خوابیدهام روی تخت
و در ارتفاعات قلبم گاهی برف میبارد
گاهی آفتاب میزند
عاشق سردی این کوههام
که بیتفاوت به بادی که در صفحه میوزد
کوچک و بزرگ میشوند
کوچک و بزرگ
پیامبران
با دیدار تو در این کوهها
دلشان قرص میشده
ببین قلبم چه رفتار سنگینی دارد
خوابیدهام روی تخت
در ارتفاعات قلبم برفها آب میشوند
و رودی آرام
آرام
در دل این کوه
آیا این تخت کشتی افتاده در طوفان است؟
اسبها، گوزنها و شیرها
حتا آدمهایش منتظرند که چیزی برگردد
اما من
میدانم
آن پرنده که از دستهایم پرید
کجا رفت!
فریاد ناصری