سی تا سالهای نخست دهه چهل فعالترین چهره داستاننویسی ایران بهرام صادقی است. او معتقد است مایه و صناعت داستان او به هیچیک از نویسندگان معاصر ایران شباهت ندارد. آدمهای اصلی داستانهای بهرام صادقی کارمندان و روشنفکران و سالخوردگان گوشهنشینی هستند که به رغم آنکه به دوره شکست و یأس تعلق دارند همه چیز، حتی خود، را به تمسخر میگیرند. او آدمها را بدون هیجان و با بیاعتنایی توصیف میکند و معمولاً به داستانهایش کیفیتی معماآمیز و شوخطبعانه میبخشد. او پرسشی را با پرسش دیگر ترکیب میکند و بعد کنار میکشد تا داستان بر زمینهای از پرسشها و رابطهها گسترش پیدا کند. مداخله و حضور نویسنده در این داستانها فاقد کیفیت عاطفی و اطلاعرسانی است، هیچ اغراقی در توصیف و هیچ توضیحی در گفتوگو وجود ندارد، نثرش بیپیرایه است و نویسنده نگاهی سرد وبیاعتنایی نسبت به آدمهای داستانی خود دارد و در مقام ابژهای است که هم مشاهده میکند و هم مشاهده میشود و این باعث میشود در آدمهای داستانی او ترس عمومی ما از افشا شدن و دیده شدن مشهود باشد، این آدمها به رغم آنچه به زبان میآورند در خلوت خود دچار ترس و بحران روحی و اخلاقی هستند، درست در تقابل با داستانهای سیمین دانشور، غلامحسین ساعدی و جمال میرصادقی که در آنها عواطف نویسنده نسبت به آدمهای داستانی مشهود است. در داستانهای این سه نویسنده فقر و فاجعه و جنون، به عنوان مایه اصلی و به مثابه نمایشی از تباهی اجتماعی، با زبانی توصیفی و توضیحی، که آمیخته با اظهارنظر نویسنده است بیان میشوند. بهارلو داستان کوتاههای میرصادقی و دانشور را، از لحاظ سبک و نوآوری، واجد امتیاز مهمی نمیداند و مینویسد دانشور سیما و سیرت زن متعلق به طبقه متوسط را توصیف کرده و میرصادقی ترسیمکنندهٔ گوشههایی از فضای خانواده سنتی و محرومیت کشیده ایرانی است که با مدنیتِ جدید رو به زوال گذاشته و یا دارد با این مدنیت خود را سازگار میسازد. بهارلو متذکر میشود اما داستان کوتاههای ساعدی از لحاظ مایه داستانی و نحوه روایتگری نسبت به دانشور و صادقی عرصههای متنوعتری را آزموده است. نوشتن به شیوهای که آن را«رئالیسم انتقادی» مینامند مشغله اصلی اوست، گیریم گاه این رئالیسم به شور و خیال و کابوس و جادو آمیخته باشد. آدمهای داستانی ساعدی تیپ یا سنخ هستند و در نهایت به ثنویت خیر وشر تعلق دارند و پیچیده نیستند و اغلب کیفیت آدمپردازی ساعدی دارای جنبه کنایی و نمادینی است. بهارلو تاثیر ساعدی و به ویژه جاذبه تخیل شورانگیز و سودایی او را بر ادبیات داستانی وسیع و متنوع میداند و احتمالاً بعد از هدایت و چوبک او را چهره تابناکی میداند که در ضمن اولین نویسنده جدی«ادبیات روستایی» ایران هم هست و پس از اوست که تقی مدرسی، منوچهر شفیانی، صمد بهرنگی، محمود دولتآبادی و احمد محمود نخستین داستانهای روستایی خود را منتشر میکنند و روستا را نه به عنوان مأوای آدمهای رمانتیک، آنطور که در داستانهای اولیه هدایت و علوی میشود دید، بلکه با چهره مصیبتزده و کمابیش واقعی خود به نقش میکشند. در داستانهای دولتآبادی زبان محاورهٔ آدمها عنصر سازنده و اصلی است و نه فقط خصلت و فردیت آدمها که معنا و احساس داستان بر آن متکی است گرچه گفتوگوهای داستانی او خصلت محاوره ندارد و اغلب به صورت گفتارهای بلند(مونولوگ) تنظیم شده است. در داستانهای او هیچگاه حضور نویسنده فراموش نمیشود و همین داستان را از سکه میاندازد. احمد محمود در زمینه ادبیات روستایی پیگیری دولتآبادی را از خود نشان نمیدهد و بیشتر داستانهای او گرد زاغهنشینان و کارگران جنوب که زندگیشان به نخل و دریا و نفت وابسته است میچرخد. آنچه محمود را، بعد از چوبک، شاخصترین نویسنده جنوب میسازد نشان دادن صحنههای زندگی مردمی است. آدمهای داستانی او غالباً درگیر مسائل اجتماعی و سیاسی، به عبارتی مسائل بزرگ، هستند و این واقعیتهای تلخ زندگی است که آنان را به این سو رانده است و البته باید به یاد داشت محمود سیاست را به عنوان راه فرار انتخاب نکرده و موضوعی را که در باره آن مینویسد میشناسد وهم نوشتن میداند. هوشنگ گلشیری اما مایهٔ داستانی خود را از مسائل بزرگ و تجربههای عمومی نمیگیرد و با آگاهی از شگردهای متداول نویسندگی شیوه و صناعت خاص و تازهای در داستاننویسی عرضه کرده است و واقعیت این است که گلشیری نویسندهای است که زیباییشناسیِ داستان و آزمایشگری در روایت و عنصر معماری مشغلهٔ اصلی اوست.
بهارلو دو گرایش اصلی در داستاننویسی ایران در دهه پنجاه را عمده میداند. اول گرایش به مسائل اجتماعی و جانبگیری در طراحی چهرهها و دوم گرایش به ضبط احوال غیرمعمول و ناشناخته بشری. در داستان کوتاههای فریدون تنکابنی، اصغر الهی، نسیم خاکسارو علیاشرف درویشیان عنصر آگاهی اجتماعی از حدود غریزه و واکنشهای فردی فراتر میرود و در لحظاتی از مقاومت و اعتراض هم میگذرد و در آثار گروه دیگر مانند عدنان غریفی، رضا دانشور، شمیم بهار و تقی مدرسی اشتغال خاطر نویسنده مسائل کلی بشری نظیر عشق و مرگ و تنهایی و مانند آن است.
بعد از این مقدمه مستوفی بهارلو به بررسی ۲۳ داستان از ۲۳ نویسنده درهفتاد سال، از۱۳۰۰ تا۱۳۷۰، میپردازد.
کتاب با داستانی از محمدعلی جمالزاده به نام«درد دل ملا قربانعلی» آغاز میشود. این داستان را جمالزاده در زمان اقامتش در بغداد نوشته است و چنانکه از عنوان آن برمیآید حدیث نفس مردی است به نام قربانعلی که هفت سال است در زندان به سر میبرد و دوست و همکلامی ندارد و همین او را به سخن گفتن با خود واداشته است. طرح داستان عشق سودایی و مصیبتوار زاهدی پیر است به دختری جوان که میتواند به نوعی یادآور سرگذشت معروف شیخ صنعان در منطقالطیر عطار باشد. بهارلو با قید احتیاط این داستان را داستان اصیل به مفهوم امروزی آن میداند که ساخت آن بر اساس تکگویی بلند است بدون آنکه نویسنده در آن دخالتی داشته باشد. زبان انتخابی داستان طوری است که پارهای از تداعیها و پیچیدگیهای ذهن راوی را به خوبی بیان میکند. دومین داستان از صادق هدایت است به نام«فردا». بهارلو مینویسد فردا به هیچیک از داستانهای هدایت شبیه نیست و به لحاظ مضمون اجتماعیترین داستان هدایت است. مهدی رضوانی، مشهور به زاغی، کارگر چاپخانهای است که سرنوشت او در سفر، فقر، نکبت، مبارزهُ نومیدانه و سرانجام مرگ شکل میگیرد و خواننده به طور غیر مستقیم و گذران گسسته با این سرنوشت تماس میگیرد. فردا به صورت تکگویی درونی مستقیم نوشته شده است: تکگویی مهدی زاغی و تکگویی غلام. در این شیوه نوشتن نویسنده غایب است آنچه خواننده میشنود صدای ذهن این دو آدم است. بهارلو معتقد است تفاوت بین زبان ذهن مهدی زاغی و غلام از لحاظ آهنگ و تپش صوتی کلام محسوس است، هرچند تکگویی هر دو از لحاظ قواعد و وحدت زبان محاوره و ضبط ساختار کلمات ملفوظ با مراقبت لازم نوشته نشده است. کلام زاغی خسته و سرگشته و مأیوس و بانگ کلام غلام آمیخته به شور و هیجان و کابوس است. سومین داستانی که بهارلو برگزیده است«خائن» نوشته بزرگ علوی است. او این داستان را شگفت و مرموز نامیده است و میگوید که جزو نخستین نمونههای ادبیات«اجتماعی» ایران است. داستانی در باره کشف یک راز و مبتنی بر جستوجو و کاوش نظیر آنچه در ادبیات ماجرایی و پلیسی دیده میشود. داستان با گفتوگو آغاز میشود. صدای مردی را میشنویم که در گذشته مأمور آگاهی بوده و آدم مقابل او خبرنگاری است کنجکاو که وظیفه کشف راز، شناسایی خائن، به عهده اوست. داستان دو قسمت دارد و از دو گفتوگو تشکیل میشود. دومین گفتوگوی خبرنگار است با اشرف حاجب نامزد محمد رخصت، که مأمور آگاهی او را خائن معرفی کرده بود. به باور بهارلو ساختار داستان از حیث«معماری» در نوع خود بدیع و ممتاز است و اقتصاد نویسندگی در آن رعایت شده و کشمکش میان خواننده و متن داستان پدید آمده است که این ستودنی است. داستان چهارم از صادق چوبک است. «پیراهن زرشکی». به گفته بهارلو از همان اولین بند داستان خواننده با زمینه و فضا و صحنه آشنا میشود و تمامی داستان در همین صحنه و در زمانی کوتاه اتفاق میافتد.عنصر گفتوگو داستان را گسترش میدهد و شخصیت آدمها را میسازد و کنش داستان را پیش میبردو شگرد چوبک در این میان اغلب غیرمستقیم است. پنجمین انتخاب بهارلو«خواهرم و عنکبوت» آلاحمد است. داستان تراژیکی که به صیغهُ اول شخص نوشته شده است. راوی پسرکی است که ناظر است و در ماجرا شرکت دارد. روایت میکند بیآنکه اظهار نظری کند. راوی و نویسنده به کلی با هم مغایر نیستند و صدای آلاحمد نویسنده نیز در داستان شنیده میشود. ابهام و شک جزیی راز داستان است و لحن راوی محصول روانی زبان اوست و نشاندهنده شخصیت و موقعیت او. داستان ششم«با پسرم روی راه» از ابراهیم گلستان است. بهارلو این داستان را تُنُکمایهای در باره سفر میداند که از چهار صحنهً کوتاه تشکیل شده است. انتقال این صحنهها به یکدیگر در چند کلمه صورت میگیرد و نویسنده سعی کرده است از طریق گفتوگوهای ساده و حقیقی اما با معانی مجازی موضوع و معنای داستان را بسازد و در صحنه اول از طریق توصیف بافت سطح نقاشیهای امپرسیونیستی را در داستان وارد کرده است و سر جمع تلاش نویسنده بر نوشتن داستانی است بر اساس بیشکلی زندگی واقعی که به باور بهارلو تصنع و تکلفی که از مشخصههای داستانهای گلستان است در این داستان ساده هم به چشم میخورد. هفتمین انتخاب بهارلو داستان«سوترا» لفظی سانسکریت به معنی سوره از سیمین دانشور است. این داستان به شیوهُ مراسلهای نوشته شده است و در آن راوی هرچه را در دل دارد به خواننده، طرف مکاتبهاش میگوید. به گمان بهارلو بهتر بود این داستان به شیوه جریان ذهن نوشته میشد تا طبیعیتر و باورپذیرتر باشد. داستان هشتم«غیر منتظر» از بهرام صادقی است. داستانی در بارهُ تنهایی و بیگانگی، با رگهُ طنز ملایم. بهارلو میگوید برای تأثیر طنز نویسنده فاصلهاش را با داستان حفظ کرده و طنز داستان از موقعیت خود آدمها میتراود و روایت به کمک راویانی مفلوک، بیمار و نیمهدیوانه پیش میرود روایتی شبیه به بسیاری از داستانهای بورخس. «عزاداران بیل» از غلامحسین ساعدی نهمین انتخاب بهارلو است. در بارهاش مینویسد کتاب عزاداران بیل شامل هشت داستان کوتاه بههمپیوسته است که هر کدام از ساختار داستان مستقل برخوردارند. داستانهایی در بارهٔ روستا، در بارهٔ خرافات و جهل و ترس و گرسنگی. داستان انتخاب شده ، هفتمین داستان کتاب عزاداران بیل، داستان موسرخه است. بهارلو مینویسد موسرخه به قهرمان داستانهای خیالی شباهت دارد و برخورد اهالی روستا با او، این تصویر خیالی بودن را تشدید میکند اگر چه دیگر آدمهای داستان در اوضاع عادی و مسیر حوادث معمولی نشان داده میشوند. بهارلو این داستان را داستان«سمبلیک» انتراعی میداند که عناصر آن فقط به اختیار نویسنده در داستان به کار گرفته شدهاند بیآنکه این عناصر با پدیدههای مشهود و طبیعی دارای روابط ضروری باشند و از طرفی معتقد است به رغم آن نوعی صداقت و شور و هیجان در روایتپردازی داستان هست که آن را مانند اغلب نوشتههای ساعدی متمایز و خواندنی از کار درآورده است. برای داستان دهم«شهر کوچک ما» از احمد محمود انتخاب شده که بهارلو آن را داستانی بکر با زبانی پرشتاب، سرراست و صادقانه میداند. مایه داستان نابودی طبیعت و تبدیل خشونتآمیز یک جامعهٔ بومی به یک مرکز صنعتی است. راوی آن پسرک بومی تازه زبان باز کردهای است که با سادگی داستان را روایت میکند و خواننده از همان آغاز در درون ذهن پسرک جای میگیرد و از دیدگاه او با موقعیت داستان آشنا میشود و به قول بهارلو همین انتخاب زاویهٔ دید نویسنده را برای در اختیار گذاشتن همه اطلاعات لازم محدود کرده است. بهارلو این داستان کوتاه را داستانی با قابلیت یک رمان میداند. «این برف، برف لعنتی» از جمال میرصادقی یازدهمین داستان کتاب است. بهارلو این داستان را قصه آشنایی با فقر میداند، کشفی که به بیگناهی و سرخوشی کودکانه یک نوجوان- آدم اصلی و راوی داستان- پایان میدهد. بهارلو میگوید این داستان پیام دارد، پیامی که داستان به نمایش میگذارد و فقط در داستان معنا پیدا میکند. داستان دوازدهم از منوچهر شفیانی با نام«معاملهچیها» است. بهارلو مینویسد اساس معاملهچیها بر تعلیق است و همین به داستان حرکت و جوشش بخشیده و علاقه و کنجکاوی خواننده را برمیانگیزاند. او معتقد است طرح داستان با استواری و ظرافت پرداخته شده و نظام داستان نه بر ماجرا که بیش از هر چیز بر توصیف دقیق استوار است و برداشت فرهنگی و مردمشناختی نویسنده در داستان کاملا مشهود است. «بیابانی» از محمود دولتآبادی داستان سیزدهم است. داستانی درباره روستا که با وفاداری عمیق به واقعیت نوشته شده است. بهارلو این داستان را محصول برخورد مستقیم با زندگی میداند و میگوید نگاه دولتآبادی به این داستان نگاه آرام و متین یک رماننویس است. او ریشه اصالت احساس و غنای مضمون داستان را در عنصر گفتوگوهای آن میداند و معتقد است نویسنده در گفتوگوها حساسیت زبانی و حداکثر ایجاز و امساک را به کار برده است هرچند پایانبندی داستان را میتوانست جور دیگری سامان دهد. داستانی از ناصر تقوایی با نام«بین دو در» به عنوان داستان چهاردهم برگزیده شده است. این داستان از کتاب«تابستان همان سال» انتخاب شده است و داستان ناخدای ماجراجو و سرسختی به نام خورشیدو است که مسافر قاچاق میبرد. راوی داستان از هرچه در شرف وقوع است خبر دارد ولی در گفتوگوها و روند داستان دخالتی نمیکند و در واقع راوی مانند نویسنده عمل میکند و بر آن است تا خواننده از نشانه به معنا یا از شکل به مفهوم برسد، همان صناعت تراشیدگی و پیراستگی که همینگوی هم سخت به آن پایبند بوده است. «معصوم ۳» از هوشنگ گلشیری پانزدهمین داستان کتاب بهارلوست. بهارلو مینویسد که معصوم ۳ داستان معماآمیزی است با ساختار روایی پیچیده که خوانندهٔ متعارف باید وقت زیادی صرف کشف محتوای- عناصر سازندهٔ – آن کند، زیرا در آن هیچ چیز کاملاً روشن نمیشود. راوی، کارمند پا بهسن گذاشتهای است که داستان را بر مبنای آنچه خود میبیند و دیگران دیدهاند یا شنیدهاند نقل میکند. داستان از وسط آغاز میشود و تکهتکه از ابتدا و آخر و وسط قطعاتی گفته میشود تا شکل نهایی داستان، که کیفیتی رازآمیز دارد، ارائه شود. بهارلو میگوید این داستان با شگرد «بینامتنی» نوشته شده و به نظر میرسد نویسنده در ساختن دنیای داستان دچار مشکل است، هرچند در آن مقداری ظرافت و مهارت و استحکام زبان دیده میشود. به نظر بهارلو معانی«ژرف» و «پیچیده»ای که نویسنده سعی داشته است در داستان بپرورد او را از دنبال کردن موضوع اصلی و صورت واقعی داستان بازداشته است. داستان شانزدهم از اسماعیل فصیح است با نام«آخرین سروش». بهارلو این داستان را رمانتیک و با روایتی ساده از نوع حکایت میداند، داستانی که در واقع بازسازی یک حکایت است. آنچه که در باره سروش گفته میشود مبتنی بر کنش داستانی نیست و نویسنده است که میگوید خواننده چه برداشتی باید داشته باشد. به باور بهارلو لحن داستان احساساتی است و به کلیشههای فرسودهٔ «ادبی» گرایش دارد. «مادر نخل» داستانی از عدنان غریفی انتخاب هفدهم بهارلوست. او مایهٔ این داستان را نوستالژی میداند، جستوجوی «عصر طلايی» خیالی در زمان و مکان مشخص، و فضای داستان را فضای تخیلات رمانتیک مینامد و معتقد است بیان و لحن جاری در داستان با موضوع داستان هیچ تناسبی ندارد. داستان هجدهم از علیاشرف درویشیان است. «همراه آهنگهای بابام» از منظر پسرکی دهدوازده ساله روایت میشود که با واقعیتهایی تلخ و دردناک روبروست. بهارلو میگوید در این داستان خواننده از طریق لحن وفضا و رنگ در جریان جزئیات داستان قرار میگیرد و انگار هیچ چیز از نظر راوی پنهان نیست. بهارلو بخش اول و دوم داستان را به صورت یک کل منسجم نمیبیند و به نظرش قطعهٔ پایانی داستان نه بازتاب واقعیت داستان بلکه بازتاب تصمیم نویسنده است و در یک کلام نویسنده این داستان خونسرد و بیطرف نیست و همین باعث شده داستان قدری رومانتیک و اغراقآمیز جلوه کند. داستان«سرداری» از اصغر الهی نوزدهمین داستان است. داستان مردی خلوضع که خانواده و خویشان او را از خود راندهاند تا هم زمین زراعیاش را از چنگش بیرون کشند و هم از شرش خلاص شوند. نویسنده داستان را با بیان روایی و به طور غیرمستقیمم و تلویحی روایت میکند. داستان به شیوهٔ تکگویی درونی نوشته شده و به گمان بهارلو میتوان این داستان را یک داستان روانشناختی نامید، داستانی در بارهٔ واکنشهای«ناسالم» ذهن مردی علیل. داستان بیستم داستان«سیاسنبو» از محمدرضا صفدری است. به گفته بهارلو این داستان با زبانی بیتکلف و روشن و مبتنی بر بافت زبان محاوره نوشته است و روایتی است از زبان عامیانهٔ جنوبی و با نظرگاهی که نویسنده برای داستان برگزیده کاملاً هماهنگی دارد و همین به داستان اصالتی داده که میتواند خواننده را به باور کردن داستان وابدارد. «نگهبان مردگان» از اصغر عبدالهی داستان بیستویکم است. داستانی پیرامون جنگ که البته در آن از کارزار و حماسه و مرگ خبری نیست و مایه داستان در فضای تخیلات سربازها شکل میگیرد. بهارلو میگوید اما نویسنده خواننده را به درون ذهن آدم داستان جذب نمیکند و خود در تجربهٔ ذهنی آدم داستان شرکت میکند، با او همذات میشود و در عینحال به عنوان داستانگو به صدا درمیآید. بیستودومین داستان«از میان شیشه از میان مه» است نوشته علی خدایی. بهارلو معتقد است از عنصر اتمسفر در بیان مایهٔ داستان به خوبی استفاده شده است، به عبارتی فضا هم جزئیات جسمانی و هم جزئیات روانی داستان را دربرمیگیرد. داستان در سیلانی از خاطره نقل میشود و در واقع مایهٔ داستان ماجرایی است حسرتبار از یک دورهٔ سپریشده که با واخوانی لحظاتی از خاطرات دو آدم داستانی شکل میگیرد. داستان بیستوسوم از شهریار مندنیپور است و«بشکن دندان سنگی را» نام دارد. بهارلو خاطرنشان میکند داستان ظاهراً از زبان دو راوی روایت میشود حال آنکه راوی فرعی در داستان حضور ندارد و ما عبارتهای او را از زبان راوی اصلی میشنویم و مخاطب خاموشِ راوی در حقیقت خواننده است و در واقع تأکیدی است بر همدستی راوی با خواننده. پیام و معنایی سمبلیک از درون داستان میجوشد که در واقع بازتاب«واقعیت» داستان است. و این داستان مهر پایانی است بر کتاب«داستان کوتاه ایران، ۲۳ داستان از ۲۳ نویسنده معاصر» اثر محمد بهارلو.