پشت میز کارم منتظر نشسته ام. منتظر آمدن کلمات، واژه های سبک و سنگین و خنک و گرم و نرم و لغزان. کار شاعر انتظار کشیدن است، انتظاری دردناک برای رسیدن کلمات و تا از راه نرسند خواب و آرام و قرار نمیماند. در تمام این مدت نه تلویزیون نگاه میکنم و نه مثل گذشته وقت را با خانواده سپری میکنم. تک و تنها باید بنشینم و به کوه المپ چشم بدوزم تا خدایان شعر و شاعری و هنر و زندگی و مرگ از انبانه خود، واژهها را به شاعر موهبت فرمایند.
در همین افکار هستم که در باز میشود و زنم میگوید که میروند بیرون. البته اینقدر خلاصه حرفش را نمی زند، میگوید باید بروند جایی تا با عدهای دیگر به جایی دیگر بروند و بعد از بسته بندی برمیگردند. بواقع نفهمیدم چه گفت، آن قدر فکر و خیال در سر دارد که بهتر است او را به حال خود بگذارم. شاعر ذهنش را به روزمرگیها نمیدهد و در سکوت خود به چیزهایی فکر میکند که عوام و مسایل پیرامون، راهی در آن ندارند؛ یعنی باید شاعر آفریقایی و سوییسی و ژاپنی حرفشان از جنس بلور واژگان دیریاب باشد و شاید یکی باشد و همین هم کمک میکند تا یک شاعر جهانی باشد و جهانی شعر بگوید.این روزها هم روزگار شعر جهانی گفتن است.
منتظر آخرین قطعه شعر این دفترم. به محض نزول آن، دفتر را به ناشر می سپارم . راست میگوید زنم، انگار دیگر برای خودم هم سخنرانی میکنم. این را زنم هفته گذشته به من میگفت. آنها را هم مثل تلویزیون در این چند روز گذشته، هر بار جز برای چند دقیقه بیشتر ندیدهام. کلمه بازی میکنم. کلمات بی معنی را تند تند تایپ میکنم و عبارات بی معنی میسازم و هر بار از این عبارت به سرهم بندی تازه میرسم و بعد آن را خط میزنم.
با صدای قار و قور شکم به یاد میآورم که از صبح چیزی نخوردهام. در آشپزخانه چای درست میکنم و از یخچال غذایی درمیآورم و میگذارم توی مایکروویو. با سینی غذا به هال میروم و روی کاناپه جلوی تلویزیون مینشینم. هر کانالی که میزنم اخبار و تصاویر زلزله شش ریشتر در منطقه غرب را نشان میدهد .کِی بوده و کدام شهر، نمیدانم.
تلفن زنگ میزند . خبرنگار جوانی است که هر هفته سری به من میزند. میخواهد بداند برای انتخابات به چه کسی رای میدهم. میگویم حالا کسی نظر داده که نظر من را میپرسد. جواب میدهد از صنف شاعران تهران امضاهایشان را گرفته و فقط من ماندهام. وقتی تردیدم را حس میکند،ادامه میدهد از کتاب جدیدتان چه خبر. برای آنکه دلش را بدست آورده باشم میگویم که بزودی آن را به ناشر میدهم و شما اولین نفر خواهید بود که خبر داغش را میشنوید. باید هوای خبرنگار را داشته باشم.
تلفن که قطع میشود روی کاناپه بزرگ لم میدهم و به تصویر بیصدای اخبار زلزله خیره میشوم و خوابم میبرد. در میان تصاویر درهم و برهم چند کلمه را از دهان کسی میشنوم… ضربان قلبم تند میشود و نفسم بالا نمیآید و صدایی دیگر از جایی دور شنیده میشود. منبع صدا برایم ناشناخته میماند. چشم باز میکنم، سر و گردنم خیس عرق و دهان و گلویم مثل چوب خشک شده است. بنظر غروب شده و اتاق تاریک است و جز نور تلویزیون ، روشنایی نیست. تلویزیون حیات وحش نشان میدهد، خاموشش میکنم. تصاویر وکلمات خوابم را به یاد میآورم … سراسیمه کاغذی و قلمی برمیدارم و چیزی مینویسم. کلماتی پراکنده و گاه بی-ربط و مضحک. باید اینها را نوشت و نگه داشت شاید تکهای باشد از شعری گمشده. فکر میکنم با همین پراکندهنویسی هم میشود آخرین شعر دفتر را ساخته و پرداخته کرد اما هنوز چیزی کم دارد. واژههای پر و پیمان میخواهد و چیزی که دندانگیر باشد. دور خودم میچرخم و کلمات را بالا و پایین میکنم که صدای در را میشنوم. ناگهان کاغذها را مچاله میکنم و به سمت سطل فلزی گوشه اتاق پرت میکنم. برای نوشتن هر شعر چه جانها که نکندم و خود را حبس نکردم و نخواندم و نخواندم تا چیزی دربیاید.
پسرم یک بار میگفت باباجون مگر شما نمیگویید بعد از حافظ و سعدی و نیما و شاملو چرا هنوز کسی شعر میگوید؟
البته روی حسابش به خواهرش بود ولی راستش من به خودم گرفتم.
گفتم: بله درست است اما شاعر برای دل خودش و مردم هم دورهاش که میتواند شعر بگوید.
دخترم به برادرش خندیده بود و گفته بود: باباجون این جوجه هم از این حرفها بلد شده؟
خب نظر من هم همین بوده که بچهها اهل فرهنگ بار بیایند. هرچند پسرم تنها علاقهاش فوتبال است و از بچگی او را در مدرسه فوتبال اسم نویسی کرده بودیم و حالا هم با اینکه دنبال مشاغل مختلف رفته اما همچنان امیدوار است روزی فوتبالیست شود.
بعد از صدای باز شدن در خانه، صدای چیزی مثل جعبه و کیسه های بزرگ که گویی تمامی ندارند، توجهم را به خود جلب میکند صدای گذاشته شدن جعبه هاو کیسه ها گویی تمامی ندارد. یک آن تصور میکنم کسی اثاث کشی کرده و اسباب او را به خانه ما آوردهاند. صدای زنم را میشنوم که از کسی تشکر میکند. بعد صدای دخترم را میشنوم که با مادرش سر شمارش چیزی اختلاف نظر دارد. به هال میروم. نصف سالن پوشیده از کیسههای بزرگ گونی است و شاید ده یا دوازده جعبه بزرگ. هال نصف شده است و جلوی در خانه به زحمت راهی باز مانده است. وحشتزده میپرسم که چه خبر است.
زنم با چهرهای آشفته و در عین حال راضی میگوید: اینها کمکهای مردمی برای منطقه است.
طوری میگوید منطقه که یاد جنگ و جهبه میافتم. همین کلمه منطقه را صبح هم گفته بود اما درک نکرده بودم منظورش منطقه زلزله زده است.
بهترین اتفاق امروز خانه نبودن آنها بود و خواب عصرگاهی که برخلاف اغلب خواب هایم با پریشانی و سردرگمی همراه نبود. به یاد کاغذهای مچاله شده توی سطل میافتم و به اتاقم برمیگردم. گلوله های مچاله شده کاغذ را باز میکنم. کلمات را لابلای چروکهای خشمگینانه کاغذ پیدا میکنم و صدایی در گوشم می-پیچد و از نو شعر را بازنویسی میکنم. نقد جوانکی را به یاد میآورم که جایی نوشته بود شعرهای داوج از جدول ضرب و بریده روزنامه ها ساخته میشود. خب چه بهتر !
بازنویسی شعر برای شاعر یعنی همه چیز اما اگر بگذارند. زنم با دو فنجان چای وارد اتاق میشود.
روبرویم مینشیند برای آنکه با او همدلی کرده باشم میگویم: حالا جز شما کسی نبود دنبال این کارها برود؟
خسته است از حالتش،نگاهش و صدای بیرمقش این را حس میکنم. به یاد میآورم که صبح گفته بود با زن-های قلابباف در جایی جمع میشوند تا اگر کسی خواست اجناس ضروری را برای کمک بیاورد به آنها تحویل دهد.
میگوید: جایت خالی بود … اصلا کاش آمده بودی.
میگویم: کار داشتم، بهرحال هستند کسانی که کمک کنند. بعد با گلایه میگویم: یکی باید به من کمک کند.
میداند منظورم خود اوست. قرار بود بعضی از دست نوشته هایم را برایم تایپ کند ولی فرصت نمیکند. سرش را به پشتی فرسوده کاناپه تکیه میدهد و خوابش میبرد.
آرام صدایش میزنم تا چایش را بنوشد و برود سر جایش بخوابد. با باز کردن چشم میگوید کلی کار دارد. باورم نمیشود زنم چنین فعال شده باشد.
میپرسم چه کاری؟
میگوید: باید عکسهای امروز را در اینستاگرام بگذارد.
متعجب مانده ام که با این وضع آیا عکس هم گرفتهاند که عکسها را نشانم میدهد. عکسهای تکی او ، عکسهایی که با هنرپیشه و ورزشکارها در کنار غرفه ها انداخته بود، عکسهای گروهی قلاب بافها، عکسهایی با دخترمان.
میگویم: پس چطور کار کردید؟
سوالم را نمیشنود ، زیرلبی در حال خندیدن است و تندتند با موبایلش ور میرود.
میگوید اگر آمده بودی برای چاپ گفت و گو با تو درباره زلزله چند عکس مناسب میگرفتیم.
هاج و واج ماندهام که من را چه به این کارها.
بعد انگار فکر تازهای به ذهنش خطور کرده باشد، میگوید: راستی میخواهی من با تو مصاحبه کنم الان این کارها خریدار دارد و رسانه ها استقبال میکنند.
میبینم زنم از من در این امور واردتر شده است یعنی تمام هوش و حواسش شده کارهایی که ربطی به ما
ندارد یا حداقل از من دور است. با رفتن او، باز به سراغ واژه های پنهان زیر چروکهای کاغذ میروم و نمیدانم آخرین شعر این دفتر چه از آب درخواهد آمد. این مجموعه حاصل چند سال کار است . تمام شعرها را نیاوردهام سعی کردهام آنهایی را بیاورم که نظر دوستان را به خود جلب کرده بود. هنوز نمیدانم اگر شعر نگویم و ننویسم و چاپ نکنم چه میشود؟ خودم را همچنان مخاطب پرسش پسرم میدانم که آیا امروز بعد از آن همه شاعر کلاسیک و معاصر باید شعری گفت.
باز از هال سر و صدا بلند شده دخترم با تلفن بلند بلند حرف میزند و در مورد جعبهها به کسی چیزی می-گوید و در مورد ساعت ده صبح فردا قرار و مدارهایی میگذارد. بعد گوشی را به زنم میدهد و این بار زنم با هیجانی غیر قابل توصیف حرف میزند. ناگهان سکوت برقرار میشود و در اتاق با شدت باز میشود.
زنم روبرویم ایستاده و در حالی که جلوی دهانه تلفن را گرفته میپرسد: داوج می آیی برویم سفرِ…
نمیگذارم ادامه دهد و با دو دست اشاره میکنم که یعنی نه.و گوش هایم را میگیرم. راه افتادن با اینها یعنی ندانی آخرش چه بر سرت خواهد آمد! الان هم حتما با گروه قلاب بافها میخواهند بروند مناطق زلزله زده .
یک لحظه واژه گمشدهام را پیدا میکنم: زلزله . تصویر و صدای این واژه و امکانات زبانی و بیانی آن ذهنم را تکان میدهد. به یاد میآورم همین کلمه را در خواب عصر هم شنیده بودم. عالی شد. شعر کامل میشود و از نو آن را پاکنویس میکنم.
به هال میروم از بهم ریختگی آنجا کلافه میشوم و در آشپزخانه غذای مختصری را سرپایی میخورم و مثل فاتحان به اتاقم میروم و پوشهای برمیدارم تا هر آنچه مرتبط است در آن قرار دهم.
دخترم وارد اتاق میشود و میپرسد: باباجون شما نمیخواستید بروید؟
میگویم: دخترجان من را وارد ماجراجوییهای مادرت نکن.
میگوید: پس من فکر کردم شما خیلی از این سفر خوشتان بیاید آن هم بعد از کلی…
نمیخواهم حال خوشم را با این حرفها خراب کنم ، وسط حرفش میگویم : همین طوری هم کلی کار انجام نشده دارم و فعلا وقت رفتن به مناطق زلزلهزده را ندارم،آخر چه کمکی از دست من در این سن و سال برمیآید.
دخترم با چشمهای گرد کرده نگاهم میکند و میگوید: کدام سفر را میگویید؟
و من که روبروی کامپیوترم نشستهام با بیحوصلگی نگاهش میکنم و به آخرین شعر فکر میکنم و آماده شدن کتاب و طرح جلد و چه و چه . صدای دخترم را میشنوم که همچنان حرف میزند و میگوید: سفر پنج روزه است و گذرنامه ها را برای صدور ویزا باید زودتر به آنها بدهیم.
میپرسم: ویزا برای کجا؟
میگوید: تاجیکستان دیگر .
مثل برق گرفته ها میگویم: خب حالا مگر کسی میخواهد برود تاجیکستان؟
دخترم با تعجب نگاهم میکند: یعنی این همه حرف زدم، هیچ! مگر مامان نگفت به شما؟ باباجون شما به حرفهای من گوش نمیکنید؟ و با حالتی ناراحت از اتاق بیرون میرود .
حیرتزده نمیدانم ماجرای سفر تاجیکستان چه ربطی به زلزله دارد. دچار سرگیجه شده ام . بهتر است در مورد طرح جلد کتاب جدیدم تخیل کنم.
2 Comments
شادی مهدی نژادان
داستانی محکم با مایه طنز قوی از نویسنده ای که رمان حوالی خیابان سی تیرش نشان داد که فردی جدی در عرصه ادبیات است.درود بر شما
سمانه
خوب بود