خروس دوباره خواند و باز هم خواند
وقتش رسیده بود
همه شنیدیم وقتی خروس خواند
این بار سوم بود
امروز باید خون سرخ از گلوی سفیدی فواره زند
خروس خواند و همه فهمیدیم
در حیاط به پریشانی صف بسته بودند
بی آنکه نانی در مشت فشرده باشند
دندانی که فشرده میشد بر گرسنگی
آفتاب هنوز سر نزده بود
خروس هنوز سرود آخر را نخوانده بود
هیچ اشعهی پاکی
از پشت تاریک کوه
بر گلوی سرخ تپندهی دهقان
فریاد رنج را هجا نکرده بود
سرخ است و میجهد تکه زبانی که گنگ است
در ذات عقیق خود هزار دانه داشت
در هر جریب بر برف سهمگین سالیار
یک دانه کاشت
گلوی منفجر دهقان
تفتیدهتر از تنور هر تابستان بود
در انحنای داغ گلو
بگذار در تنور تبدار کلام مقدست را
هر چه از گلوی تو دهقان برآمد
بر نانهای ما مزه خواهد داد شور
آفتاب پاکیزهی صبح
میتابد
بر تیزی برندهی تبر
