رهسپاری از دیارِ باستان دیدم،
گفت: دو پای بیپیکر، سترگ و سنگی،
در صحرا ایستاده است؛
چهرهای شکسته در کنارشان
تا نیمه در شنزار است؛
از لبِ پُرچین و نیشخندِ فرمانروا،
پیداست که پیکرتراش
احساسِ او را میدانست،
زیرا هنوز هم
بر این سنگِ بیجان پدیدار است؛
دستی که احساس را به سُخره میگرفت،
دلی که آن را میپروراند،
و این واژگان
در پای تندیس نمایانند:
«من، آزیمِندیاس، شاهِ شاهانم،
ای بزرگان، به آثارم بنگرید و نومید شوید!»
جز پارههای اَبَرتندیس
چیزی بر جای نمانده است؛
و شنزارِ بیکران و بیبَر،
تا دوردست گسترده است.
شعری از پرسی بیش شلی
شاعر و نویسندۀ نامدارِ بریتانیایی
ترجمۀ شهریار یعقوبیان