براینجان پریشان رحمت آریـد کـه روزی کـاردان قابلی بود
حافظ آیا میتوان از منظر روانشناختی به متن ادبی نگریست و بستر فرهنگی و تاریخی آن مـتن را از راه بازتاب ساختارهای جمعی روان در متن بازشناخت؟رابطهء میان لایههای جمعی روان با تاریخ و فرهنگ چگونه است؟و اگر واژهـها ار از نقد ادبی وام بگیریم مـیان سـاختارهای جمعی روان و ساختارهای فرهنگی و تاریخی و روائی چه پیوندی هست؟آیا دگرگونیهای فرهنگی و اجتماعی میتوانند ساخت ناخودآگاه روان و فرآیندهای ساختار ساز آن را دگرگون کنند و آیا میتوان از راه بازشناسی این ساختارها دورههای گوناگون تاریخی و فرهنگی را از هم بازشناخت؟
این نوشته،بـا عنایت خاص به چنین پرسشها،حاصل نگاهی است بر هفت پیکر نظامی و بوف کور هدایت،یکی به شعر و دیگری به نثر اما با ساختاری شعر گونه،و با هفتصد و پنجاه سال فـاصله از یـکدیگر.در این نوشته رابطهء میان بستر فرهنگی و تاریخی این دو متن با ساختارهای روائی آنها،از یکسو، (*).کتاب حورا یاوری دربارهء نقد روانشناختی در ایران،که این نوشته بخشی از آن است،به زودی از سوی نشر تـاریخ در تـهران منتشر خواهد شد.
و بازتاب ساختارهای جمعی روان در هردو،از سوئی دیگر،بررسی میشوند. هدف این نوشته تأملی در این پرسش بنیانی در نقد روانشناختی فرهنگی است. که بر لایههای عمقی روان جمعی مـا در فـاصلهء تاریخی میان این دو متن چه گذشتهء است؟و چرا با اینکه نظامی و هدایت،هردو،از دو دورهء پر آشوب تاریخ ما سر بر میکشند،روایتی اینچنین متفاوت از زمان خود به دست میدهند؟ میان جهانی کـه نـظامی در هـفتپیکر در آن میزید-و جولانگاه چپاولگران و کوردلان و کـژاندیشان اسـت-و جـهانی که نظامی میآفریند-که گوشه و کنار آن از عشق و هماهنگی و همدلی سرشار است-چه پیوندی هست؟بر ما و بر لایههای عمقی روان جمعی ما چـه گـذشته اسـت که راوی بوف کور چون در آن مینگرد جز ویـرانی نـمیبیند و جز ویرانه نمیآفریند؟چرا آفرینش جهانی به موزونی جهان هفتپیکر در زمانهء هدایت ممکن نیست و چرا بوف کور بیش از هر داستان مـعاصر دیـگر-چـه داستانهای خود هدایت و چه نویسندگانی که پس از او زیستهاند-با ما و در مـا زندگی میکند؟
فروید،به اعتبار نخستین رسالههایش،کارکردهای آغازین قلمرو ناخودآگاه روان را در بیرون از قلمرو تاریخ قرار میدهد و لایههای دور دسـت و هـمگانی آن را در بـرابر دگرگونیها و تحوّلات فرهنگی و تاریخی مقاوم و تغییر ناپذیر میداند.امّا نوشتههای بـعدی خـود فروید،دستاوردهای درخشان کارورزان نقد روانشناسی فرهنگی و بازخوانیهای یونگ(C.G.Jung)و لا کان(J.Lacan)از روانگاوی فروید،تعریف ناخودآگاهی را از مفهوم لامـارکی حـافظهءنژادی (racial memory)بـسی فراتر میبرد و بر سویههای فرهنگی و اجتماعی آن پا میفشارد.لانسلو ال.وایت(Lancelot L.Whyte)در کتاب ناخودآگاهی پیـش از فـروید]The Unconscious Before Freud[دانـش روانکاوی را در بستر تاریخی و فرهنگی آن قرار میدهد و تعریف فروید را از مفهوم ناخودآگاهی بهطور کلّی اروپایـی مـیخواند؛آنـ هم نه اروپائی به معنای سراسر قارهء اروپا،بلکه امپراتوری اتریش در سالهای فروپاشی،و باز هم نـه سـراسر قلمرو امپراتوری،که تنها وین یعنی شهری غرق در شراب و مستی و افسردگی و اندوه و خـودکشی کـه،در سـالهای پایانی قرن نوزدهم،فرو ریختن نظامی کهن را نظاره میکند و در آرزوی بردمیدن بامدادی دیگر آه مـیکشد.ذهـن و روان فرزندان برگزیدهء امپراتوری هابسبورگ-فروید و کلیمت(Klimt)موزیل(Musil)و ویتگنشتناین (Wittgenstein)-آیینهدار این پریشیدگی و آوردگاه نـیروهائی اسـت کـه از نظامهای ناهمخوان و ستیزهای پایان ناپذیر-اگرچه پنهان-در سرزمینهائی نشان میدهد که همه نام امپراتوری اتـریش را بـر خوددارند،امّا هیچیک همسایهء خود را بر نمیتابد و هریک-اگرچه در نهان-از پای درآمدن آن دیـگری را آرزو مـیکند.فـروید به اعتبار کلام وایت-همین انگاره را بر نقشهء تازهای که از قلمرو روان میکشد میگستراند و از سرزمین و نـاحیه و کـارگزار سـخن میگوید.روان را به دو سویهء خود آگاه و ناخودآگاه بخش میکند،نهاد(id)و فراخود(super ego) را در جـنگی پایـان ناپذیر رو در روی هم قرار میدهدو خود(ego)را به میانجیگری آندو میگمارد.[۱]اگرچه تاریخمند بودن ناخودآگاهی و دگرگونی ساختارهای عـمقی و هـمگی روانی،در واکنش به تحوّلات عمیق فرهنگی و تاریخی، از زمینههای مهم بحث و بررسی در بـسیاری از مـکتبهای روانکاوی است،امّا این مباحث در روانشناسی تـحلیلی یـونگ-کـه ناخودآگاهی جمعی از مفاهیم بنیادی آن است-اهمیّتی ویـژه دارد.
در روانـشناسی تحلیلی یونگ،که در ادامهء سنّت فکری اندیشمندانی چون افلاتون و کانت قرار دارد و ناخودآگاهی جـمعی از مـفاهیم بنیادی آن است،روان در هنگام تـولّد لوحـی سپید و نـانبشته نـیست،بـلکه حامل الگوها و انگارههائی است که یـونگ بـاتوجه به کهن بودن آنها و اینکه همهء آدمیان در آن شریکاند به آنها نـام آرکـی تایپ(archetype)یا کهن الگو میدهد.ایـن الگوهای کهن که سـاختار نـاخودآگاهی جمعی را شکل میدهند،چیزی نـیستند جـز توان و استعدادی بالقوّه که در پاسخ بهانگیزههای بیرونی فعّال میشوند و به صورتهای گوناگون در رؤیـا و آفـرینشهای هنری بازتاب مییابند.یونگ آثـار هـنری و ادبـی را از نظر پیوند آنـها بـا جریانهای بزرگ فرهنگی و تـاریخی،از یـکسو،و بازتاباندن ساختارهای همگانی روان،از سوئی دیگر،در سه گروه قرار میدهد. در گروه نخست به آثار بـر مـیخوریم که محصول زیستن هنرمند در درون گـروههای خـاص اجتماعی اسـت،کـنشها و واکـنشهای درون گروهی و برون گروهی را مـنعکس میکند و زبان گروه است.
دومین گروه از آثار هنری و ادبی،اگرچه همچنان پذیرای گزینشها و ارزشهای گـروه بـاقی میماند،امّا نیازها و خواستهای گروه را در انـگارهها و تـصویرهای کـلّیتری مـنعکس مـیکند.تنها در گروه سـوّم اسـت که کار هنری نسبت به سرزمین و فرهنگی که از آن برمیخیزد جنبهء جبرانکننده (compensational)مییابد و صورتهای آرمانی و آرزوئی زیـستن در آن سـرزمین و فـرهنگ را در ساختار و زبان خود باز میتاباند.خاستگاه آثـاری از ایـن دسـت،بـه گـمان یـونگ،لایههای عمقی ناخودآگاهی جمعی است که نه تنها فرد را به جامعه و افراد هم روزگار او میپیوندد بلکه او را با آنان که بسیار پیش از او میزیستهاند یگانه میکند.[۲]آفرینندهء اثر هـنری،برای برگذشتن از نیازهای فردی وگروهی و رسیدن به تمامیّت و کلیّتی که در آن هنرمند هم جهان درون خود را به کمال میشناسد و هم با تمامیّت جهان و همهء آنان که در گذشتههای دور زیستهاند و در آینده خواهند زیـست پیـوسته و یگانه میشود،راهی دراز پشتسر میگذارد.هنرمندی که درگیر چنین آفرینشی است رفته رفته از زمان خود دورتر و دورتر میشود،بر نادیدهها و نادیدنیها چشم میگشاید،قد میکشد،به هستی و جهان در کـلیّت و تـمامیّت آن از نو مینگرد،این کلیّت را در خود منعکس میکند،آن را از ریشه و بنیان از نو میاندیشد و سرانجام این هستی از نو اندیشیده را در اثری که میآفریند-همانگونه که در بـررسی هـفتپیکر و بوف کور خواهیم دید-بـه تـماشا میگذارد.بر گذشتن هنرمند از نیازها و آرزوهای فردی،پیوستن او به همهء جهان و یگانه شدنش با نیروهای کیهانی-که با مراحل سهگانه و سیر تحول خودشناسی و فـرد گـردی(individuation)در روانشناسی یونگ همخوان اسـت-هـنرمند را با انگارهء انسان کلّی نزدیک و کار هنری را زمینهء بازتاب این انگاره میکند.[۳]انگارهء انسان کلّی یا آرکی تایپ “خود”(self)،که در روانشناسی تحلیلی یونگ از بنیانیترین آرکی تایپهاست،هم در تصویری که از بـهرام گـور در هفتپیکر میبینیم به روشنی منعکس است و هم در انگارهء شخصیت راوی بوف کور،که به معنای دقیق کلمه بازتابندهء کلیّت جهانی است که راوی در آن زندگی میکند.سیر زندگی بهرام گور در هفت پیکر بـا مـراحل سهگانه خـودشناسی و فرد گردی در روانشناسی،یعنی سازگاری با خود،پیوستگی با جهان و یگانگی با کیهان،به تمام و کمال مـنطبق است و در واقع داستان سیروسلوک اوست برای به فرمان درآوردن دو جهان درون و بیرون و دسـتیابی بـه هـمان آگاهی رهانندهای که،در زبان کنائی کیمیاگری،مس وجود را زر میکند.بهرام در این سیر تحّولی نخست دنیای درون خود و درپی آنـ جـهان بیرون را میشناسد و در سالهای انجامین زندگی خویش به تمامیّت و کلیّتی،که آخرین مرحلهء خـودشناسی و کـسب هـویّت از طریق آن به معنا میرسد، دست مییابد و به نیروهای کیهانی میپیوندد و آنچنان با خود و جهان و کـیهان سازگار و یگانه میشود که زبان گورخری را که بر سر راهش قرار گرفته اسـت تا«راه مینو»را ر او آشکار کـند بـه یک اشاره میفهمد،آرام و آگاه،به دنبال گورخر،به درون غار میرود و آنچنانکه میدانیم دیگر نشانی از او -به جز دودی که از غار به آسمان برمیخیزد-بهجای نمیماند:[۴]
شاه دانست کان فرشته پناه سوی مینوش مـینماید راه گور در غار شد روان و دلیر شاه دنبال اوگرفته چو شیر[۵]
در بوف کور نیز-که چهره و پیکر انسان نقش یافته در آن با آنچه در هفتپیکر میبینیم کّلا متفاوت است-این سیر تحولّی یـعنی بـرگذشتن از خواستها و نیازهای فردی،پیوستن به جامعه و جهان و سرانجام همدل شدن با نیروهای طبیعی بازتابی روشن دارد.راوی بوف کور،«صدای رویش گیاهان را میشنود» (ص ۲۴)،«با پروندگان رهگذر خواب میبیند»(ص ۲۴)،«گذشته و آیندهء دور و نزدیک بـا زنـدگی احساساتی او توأم و شریک میشود»،«میان او و دنیا و حرکت موجودات و طبیعت…بوسیله رشتههای نامرئی جریان اضطرابی برقرار میشود»(ص ۲۱)و«در گردش زمین و افلاک،در نشو و نمای رستنیها و جنبش جانوران شرکت میکند.»(ص ۲۲)
از نکات عمده در روانـشناسی یـونگ-از منظر این نوشته-خطی است که یونگ میان کهن الگو و صور کهن الگوئی(archetypal images)،به معنای بازتاب نیروهای بالقوّه در هر کهن الگو،میکشد که خود ناشی از توجّه عمیق او به عـوامل فـرهنگی و اجـتماعی است.صور کهن الگوئی،بـرخلاف خـود کـهن الگوها که اندامهای روان پیش از تاریخ ما هستند،به آن گروه از ادراکات حسّی متعلّقاند که دستکم بخشی از آنها به ساحت خودآگاه روان راه مییابد،مـیان آنـها و شـرایط محیطی و فرهنگی جریان مستمر و مداومی از تأثیر و تأثّر بـرقرار اسـت و از تجربههای ساحت خود آگاه روان انباشتهاند.یکی از هدفهای نقد روانشناختی یونگی تعیین و تشخیص درون مایههای این انگارههای کهن از راه کنار هـم نـهادن و سـنجیدن صور کهن الگوئی در آثاری است که،به اعتبار کلام یـونگ،از اقیانوس بیکران ناخودآگاهی جمعی سر بر میکشند و درونمایههای آن را باز میتابند.یونگ که وقوع مکرّر و همانند کهن الگوها را در سـرزمینها و فـرهنگهای گـوناگون از بنیانیترین ویژگیهای آنان میداند معتقد است که دگرگون شدن آنها از دگـرگونیهای بـنیانیتری نشان دارد که همانا برهم خوردن نظم ساختاری لایههای عمقی روان جمعی در پیوند با توفانها و آشوبهای دگـرگونساز فـرهنگی و تـاریخی است.بر هم خوردن این لایههای ته نشسته در اعماق روان جمعی،درست مـثل حـرکت کـوهها و دریاها آهسته و کند است،نه در زمانی کوتاه که در گذر از قرنهای متمادی به شکل و مـعنا مـیرسد و مـهمتر اینکه شکل امروز آنها معنای دیروزهای بسیار دور آنها را باز میگوید.به سخن دیگر،کـهن الگـوها،و به خصوص کهن الگوی”خود” -که مورد نظر این نوشته است-در دورههای پر تـلاطم تـاریخی و در پاسـخ به جریانهای دگرگونساز فرهنگی و تاریخی-و نه نیازها و خواستههای فردی- فعّال میشوند و در خواب و آن گروه از آفـرینشهای ادبـی و هنری،که نسبت به ناهمواریها و نژندیهای زمانه حالت ترمیمی و جبرانکننده دارند،باز مـیتابند.اگـر هـنوز یادی و نشانی از جهانی موزون و برجای خود،و از انسانی سازگار و همدل با این جهان بر لایههای عـمقی روان جـمعی نقش باشد،بازتاب صور کهن الگوئی در آثار هنری و ادبی-همانگونه که در هـفتپیکر مـیبینیم-بـه آفرینش جهانی آرزوئی و بر کنار از تند بادهای زمانه راه میگشاید-حتّی اگر جهان بیرون،همچنانکه در دوران نـظامی،سـر نـاسازگاری داشته باشد.امّا اگر زندگی و روزگار در گذر از قرون پیدرپی همچنان بر مـردمان سـخت بگیرد و یادها و نشانههای کهن هم جز به تلخیها و نامرادیها اشاره نکنند، بازتاب ساختارهای عمقی روان جز از گـسستگی و پریـشانی نشان نخواهد داد و اثر هنری-همچنانکه در بوف کور خواهیم دید-جز سوگی بـر جـهان آرمانی از دست رفته نخواهد بود و نقش جـبران کـنندهء آن بـه نسبت ناهمواریهای زمانه نیز در همین سوگواری بـه مـعنا خواهد رسید.
گزینش هفتپیکر و بوف کور برای این بررسی از اینروست که این دو مـتن،بـا وجود حدود ۷۵۰ سال فاصله از یـکدیگر،گـذشته از همسانیهای سـاختاری و زبـانی-کـه به آنها اشارهای خواهیم داشت-در چـند ویـژگی بنیانی نیز مشترکاند.نخست اینکه کهن الگوی”خود”،یا انگارهء کلّی انـسان در هـردو متن-یکی در پیکرهء بهرام گور و آن دیـگری در قامت راوی داستان-بازتابی روشـن یـافته است و از همینرو سنجش همسانیها و نـاهمسانیهای ایـن دو صورت کهن الگوئی میتواند راهی بگشاید به بازشناسی دگرگونیهائی،که در گذر از این دو هـزارهای کـه بهرام گور پنجمین پادشاه سـاسانی را از راوی بـوف کـور جدا میکند،در لایـههای ژرف روان جـمعی ما روی داده است.دیگر ایـنکه در هـر دو متن،که به دو دورهء آشوب زدهء تاریخ ما تعلّق دارند،نمادها و استعارههائی که بـه دو سـویهء هستی تاریخی ما-پیش و پس از اسلام-اشـاره مـیکنند بازتابی آشـکار دارنـد.امـّا،با این تفاوت بـنیانی،که روزگار نظامی،قرن ششم هجری،تازه سرآغاز ویرانیهای عمیق در روان جمعی ماست.با آنکه در ایـنروزگار از رویـاروئی ایرانیان و اعراب،زیروروشدن همهء قراردادهای اجـتماعی و فـرهنگی و دیـنی،فـرو شـدن خدائی و برآمدن خـدائی دیـگر،پیش از پنج قرن میگذرد،امّا هنوز استوار و برجای خودیم،هنوز میان زمین و آسمانمان پیوندی هست و بـا آنـ کـه جهانمان از بیرون دستخوش تاختوتاز و غارت و چپاولگری اسـت،امـّا هـنوز انـگارهء جـهانی بـسامان و برجای خود بر اعماق روانمان نقش است.امّا ۷۵۰ سال که میگذرد به هدایت که میرسیم دیگر از درون و بیرون هردو ویرانیم؛تباهی و شکست در ژرفترین لایههای وجودمان رسوب کرده و از دیـروز و امروزمان -که راوی بوف کور در کنار هم میگذارد میسنجد-جز ویرانهای که بوفی کور بر آن میگرید چیزی بهجای نمانده است.هفتپیکر و بوف کور،هردو،هم آیینهدار نگرانیها و اضطرابهای زمانهء خویشند و هـمچون آیـینهای شفّاف لایههای ژرف روان جمعی انسان همزمان خود را در زبان و ساختار روائی خود باز میتابند.در هردوی آنها شناخت دنیای درون سرآغاز راهی است که شناخت جهان بیرون را درپی دارد.به سخن دیگر،بوف کور و هفتپیکر،هـر دو،سـفرنامهاند و گزارش رو در روئی بهرام گور و راوی با لایههای جمعی ناخودآگاه ما.امّا داستانی که این دو مسافر از اعماق روان جمعی ما برایمان باز میگویند-و بازتاب آن را در ساختار و زبـان هـردو متن خواهیم دید-بههم نـمیماند و نـاهمسانیهای آنها به شکافها و گسستهای ژرف و پرناشدنی در لایههای عمیق روان جمعی ما اشاره میکند و قصّه پر آب چشم گذر ما را از تنگناهای سهمناک تاریخمان باز میگوید.
نظامی و هدایت-همانطور کـه اشـاره شد-هردو از زمانهای پر آشـوب و تـوفانی بر میخیزند.ذبیح اللّه صفا دربارهء وضع سیاسی ایران در دورهای که نظامی در آن میزید چنین مینویسد:
دورهای که اکنون شروع به مطالعهء آن میکنیم دورهء پر اضطرابی است که از بر افتادن حکومت غـزنوی در خـراسان و حکومتهای ایرانی در عراق و فارس و کرمان وگرگان و طبرستان آغاز میشود و با تسلطهای پیاپی قبایل و غلامان ترک بر ایران و تشکیل سلسلههائی از رؤسای قبایل بزرگ و کوچک زرد پوست و غلامان و سرداران آنها…همراه است… حـکومت هـمین سلسلههای تـرک است که ایرانیان را از اندیشههای بلند پیشین که دربارهء استقلال و ملیت خود داشتند دور و برای اطاعت از هر قوم،چـه وحشی و چه متمدن،و هرکس چه غلام فرومایه و چه شاهزادهء بلندپایه آمـاده کـرد و بـه حالتی از حالات روحی انداخت که حملهء مغول را بر ایران امری بدیع و غریب ندانستند.[۶]
زمانهء هدایت را همهء مـا کـموبیش زیستهایم،زمانهای که دشواریهای و پیامدهای اجتماعی و فرهنگی برخاسته از برخورد ذهن خواب زدهء ایـرانی را بـا مـدرنیته تجربه میکند و میان سنّتی که از فرط پوسیدگی نخنما شده و تجدّدی که براین سنّت فرسوده وصـلهای ناجور بیش نیست دست و پا میزند.در زوگار هدایت نیز،همچنانکه در دوران نظامی،چشمانداز جهان تـیره و تار است،مرزهای انـسان و جـهان بهم ریخته است و آدمیان از ادراک و دریافت جایگاه خویش در جهان عاجز و ناتوانند.در چنین شرایطی است که،به کلام یونگ،ناخودآگاهی جمعی که از بخشهای دیگر روان پیرتر و روزگار دیدهتر است زنگهای خطر را به صدا درمـیآورد،پیامهای خود را به گوشهای شنوا و چشمان بینا میرساند،در رؤیاهای ژرف و آفرینشهای و الای هنری بازتاب مییابد و به آفرینش آثاری از شمار هفتپیکر و بوف کور راه میگشاید که اگرچه خاستگاه هر دو لایههای ژرف ناخودآگاهی جمعی است،امّا دو تـصویر کـلا متفاوت از آن به دست میدهند.دل آزردگی نظامی از زمانه و دورانی که در آن میزید و کاوش او در ژرفنای روان ما،برای دستیابی به ریشههای این نابسامانی،به پی افکنی جهانی آرزوئی در هفتپیکر راه میگشاید که هیچچیز آن بـه زمـانهء آشفته و پریشان نظامی نمیماند و نسبت به کاستیها و نژندیهای آن حالت جبرانکننده دارد انسانی که در این جهان میزید،بهرام گور،انسان توانمند و به آگاهی رسیدهای است که نه تنها جهان درون و دنیای بـیرون را در فـرمان دارد،بلکه آسمان را نیز،که تقدیر در آن رقم میخورد در انگارهء هفت گنبد و جهان و کیهان یگانه میشود که مرگش نه پایان زندگی که گام نهادنی خود خواسته به ساحتی دیگر است.امـّا روایـتی کـه راوی از ساختار روان جمعی ما بـه دسـت مـیدهد،و ساختار آن را بر ساختار جهانی که میآفریند نیز میگستراند،سراسر گسست و ویرانی است و انسانی که در این جهان میزید، پیرمرد خنزر پنـزری،در آوار ایـن ویـرانیها از پای درآمده است و براین ویرانهها،همچنانکه خود هدایت،مـیگرید.نـکتهء بنیانی در گزینش هفتپیکر و بوف کور،گذشته از بازتاب درونمایههای ناخودآگاهی جمعی در هردو متن، همخوانی شگفتیآور زبان و ساختار روائی هریک با سـاختار روان شـخصیّتهای داسـتان-بهرام و راوی-است که در یکی به یکپارچگی و یگانگی اشاره میکند و در دیـگری از شکست و ویرانی میگوید.
ساختار هردو متن از دو نیمهء همانند و قرینه ساخته شده و آیینهای است. ساختار آیینهای را میتوان،از منظر نـقد روانـشناختی،اسـتعارهای از انگارهء روان و دو سویهء خودآگاه و ناخودآگاه آن درنظر گرفت.نیمهء نخستین هفتپیکر داسـتان نـوجوانی بهران و سیر او از خامی به برنائی و دانائی است.این نیمه با یک مقدمه(دلایل سرودن داستان و چـگونگی بـهرهگیری نـظامی از منابعی که در دست است)،کودکی بهرام،دستیابی او به تاج شاهی،نخستین دیـدارش بـا گـورخر،رفتن او به غار،دستیابیاش به گنج،نخستین حملهء خاقان چین و سرانجام بخش هفت گـنبد،تـصویر آیـینهای بخش دوم،یا داستان سالهای پختگی و بیداردلی بهرام است که با داستان هفت مظلوم آغـاز مـیشود و با دوّمین حملهء خاقان چین به ایران،دیدار انجامین بهرام با گورخر،پای نـهادن دوبـارهاش بـه غار،بخشیدن هستی گنجوارش به غار و سرانجام مؤخّرهای که نظامی بر داستان سروده اسـت پایـان مییابد.اگرچه ساختار روائی در این دونیمه همسان است و رویدادها بههم میمانند و تکرار میشودند،امـّا بـهرام یـا رویدادهای همسان دو نیمهء داستان-که دونیمه از زندگی او را نشان میدهند-برخوردی نا همانند دارد و همین نا هـمانندیهاست کـه به دگرگونیهای ساختاری روان او اشاره میکند و گذر او را از دورانی که با دو جهان بیرون و درون در کـشاکش و زد و خـورد اسـت به روزگاری که با خود و جهان و کیهان به آشتی و سازگاری و همدلی میرسد نشان میدهد.[۷]
سـاختار آیـینهای هـفتپیکر و سیر رویدادهای زندگی بهرام و همخوانی آن با مراحل خویشتن یابی در روانشناسی یونگ
(بـه تـصویر صفحه مراجعه شود)
امّا در بوف کور که راوی آن دیروز و امروز خود را بیفردا و درون و بیرون خود را ویران میبیند،ایـن سـاختار آیینهای به گونهای دیگر عمل میکند.نیمهء اول بوف کور پیری راوی و امروز مـاست و نـیمهء دوّم آن جوانی او و دیروز ما.راوی در آئینهء دیروز و لایـههای ژرف روان مـا مـینگرد تا ریشه دردها وگرفتاریهای امروزمان را بشناسد و در هـمین مـعناست که دو مفهوم بیداری و خواب در کاربرد روانشناسی این دو واژه،و با تکیه براین اصل که مـا در خـواب در کاربرد روانشناسی این دور واژه،و با تـکیه بـراین اصل کـه مـا در خـواب بسیار بیشتر از بیداری از خود آگاهیم و خـودمان را مـیشناسیم،در کتاب به کار آمدهاند و آن را به دو نیمهء بیداری/ناآگاهی از خود و خواب/آگاهی از خـود بـخش میکنند.در نیمهء نخست که روزگار پیـری راوی و داستان امروز ماست و نـاگزیر از نـظر زمانی مؤخر بر بخش دوم اسـت،کـه جوانی و دیروز راوی را نشان میدهد،راوی پیرمرد قوز کردهای است که اگرچه بیدار است،امـّا،«خـودش را نمیشناسد»و چون میترسد که«فـردا بـمیرد و هـنوز خودش را نشناخته بـاشد»، «هـرچه تریاک و شراب که در خـانه دارد»مـصرف میکند،«به خواب خیلی عمیقی فرو میرود»،«پردههای محو و پاک شده پیدرپی جلوی چـشمانش نـقش میبندد»و«در دنیای جدیدی بیدار میشود کـه بـه نظرش حـقیقیتر مـیآید».تـصویرها و شخصیتهای این دونیمه بـههم میمانند و آئینهء یکدیگرند، با این تفاوت بنیانی که در بخش نخست که راوی خودش را نمیشناسد دور و اثـیریاند و در بـخش خواب-که راوی گذشتههای دورش را در برابر چشمانش مـیبیند و بـا ریـشه و بـنیان هـستی امروزینش روبرو مـیشود-مـلموس و عینی.در همین بخش است که راوی از پدر و مادرش حرف میزند،به ریشهء خاطرهها و خوابهایش میرسد و سیمای واقعی دخـتر اثـیری را-در چـهرهء زن لکّاتهاش باز میشناسد که بر روی صـورتش«جـای دنـدانهای کـرم خـورده و زرد»پیـرمرد خنزر پنزری باقیمانده است.
ساختار آیینهای بوف کور
(به تصویر صفحه مراجعه شود) در هردو متن شناخت خود از دیدار با سایه(shadow)-که از مهمترین کهن الگوها در روانشناسی یونگ و مـجموعهء همهء چیزهایی است که نمیخواهیم دربارهء خودمان بدانیم-آغاز میشود و رفتهرفته به لایههای ژرفتر روان میرسد. بهرام سفر به درون گنبدها را که در زبان استعاری نیمهء نخست هفتپیکر نماد دنیای درون او هستند در فـصل زمـستان و از گنبد سیاه آغاز میکند و در روز اول بهار و گنبد سپید که گنبد هفتم یا گنبد تمامیّت و کمال است به انجام میرساند.در بوف کور هم راوی میخواهد خودش را به سایهاش بشناساند امّا سفر خـودشناسی راویـ-درست برخلاف سفر هفتپیکر که از سالهای نوجوانی بهرام و ایّامی که«جز می و شکار کاری ندارد»آغاز میشود-نقطهء پایان زندگی او هم هست و راوی مـیخواهد داسـتان زندگی به پایان رسیده خـود را و یـل قصهء«دردهایی را که به کسی نمیتواند بگوید»برای سایهاش بنویسد.پای نهادن بهرام به گنبد هفتم،و آمیختن او با«بخت»که شاهزاده خانم این گـنبد اسـت،هم چرخشگاه زندگی خـود اوسـت و هم خطّی است که هفتپیکر را گذشته از روساخت در ژرف ساخت نیز به دونیمه میکند.
در نیمه دوّم هفتپیکر دیگر از بهرام نیمهء نخست-یا همهان شاهی که کاری جز می و شمار ندارد-نشانی نمیبینیم.اگـر نـیمهء نخست هفتپیکر داستان سفر بهرام به دنیای تاریک درون باشد،نیمهء دوّم آن داستان تلاش اوست برای شناخت و به سامان رساندن نابسامانیها و ناهنجاریهای دنیای بیرون.به سخن دیگر،بهرام در نیمهء نخست به آگـاهی مـیرسد و در نیمهء دوّم روشـنائی آگاهی را بر سرزمینهای قلمرو و فرمانروائیش باز میتاباند و نابسامانیها را به روشندلی و کاردانی چاره میکند.در این بخش از هفتپیکر کـه هفت مظلوم برای بهرام داستان بیدادی را که بر آنان رفته اسـت بـاز مـیگویند،دیگر از شب و زمستان نشانی نیست.هوا گرم است و روز روشن،گویندگان قصهها همه مردند و مخاطب آنان ساحت آگـاهی و ذهـن هشیار بهرام.این دادخواهان همه به زبان عقل مفهومی-و نه به زبان عـاطفی قـصه-وسـیلهء بیان مفاهیم جهان بیرون میشوند.در این نیمه از هفتپیکر،برخلاف نیمهء نخست که در آن واژهها و تـصویرها در مفاهیم رمزی و استعاری به کار آمدهاند،دیگر از زبان استعاری نشانی نیست و واژهها بـرابر دقیق و آشکار معنائی مـیشوند کـه بدان اشاره میکنند.در این نیمه است که بهرام داستان مظلومان را میشنود و نامردمان را کیفر میدهد.جهان بیرون نیز-همچنانکه دنیای درون بهرام-به نظم و سامان و هنجار میرسد و جهانی آرزوئی،یعنی همان جهانی که انـگارهء کهن آن بر لایههای ژرف روان نظامی نقش است،پا به هستی میگذارد.
امّا در زمانی که هدایت به دیدار لایههای عمقی روان جمعی ما مینشیند از این انگارهء کهن جز خطوطی درهم و نقوشی شکسته چیزی بـهجای نـمانده است. راوی پیش از آنکه نوشتن را-یعنی شناساندن خودش را به سایهاش-آغاز کند «گرداب مهیب»بیرون و درون خویش را دیده،«راز هستی»را خوانده،«همهء بدبختیهای زندگی خودش را شناخته»و میداند که«وزن مردهای بر سینهاش سنگینی مـیکند».شـناخت راوی از خودش نوشداروی پس از مرگ است.
در هردو متن،گذشته از شناخت سایه،دیدار با آنیما(anima)یا فرشتهء دگرگونساز درونی که آزمون خودشناسی یا تجربهء فردیت پذیری در روانشناسی یونگ بدون شناخت آن مـمکن نـیست،اهمیتی بنیانی دارد.در هفت گنبد که گوشه و کنار آن از عشق و آشتی سرشار است در درون هر گنبد شاهزاده خانمی است که یک چهره از آنیما یا حوّای درون بهرام را نشان میدهد و آرزومند دیدار اوست.بـهرام از هـمان آغـاز با دنیائی که به درون آن پا مـیگذارد و بـا دلداری کـه به دیدارش میرود همرنگ است و به نشانهء این همرنگی و همدلی لباسی به رنگ آن گنبد،و لباس شاهزاده خانم آن گنبد به تن مـیکند. شـاهزاده بـانوی هر گنبد-درست مثل شهرزاد قصهگوی هزار و یـکشب-بـه جادوی سخن و واژه آیینهای در برار بهرام میگیرد.بهرام،که زبان دنیای درون خود را میداند و با زیر و بمهایش آشناست،با این آیـینههای سـخنگو بـه گفتگو مینشیند و در قالب قهرمانان قصّهها از لایههای بهم پیچیدهء داستانهائی کـه هریک به سویهای از روان او اشاره میکنند گذر میکند،از خود دور میشود و برخود از نو مینگرد.
دستاورد این بر خودنگری و خـود انـدیشی انـسان کامل و تمامی است که از راه همزبانی با دنیای درون خویش به سازگاری بـا جـهان و یگانگی با کیهان میرسد.همزبانی و همدلی بهرام با دنیای درونش در ساختار تک تک قصّههائی که شـاهزاده خـانمها بـرای بهرام میگویند به چشم میخورد.گفتگوی بهرام با همزادان ما دینهاش،کـه گـاه صـدها بیت از داستان را در بر میگیرد، همیشه سر آغاز راه درازی است که پایان آن-درست مانند آنچه در عـشق و آمـیزش آئیـنی و جادوئی میگذرد-یگانگی و یکپارچگی درون و بیرون است.این معنا به روشنی تمام در نسبت مجموع ابـیّات هـر قصه بر یکی دو بیتی نیز که در پایان آن به آمیزش و یگانگی بهرام با شـاهزاده خـانم قـصهگو اشاره میکند باز تابیده است.[۸]
امّا آنیمای بوف کور-درست برخلاف آنیمای هفتپیکر کـه در درون گـنبدی سرشار از عشق وگرما و مستی و رنگ به دیدار بهرام میرود-هرگز جز سیاه بـر تـن نـدارد،در بیابان پشت خانهء راوی بر او ظاهر میشود،جز در دم مرگ به او نمینگرد و جز تن مردهاش را به او نـمیسپارد.مـیان او و پیرمردی که زیر درخت سرو نشسته است(چهرهاش از خود راوی)جویباری است کـه بـر گـذشتن از آن ممکن نیست.در بوف کور،برخلاف هفتپیکر که در آن کلام و گفتگو در درون گنبدها دمی از جوشش نمیافتد،میان راوی و حـوّای درونـش«یـک دیوار سنگین،یک سدّ نمناک بدون روزنه به سنگینی سرب کشیده شـده اسـت» (ص ۱۶)و لحظههای کوتاه دیدار آنها از جادوی نگاه و افسون سخن و واژه تهی است.راوی نه در بخش نخست با دخـتر اثـیری و نه در بخش دوم با زن لکّاته -که هردو به مرگی بیواژه میمیرند-هیچ کـلامی رد و بـدل نمیکند و هرگز اسم آنها را بزبان نمیآورد.[۹]
نـه اسـم او را نـخواهیم برد…نه،اسم او نباید به این چـیزهای زمـینی آلوده شود. (ص ۱۱،بخش یکم) اسمش را لکّاته گذاشتم.چون هیچ اسمی به این خوبی رویـش نـمیافتاد. (ص ۵۱،بخش دوم)[۱۰] راوی اگرچه این همزاد مـادینه را در سـویهء اثیریش بـه«التـماس و زاری از سـنگ و ماه و درخت»باز میخواهد و در سویهء لکـّاتهاش«تـمام ذرّات تنش ذرّات تن او را آرزو»میکند،امّا همه کشش و اشتیاقش برای یگانه شدن با ایـن حـوّای درون- چه در خواب و چه در بیداری،چه در نـاخودآگاهی و چه در خودآگاهی-به مـرگ و تـکّه تکّه شدن پایان مییابد.بـه سـخن دیگر راوی بوف کور،اگرچه برای یک لحظهء کوتاه بخت و نور را میبیند-یعنی هـمان شـاهزاده خانمی که بهرام در گنبد هـفتم بـرای هـمیشه در آغوش میگیرد-امـّا از آمـیزش با آن تلخکام میماند، بـهجای زنـدگی به مرگ میرسد،بهجای یگانه شدن هزار پاره میشود و از هم میپاشد و بعد روبروی سایهاش-کـه مـثل جغد روی دیوار افتاده است-مینشیند و داسـتان آن کـسی را که در درونـ او هـیچ کـسی نیست برایش روایت مـیکند. در روایت راوی که ساختار آن از ساختار روان از هم گسستهاش پیروی میکند آدمها از خود نامی ندارند.راوی همه را چـون بـرگردانی از خویش میآفریند و نام و هویت را از آنان دریـغ مـیکند.پدر و عـموی راویـ،لکـّاته و برادرش، کالسکه ران و گـورکن،پیـرمرد خنزر پنزری،مرد قصاب و دختر اثیری همه با ویژگیهای یکسان تصویر میشوند،هریک پارهای از”خود”هـزار پارهـء راوی را نـشان میدهند و با صفتی که راوی بهجای نام بـرایشان بـر مـیگزیند بـه سـویههای گـوناگون شخصیت او اشاره میکنند.
به سخن دیگر،راوی خود را چه در بخش بیداری-که خودش را نمیشناسد-نخست چون یک تمامیت و کلیّت درنظر میگیرد و سپس به همهء عناصر و عوامل سازندهء ایـن کلیّت تقسیم و تجزیه میکند.به سخن دیگر،روان راوی-همچنانکه یونگ اشاره میکند-از محدودیتهای یک روان فردی در میگذرد،ابعادی همگانی مییابد،با ساختار جهانی که راوی در آن میزید یکی میشود و چون آینهای دیـروز و امـروز یک نسل،یک قوم و بشریت را در تمامیت و کلیّت آن باز میتاباند.بوف کور به دلیل پیروی دقیق ساختار روائی و شیوههای داستان پردازی آن از روان راوی-که به جامعه و جهان پیوسته و با آن یگانه اسـت-در حـکم یک سند دقیق تاریخی و اجتماعی است و در آن خودشناسی،به مفهوم دقیق کلمه،با شناخت جهانی که این هستی همگانی از آن سر برکشیده است یکی مـیشود.
بـوف کور از منظر نقد روانشناختی فـرهنگی و بـاتوجه به اشارهها و نشانههای گوناگونی که گواه رو در رو شدن آفرینندهء آن با لایههای عمقی ناخودآگاهی جمعی است داستان انسان ایرانی همزمان راوی است.انسانی که در پهنهء زمـین پنـاهی نمیبیند،پیوندی با آسـمان نـدارد،زندگی تباه و تنهای امروزش-در نگاه موشکاف و شامهء تیز هدایت-فساد و پوسیدگی تاریخیاش را گواهی میکند و جستجویش برای رسیدن به«خویشتن تاریخی»به آگاهیاش بر«بیخویشتنی» رسیده است.راوی که امروز مه گـرفته و تـاریک(بخش اول کتاب)را بر نمیتابد،در جستجوی ریشههای این نابسامانی به دیروز با پس میگردد، لایههای ژرف روان جمعی ما را میکاود،همهء گذشته خود،سرزمین خود و مردمی را که از میانشان برخاسته است با چشمانی تیز و شـکافنده از نـو مینگرد و از آنـچه میبیند به لرزه میافتد.
هرکس دیروز مرا یده جوان شکستهء ناخوشی دیده است،ولی امروز پیرمرد قوزی میبیند کـه موهای سفید،چشمهای واسوخته و لب شکری دارد.(ص ۳۹)
راوی آن دیروز و این امروز را در برابر هم مـینشاند،آن جـوان شـکسته ناخوش را در چهرهء مفلوک و قامت شکسته پیرمرد قوزی امروز باز میشناسد،و در جستجوی خودش به سراغ آیینه میرود و از ایـن شـاهد راستگوی تاریخ نشان میپرسد.آیینه نیز او را و همهء مردمی را که به او میمانند،همچنانکه هـستند،در پیـکر و سـیمای پیرمرد خنزر پنزری نشانش میدهد.راوی در خود مینگرد و بر خود میگرید.بوف کور شعر زیبا و حـدیث تلخ این سوگواری است.
میان آن کسی که راوی دیدارش را در آیینه آرزو میکند و آن چهرهای که در آیـینه باز میتابد،گودالی اسـت کـه همه آرزوهای راوی و قومی که راوی از میانشان بر میخیزد برای پیافکنی جهانی آرزوئی و برای زیستنی هموار و همدلانه با این جهان برای همیشه خاک شده است.در جهان پریشانی که از روان راوی بوف کور گرته بر میگیرد-درسـت برخلاف هفتپیکر که انگارهء آن روان بهرام است و یکپارچه و استوار مینماید-آدمها بینام و نشان در مه و میغ سر گردانند.جهانشان از درون و بیرون ویران است و یادها و نشانههائی که بر ژرفترین لایههای روانشان نقش است جـز از ویـرانیهای عمیق و شکافهای پر ناشدنی نمیگویند.
هستی راوی در تداوم تاریخاش پیرمردی خنزر پنزری است که هم به نشانهها و اشارههای بسیاری،که در بوف کور به روشنی باز تافته است،به پارهء آریائی هـویت مـا پیوند میخورد و هم از لای دندانهای زرد و پوسیدهاش آیههای عربی بیرون میآید.در این سو و آن سوی نهر سورن-که به اعتباری پیش از اسلام و پس از اسلام ما را در بوف کور از هم جدا میکند-بیابانی است کـه در آن جـز ویرانی و پوسیدگی و فرتوتی به چشم نمیآید.هولناکی این برهوت است که راوی را از پای درمیآورد و پیر و قوزیاش میکند.پایان بوف کور نیز مانند هفتپیکر،که پایان راه خودشناسی بهرام و سرانجام زندگی تمام کـامل اوسـت، نـقطهء پایانی است که راوی بر روایـتی کـه مـینویسد-و یا بر تصویری که از هستی ما به دست میدهد-میگذارد.در دستان خالی و خونین راوی بوف کور که وحشتزده و از پا درآمده،پیر و خسته و وازده از کـاوش عـمیقترین لایـههای هستی تاریخی ما باز میگردد،جز یک دسـتغاله،یـک نعل…یک گزلیک و گلدان لعابی شکستهای،که گرد و غبار رسوب کرده بر آن از چهرهء در غبار زمان فرو رفتهء ما نـشان مـیدهد،چـیزی نیست.راوی سیمای خود و همهء همروزگاران خود را در چهرهء مفلوک و قامت شـکسته پیرمرد خنزر پنزری به جا میآورد و به تماشا میگذارد:
کمی دورتر،زیر یک طاق،پیرمرد عجیبی نشسته کـه جـلویش بـساطی پهن است.توی سفرهء او یک دستغاله،دو تا نعل،چند جور مـهرهء رنـگین،یک گزلی…یک بیلچه و یک کوزهء لعابی هست که رویش یک دستمال چرک انداخته…همیشه بـا شـال گـردن چرک،عبای ششتری…به یک حالت نشسته است.فقط شبهای جمعه بـا دنـدانهای زرد و افـتادهاش قرآن میخواند.(ص ۴۰)
آیا امروز،همهء ما خود را در سیمائی که هدایت پنجاه سال پیش از مـا بـه دسـت داد به جا نمیآوریم و هدایت را به این خاطر دوست نداریم که در بوف کور همهء فـرهنگ و تـاریخ و هویت ما را از صافی نقدی ژرف و همه سویه گذراند و با باریکبینی بیمانندی ریشههای تباهی و پوسـیدگی مـا را در داسـتانی که نوشت نشان داد؟و آیا به این دلیل ستایشش نمیکنیم که،برخلاف بسیاری از همروزگارانش،بـه خـود چون تافتهای جدا بافته نگاه نکرد،قصاب و گورکن و قاری و رجّاله و لکّاته و خنزر پنـزری را در درون خـویش بـازشناخت و دانست که همه سروته یک کرباسیم و کابوس دیرپای تاریخمان،نه از ظاهر و سطح رفتار و هنجارمان،کـه از فـسادی فراگیر و هستی شناسانه ریشه میگیرد؟آیا هم او نبود که در گژفهمی دیرپای آنانی که گـمان مـیبردند مـیتوان در هویت ایرانی دست به گزینش زد،پارهای از آن را گرفت و پارهای دیگر را فرو گذاشت،باقی نماند،این سـو و آن سـوی نـهر سورن را از هم جدا نکرد و پاسخ گسستها و ویرانیهای لایههای ژرف ناخودآگاهی ما را نه در خـود آگـاهی دروغین ناسیونالیستهای سادهاندیش جستجو کرد و نه در تلاشهای پاکیزگی جویانهء آنانی که ما را به سویهء دیگری از تـاریخمان حـوالت میدادند؟آیا بوف کور خیلی بیشتر از مقدمهای که هدایت بر ترانههای خیّام مینویسد رگـههای هـمانندی و نزدیکی او را به خیّام و اندیشههای نشان نمیدهد و بـه ویـرانیهایآبادی نـاپذیر و روان و فرهنگ ما اشاره نمیکند؟و سرانجام،آیا گزارش هـدایت از اعـماق ذهن و روان ما در بوف کور آسانتر و دقیقتر و ژرفتر از نوشتههای دیگرش ما را با اعماق ذهـن و روانـ او آشنا نمیکند و ریشهء دردهایش را-هـمان دردهـائی را که نـمیتوانست بـه کـسی بگوید در برابر چشمانمان نمیگذارد؟او را به ما و مـا را بـه خودمان نمیشناساند؟و ما را نیز چون خود او سوگوار اینجان پریشان نمیکند؟
سفر ما از بهرام بـه راویـ بوف کور-از نظر بازتاب ساختارهای ژرفـ ناخودآگاهی جمعی در هفتپیکر و بـوف کـور-سفر اندوهباری است.داستان گـذر مـاست از رنگ و موسیقی و طنین واژهها به سیاهی و مرگهای بیواژه،از آسمانی یگانه با زمین و آشـتی بـا زمینیان به آسمانی عبوس و دور از دسـت،از ضـیافت رنـگین شبهای درخشان روح بـهرام بـه کابوسهای پایان ناپذیر و شـبهای ابـدی متراکمی که راوی در آن دست و پا میزند.داستان زندگی بهرام،استعارهء پیکار انسان با فرمانروایان نـاشناخته و گـمنامی است که بیرون و درون او را در فرمان دارند،انـسانی کـه تقدیرش آگـاهی اسـت و بـا همین آگاهی آسمان،یـا جائی را که تقدیر در آن رقم میخورد،به زمین میآورد و در جهانی نفس میکشد که مرگ در آن مبشّر جـاودانگی اسـت.داستان بهرام حماسهء پیروزی انسان را روایـت مـیکند.انـسان از دیـروز بـریده و بیفردای بوف کـور بـیخویشتن،آشفته و بیآرام است،زندگیش به مرگ میماند،جهانش از درون و بیرون ویران است و نالههائی را که در گلویش گیر کـرده اسـت،دردهـائی را که نمیتواند به کسی بگوید به شـکل لکـّههای خـون بـه بـیرون تـف میکند.
[۱]. Steven Marcus,Freud and the Cuiture of Psychonalysis,W.W.Norton Company,New York,1984 PP.165-191 .
[۲]. Jungian Literary Criticism;Ed RichardP.Sugg,Northwestem University Press,Evastin, IIIinois,1990,54-59 .
[۳]. خویشتنیابی و فرد گردی از بنیانی ترین مفاهیم در ژرفناشناسی روانی یونگ است و در بسیاری از نوشتههای او به تفضیل مورد بحث قرار گرفته است.برای نمونه ن.ک.به:
Jung,C.G.,”Alchemical Studies”,Bollingen Series xx,The Collected Works,Volume 13,by SirH. Read,M.Fordham,G.Adler.Trans.by R.F.G.Hull.Princeton Univerdity Press,(1953-1979)..
[۴]. هفتپیکر نظامی از نـظر بازتاب آرکی تایپ«خود»،که در روانشناسی یونگ به«ماندالا» معروف است،نمونهای یگانه و درخشان به دست میدهد.یونگ برای نخستینبار در سال ۱۹۳۶ در مقالهء«نمادهای خواب در فرآیند خویشتنیابی»که برپایهء بررسی چـهارصد رویـای یکی از بیمارانش نوشته شده بود،از ماندالا-که در شرق و به ویژه در آین بودای تانتری(Tantric)به عنوان تمثیلی از عالم و کالبد انسان کاربرد دیرینه دارد.به عنوان خود کامل و به تمامیت رسیده سـخن گـفت و بروز آن را در خواب و آفرینشهای هنری سرآغاز یک فرآیند دگرگونساز روانی دانست. ماندالاها که در حالتهای پریشانی و سرگشتگی روانی ظاهر میشوند،به پراکندگی برخاسته از آشفتگی روانـی در درون دایـرههای خود سروسامانغیر روحانی میدهند.بـدین تـرتیب،ماندالا در روانشناسی یونگ،یعنی مرکز یک تمامیت روانی،یعنی خود به فردیت رسیده و بخش ناپذیر که برپایهء سازگاری دو سویهء خود آگاه و ناخودآگاه روان شکل مـیگیرد و در یـک سیر تحّولی به سـازگاری بـا جهان و پیوستن به کیهان راه میگشاید.برای آشنائی با بروز طرحهای ماندالائی در هفتپیکر نگاه کنید به:حورا یاوری،«آسمان بر زمین،بازتاب نمادین کهن الگو تمامیت و کمال، ماندالا،در ساختار درونی و بـیرونی هـفتپیکر،»ایرانشناسی،سال سوم،شمارهء ۳،پائیز ۱۳۷۰، ص ۵۴۸-۵۶۶٫
[۵]. حکیم نظامی گنجوی،هفتپیکر،با حواشی و شرح لغات،وحید دستگردی،مطبعهء ارمغان تهران،۱۳۱۵،ص ۳۵۰.
[۶]. ذبیح آله صفا،تاریخ ادبیات در ایران،جلد دوّم،انتشارات امیرکبیر،تهران،۱۳۶۳،چاپ ششم، ص ۳٫
[۷]. بـرای نـمونهای از برخورد نـا همانند بهرام با رویدادهای همانند میتوان به دیدار او با گورخر، که نماد دنیای درون اوست،اشاره کرد.بـرخورد بهرام با گورخر در نیمهء نخست داستان همه جنگ است وگریز،دیـدار اسـت و پرهـیز.بهرام که هنوز خود را نمیشناسد از فهم زبان گورخر ناتوان است.بیش از ۵۰ بیت از نیمهء اول هفتپیکر به کشاکش گـورخر و بـهرام اختصاص یافته است.امّا در انجامین روز زندگی بهرام-پایان نیمهء دوم-میان بهرام و گورخر فـاصلهها هـمه از مـیان برخاسته است و میان بیتی که به گذر گورخر از کنارهء دشت اشاره میکند و بیتی که آشـکار شدن«راه مینو»را بر بهرام نشان میدهد هیچ فاصلهای نیست.حملهء خاقان چین بـه ایران نیز که در هـر نـیمهء داستان تکرار میشود از همین انگاره پیروی میکند.
[۸]. نسبت ابیات هر قصّه بر یکی دو بیت پایانی آنکه به آمیزش و یگانگی بهرام با قصهگویان اشاره میکند اینچنین است:
شه بر آن گفته آفرینها گـفت در کنارش گرفت و شاد بخفت
گنبد سیاه؛کل ابیات ۵۲۲
شه چو این داستان شنید تمام در کنارش گرفت و خفت بکام
گنبد زرد؛کل ابیات ۲۳۱
قصه چون گفت ماه بزم آرای شه در آغوش خویش کـردش جـای
گنبد سبز؛کل ابیات ۲۴۴
چون بپایان شد این حکایت نغز گشت پر سرخ گل هوا را مغز روی بهرام از آن گل افشانی سرخ شد رحق ریحانی دست بر سرخ گل کشید دراز در کنارش گرفت و خـفت بـه ناز
گنبد سرخ؛کل ابیات ۳۰۹
قصه چون گفت ماه زیبا چهر در کنارش گرفت شاه به مهر
گنبد پیروزه؛کل ابیات ۴۳۹
ترک چینی چون این حکایت چست بزبان شکسته کـرد درسـت شاه جای درمیان کردش یعنی از چشم بد نهان کردش
گنبد صندلی؛کل ابیات ۴۳۹
چون سمن سینهزین سخن پرداخت شه در آغوش خویش جایش ساخت وین چنین شب بسی به نـاز و نـشاط سـوی هر گنبدی کشید بساط بـر وی ایـن آسـمان گنبد ساز کرده درهای هفت گنبد باز
گنبد سپید؛کل ابیات ۱۲ مجموع ابیات منظومه در بخش هفت-گنبد:۲۵۰۶ بیت مجموع پایانههای قـصهها:۱۲ بـیت
نـسبت ابیات منظومه در بخش هفتپیکر بر مجموع بیتهای پایـانی هـفت قصه:۱ بیت/۲۰۹بیت.
[۹]. در بوف کور همیشه یکی از طرفین گفتگو غایب است و تنها سخنان یکی از دو طرف مکالمه در متن میآید.پدر راوی و دخـتر اثـیری بـدون حرف به خانهءاو میآیند و کالسکهچی و گورکن پیش از آنکه راوی به زبـان بیاید و حرفی بزند حرفهای خودشان را میگویند.تنها یک بار زن لکّاته با طعنه از او میپرسد که«حالت چطوره؟»و راوی هم جـواب مـیدهد«آیـا تو آزاد نیستی،آیا هر چی دلت میخواد نمیکنی-به سلامتی من چـکار داری؟»(ص ۷۶).
[۱۰]. صـادق هدایت،بوف کور،چاپ اوّل،بمبئی،چاپ خانه محمد حسن علمی،۱۳۱۵٫چاپ جدید،۲۵۳۶٫