و چقدر دور بود
میتوانستم بگریم
مثل ماه که اسب را می بوسید
و پلاک خانه ما سه بود
قطار سر ساعت رسید
و زانوی شلوار های ما پاره بود
من صدای آنها را می شنیدم
آسمان در حواس من رنگ باخت
و منظره کوتاه شد
اسب آبی ریشه در تحملات ما داشت
و مو هایم بیشتر از این سفید نمیشد
مرزها گاهی معجزه میکنند
و پنجره بخشی از سرنوشت ماست
مسافر
مسافر
دور نباش
و زیر لب زمزمه کن هوا را
نیمه های شب به من تعلق دارد
در کندترین ذهن زمان
هوا را بلعیدم
خانه ای کنار دریا منتظرم بود
به سمت شبنم
خیابان خسته ام میکند
و موسیقی امکان موهایش را میبافد
لابه لای این خط کشی
و شب تقسیم شد بر جنون
و ما جذر خیابان را گرفتیم
و اتفاق شکل گرفت
قهوه ای را دوست داشت
و به سمت جنوب رفت
بر گشتم
و در چار چوب در ایستادم
و به ماه که روی سطرها خوابیده بود
نگاه کردم
گاهی امکان فاصله هم نیست
باید سکوت کرد
و آیینه را بویید
و
تو مخرج مشترک همه اتفاقات بودی
و چهره اش چون ماه دور بود
چشم هایم را بستم
و امکان تیک خورد
و هنوز دارم روی پروسه نگاه خودم کار میکنم
یادت باشد
تا ببینی کی برگشتم و
با عادت هایم چه کردم
و این
ربطی به رنگ موهای تو داشت ؟
و این
مربوط به آن پل میشد ؟
نمیدانم
یا
رنگ کاغذ دیواری
یا
بوی قهوه
یا چشم های آن اسب
وقتی به ماه نگاه میکرد .
مجید عطاری آذر ۹۸