وقتی وارد آشپزخانه شد، دود غلیظی نشسته بود روی همهچیز. بوی سیگار و گراس و بادهی ارزانی که توی استکانهای کوچک میچرخید، تند و تلخ در هوا معلق بود. زنها، یکی تکیه داده بود به کابینت، یکی خم شده بود روی میز، یکی نشسته بود روی زمین و جای دوست و دشمن نشان میداد.، همه در حال تعریف، خندیدن، کشیدن، نوشیدن.
یکیشان، همانطور که دودش را از گوشهی دهان بیرون میداد، با نگاهی خیره، گفت: “ببین کی اینجاست! بیا بشین، دیر اومدی، نصفش رفت.”
نشست. دستی دنبال پاکت سیگار داخل کیف گشت، سیگاری بیرون کشید، سمتش گرفت. مشروب تعارف شد، نمیخورد، میدانستند. یکیشان لیوان را کنار دست او گذاشت. حلقههای دود نشست روی دامنش. کمی از مستی زنها سرایت کرد به جانش. گرم شد. حس کرد بعد از مدتها توی یک جمعی است که بدون نقاب و بیزحمت نشسته و پذیرفته شده.
صحبتها پراکنده بود. شوخیها دریده، زنی از سفر اخیرش گفت، از هتلی کنار دریا، از بادی که توی موهایش میپیچید. دیگری از شوهرش، که به چشمهای زنهای توی مهمانی نگاه نمیکرد اما ماشینش پر از موهای بور و عطر غریبه بود. زن سوم آهسته گفت: “حالا خودمونیم، ما هم کم نمیذاریم!” و هر سه خندیدند، بیآنکه توضیح بیشتری بدهند.
گوشهی آشپزخانه، زیر نور زردِ ضعیف، حس کرد چیزی در او باز شده. چیزی که مدتها بسته بود، فشرده، بیهوا
در همین لحظه، درِ آشپزخانه باز شد.
مردی، یکی از شوهرها، که توی هال با مردهای دیگر مشغول حرفهای مهمِ تاریخی و سیاسی بود، سرش را داخل آورد. نگاهش روی جمع سر خورد، روی استکانها، روی سیگارها، و بعد، درست توی چشمهای او ثابت ماند. یک ابرویش را کمی بالا برد، لبخند تمسخرآمیزی نشست گوشهی لبش و با صدایی که زیادی بلند بود، گفت:
“نه بابا! به شما نمیاومد اهل این کارا باشید! زنای ما رو از راه به در میکنی؟!”
بعد خندید. بلند و سنگین.
آشپزخانه برای یک لحظه بیحرکت شد. لیوان روی میز را با آرنج روی زمین پرت کرد. زنها سکوت کردند، یکیشان خندید، بیمعنی، یکی نگاهش را دزدید، یکی ته استکانش را چرخاند. دودها در هوا معلق ماندند. هیچکس چیزی نگفت.
یکجور حماقت و شرم روی تنش نشست. انگار که واقعاً کاری کرده باشد، انگار که واقعاً همین نشستن کنار این زنها جرم بوده باشد. یک لحظه چیزی در او شکست، چیزی که سالها، مثل صفای کودکی که هنوز دلش میخواست باور کند، نگهش داشته بود.
بلند شد. دیگر به زنها نگاه نکرد. نگفت: “چرا چیزی نمیگید؟” نپرسید. فقط از آشپزخانه بیرون رفت. از خانه بیرون رفت. به هیچکس چیزی نگفت.
از آن شب دیگر هیچکدامشان را ندید. نه آن زنها را، نه آن مردی که با پوزخند ایستاده بود. اما چیزی که از دست داده بود، چیزی که هنوز گاهی شبها در دلش زقزق میکرد، دوستی نبود. اعتماد بود.
و دود، هنوز توی سرش میچرخید.
13 Comments
فریبا
با سپاس از میترا داور ارجمند
سهراب
موجز و گیرا بود. تو چند خط دنیایی از اتفاق و زندگی را مرور کرد. واقعا چسبید
ثنا
بسیار زیبا و گیرا
نسرین
❤️بنظر من این داستان ،اتفاقیه که لااقل یکبار واسه همه میفته که در زمان اشتباه در مکان اشتباه وارد میشیم و بعد همون حس بیگانگی در اون جمع مثه خوره میفته بجونمون که من اینجا چیکار میکنم ؟؟؟؟؟
مهرک
نوشتههاتون به جانم مینشینه.
ترکیبی درست از تجربههای زیسته ما و روایت اصیل شما.
طاهره
متن بسیار. شیوا و با جزئیات دقیق نگارش شده. لذت بردم
ناصح
انگار راوی از آمدن به آشپزخانه و مواجهه با آن جمع گرهی در گلو دارد، لبریز از دلخوری است و با یک تلنگر جام صبرش سرریز میکند.
لابلای سطور نوشتهشده و جزییات ذکرشده حس و تصور راوی سفیدخوانی میشود.
ناصح
مارس ۱۹, ۲۰۲۵ در ۲:۵۷ ب.ظ
انگار راوی پیش از آمدن به آشپزخانه و مواجهه با آن جمع گرهی در گلو دارد، لبریز از دلخوری است و با یک تلنگر جام صبرش سرریز میشود.
لابلای سطور نوشتهشده و جزییات ذکرشده حس و تصور راوی سفیدخوانی میشود.
بهزاد
سنگینی دود و قضاوت، هر دو تا مدتها در ذهن میمانند. عالی بود.
مرمر
تصویر قوی …حتی بوی هوا واضح در تصویر آورده شده بود ….
چند خط که چند ده داستان کوتاه به ذهنت متبادر میکند….
عالی بود
مرمر
بسیار دلنشین بود
چون هم تصویر قوی بود …حتی بوی هوا واضح در تصویر آورده شده بود ….
در واقع چند خط بود که چند ده داستان کوتاه به ذهنت متبادر میکند.
لذت بردم
نسرین
❤️بنظر من این داستان ،اتفاقیه که لااقل یکبار واسه همه میفته که در زمان اشتباه در مکان اشتباه وارد میشیم و بعد همون حس بیگانگی در اون جمع مثه خوره میفته بجونمون که من اینجا چیکار میکنم ؟؟؟؟؟
Ahmad
خواندمش،توصیف جالبی بود از درونیات یک زن و اینکه بنا به علت خاصی احساس میکند به جمعی تعلق داشته و دیگر ندارد